دربارهي
شناخت
(2)
گفتم
عوامل بسيار
زيادي ممکن
است وجود
داشته باشد که
در استدلال به
صورت explicit
وارد نميشوند
ولي در پسزمينهي
ذهن فرد وجود
دارد. يکي از
اين عوامل توزيعهاي
احتماليي
ماجراست.
يکي
از کارکردهاي
مهم يک شبکهاي
عصبي (بهتر
بگويم، يکي از
ديدگاههايي
که به يک شبکهي
عصبي ميتوان
داشت) مدلسازي
چگاليي
توزيع
احتمالي يک
سيستم است.
براي اينکه
اين توزيعها
درست باشند،
بايد با دادههاي
متناسبي (يا
مکانيزم
جبرانسازيي
مناسبي) تعليم
ببيند (آهاي!
هر دوي اين
روشها مهم
است، به زودي
ميگويم
چگونه).
کارکرد اينها
در فرآيند
استدلال ميتواند
در ارزش و
منزلي باشد که
به هر کدام از
گزارهها در
طي استدلال
(يا استنتاج)
ميدهد. يعني
مشخص کنندهي
شباهت،
تفاوت و ... هست.
چيزي که باعث
شد اين به ذهنام
برسد (لازم
است بعضي وقتها
آدم اعتراف
کند که چگونه
ايدههاياش
را ميآورد)
گفتگويي بين
مامانجون و
کيان بود.
امروز مامانجون
انگار از
نزديک مدرسهي
کيان ميگذشت
و ميگفت که
ممکن است ديده
باشمات و
براي اينکه
بگويد چه
زماني در آن
حوالي بوده
است، کمي صحنه
را تشريح ميکرد.
قسمت جالباش
وقتي بود که
ميگفت "توپ
به فلان قسمت
حياط افتاده
بود و يکي از
بچهها رفته
بود بياوردش".
خوب! طبيعيست
که من کمي حرص
بخورم در اين
زمانها ولي بعد
که ايدهام را
کشف کردم،
احساس خوبي
داشتم. مامانجون
چون بسيار از
جريان روزانه
يک بچهي
دبستاني دور
است، نميداند
که چنان
اتفاقي به
عنوان يک
واقعهي
کليدي مطرح
نميشود چون
بسيار متداول
است. بخشي از
شبکهي عصبي
مامانجون
هست که وقايع
يک بچهي
دبستاني را مدل
کرده است. اين
مدل با توجه
به تعريفها و
ديدههاي و
تصورات قبلياي
که داشته (خود
و بچههاياش)
شکل گرفته
است. مثلا سر
کلاس رفتن،
نمره گرفتنها
(قبلا اگر 18 مد
بوده، الان 20
مد هست. پس
نسبت به 20 احساس
تعجب بيشتر
ميکند و
آفرين بيشتري
ميگويد.
البته اين فقط
يک مثال است و
الزاما درست
نيست)، شلوغي
متناسب مدرسه
(مدرسههاي
قبلي خلوتتر/شلوغتر
بودهاند ولي
الان تراکم
متفاوت است)،
بازيها (ايده
از بازيهاي
خودش، بچههاياش
و ...) و ... . اما اين
مدل با واقعيت
فعلي تفاوتهايي
دارد و اين
باعث ميشود
که استدلالها
برابر نباشند.
خوب ... يک نفر در
دو حالت درست
استدلال ميکند
(البته فقط از
يک جنبه): يکي
اينکه خود در
محيط باشد و
مدل محيط را
خود بسازد (و حاضر
نيستم بگويم
که مدل کساني
که در يک محيط هستند
يکسان است ولي
به هر حال
شبيه است) و
ديگري اينکه
توسط يک
ساختاري در
حين استدلال
به تفاوت دو
محيط توجه
داشته باشد.
اين دومي، يک
فعاليت هوشمندانهتر
انسانيست (يک
حيوان چنين
قدرتي دارد؟)
و به اين صورت
است که پيشبيني
ميکند مدلاش
چقدر با مدل
واقعي تفاوت
دارد و بدون
اينکه مدل
خود را واقعا
تغيير دهد در
هنگام استدلال
دانشاش را با
ضرايب وزنيي
مناسبي دخيل
ميکند. اين
فعاليت خيلي
شبيه به
فعاليتهاي
علوم اجتماعيست:
جامعهشناس
لازم نيست
جاهل باشد تا
بتواند يک
جامعهي پر از
جهالت را درک
کند! چنين
چيزي در شبکههاي
عصبي مصنوعي
هم وجود دارد.
اينجا گرچه
اين سوال پيش
ميآيد که
چنين
مکانيزمي در
حد لايهي
کارکردياي
ظاهر ميشود.
به نظرم در
لايهي خود
شبکهي عصبي
نيست، بلکه در
لايهاي خيلي
بالا و در حد و
حدود
خودآگاهيي
فرد است که
ظاهر ميشود.
يعني در جايي
که ديگر با
شبکهي عصبي
کاري نداريم
بلکه به مغز
به عنوان يک پردازندهي
سمبولي نگاه
ميکنيم. باز
هم دقيق نبود
حرفام. کارياش
نميتوانم
بکنم چون هنوز
نميدانم
چنين
مکانيزمي
چگونه است.
کسي ميداند؟
بعيد ميدانم!
مساله به شدت
حل نشده است.
آبان
1381 – قبل از تولد!