دربارهي شناخت
(5)
چرا من دروغگويام؟
مدتي ميشود که به چالشي درباره صداقت و دروغگويي و انتخاب ميان آن دو افتادهام. اينکه آيا در زندگي ميبايست صادق باشيم يا نه؟ آه! چقدر زيبا بود. "زندگي" را ميگويم. مگر ما، يا اگر مشکلي داري، من، جز در "زندگي" ميتوانم رفتاري داشته باشم که از قيد زندگي براي محدودهي فعاليتام استفاده کردم؟ بگذريم ... سوالام اينگونه است: آيا در همهي شرايط رفتارمان بايد عاري از دروغ –هرگونهاش- باشد يا نه؟ يک زماني اينگونه فکر ميکردم. رفتارم هم به همين شکل بود. الان هم ميشود گفت از نظر رفتاري به همان صورتام. اما بايد اعتراف کنم با تعاريف قوي دروغگويي، اکنون دروغ هم ميگويم. اجازه بده مساله را باز کنم. [چند سطر آينده کمي ماجرا رمانتيک ميشود!] يک زماني من و س. (د) به اين نتيجه رسيديم که هيچ وقت نبايد احساس و تفکرمان را از ديگري پنهان کنيم. البته نه دقيقا چنين چيزي. دقيقتر بخواهم بگويم بر اين توافق کرديم که اگر از همديگر ناراحت شديم –به هر دليلي- آن را بيان کنيم. خوب ... چنين چيزي در نگاه اول کم کم جالب است. نتيجهاش چه بود؟ خوب يا بد؟ خوب يا بد مفهومي ندارد. هم خوب بود و هم بد. اما اين بود که فهميدم چنين کاري عملا ممکن نيست. فشار عصبيي زيادي به وجود ميآورد. من در اين کار بيشتر از خود س. صادقانه رفتار ميکردم. ميگفتم الان خوشحال هستم يا نه و چه حسي دارم. اما او ميآمد و چند وقت بعد يک چيزي کف دستام ميگذاشت که کلي باعث تعجبام ميشد. بدياش اين بود که من مراحل تغييرش را نميديدم و با ضربات بزرگ مواجه ميشدم. البته اين تنها مورد نبوده است. موارد ديگري با افراد ديگري هم داشتهام که به نظر ميرسد نميبايست صداقت کامل داشت. نميگويم دروغ بگوييم ولي لازم هم نيست همه چيز را بگوييم. ميبايست آن صورتي از حقيقت که "بهتر" به شرايط بخورد را بيان کنيم. اين، خود، نوعي از دروغ است. طبق تعريف قويي دروغ، اين يک دروغ محسوب ميشود. در اينجا بود که به يک فکر ديگر هم ميرسم: نکند همهي رفتارهاي انساني يک دروغ باشند؟ هر تعريف کردني، هر بياني، هر تاکيدي و هر چيزي از اين دست، يک بيان دروغآلود از حقيقت است (و فعلا هم کاري ندارم که اين وسط حقيقت را بايد به کار ببرم يا واقعيت يا طبيعت. به نظر ميرسد واقعيت با آن تعريفام سازگارتر باشد. مطمئن نيستم. باشد، از اين پس به آن ميگويم واقعيت). مثلا اين مورد را ببين: يک زوج موفق و يک زوج ناموفق. تفاوتشان در چيست؟ فقط به همين ميپردازم که اگر اين دو نفر، آدمهايي با ارتباط اجتماعيي بهتري باشند، احتمالا زوج موفقتري خواهند بود. (چنين چيزي درست است؟) خوب ... ارتباط اجتماعيي بهتر يعني چه؟ کسي که سواد لغوي بهتري دارد، ميتواند به گونهاي صحبت کند که ديگران را بيشتر جذب کند و آنها احساس نزديکياي با او و گفتهاش –هرچند کاذب- داشته باشند، از نظر برخورد اجتماعي شخصي موفقتر است. اين عاليست! ديگران چگونه بيشتر جذب ميشوند؟يک موردش اين است که احساس کنند آن شخص "حق" دارد در موقعيت سخنوري باشد. مورد ديگرش اين است که حس کنند حرف او با حرف آنها يکيست (و البته انکار نميکنم که بين همهي اينها ارتباط پيچيده ولي تنگاتنگي وجود دارد. براي همين ذکر هر کدام از اين موارد به معناي بيان مجموعهاي مستقل نيست). پس بايد شخص به گونهاي رفتار کند که چنين موقعيتي را ايجاد کند. چگونه چنين چيزي ممکن است؟ يک موردش ميتواند سواد باشد. کسي که سواد بيشتري دارد چنين حقي هم براي خودش ايجاد ميکند. من به يک دکتر بيش از يک بيسواد در يک موضوع علمي توجه نشان ميدهم (و بايد بگويم که امروزه ديگر هر دکتري هم برايام حجت نيست). اما اين وسط يک ارتباط زباني هم وجود دارد. نميتوانم خيلي راحت دربارهي ويژگيهاي يک ارتباط زبانيي "موثر" بنويسم چون بسيار گسترده و بسيار وابسته به مورد است. اما با اينحال ميتوان وجود چنين چيزي را قبول کرد. خوب ... حالا ميرسم به قسمت جالب ماجرا (شايد اين قسمتهاي قبلي (يعني اين چند خط اخير) مقداري زيادي بوده باشند). دو نفر، يک واقعيت را ميخواهند بيان کنند. دو سخنران يک واقعيت را ديدهاند و ميخواهند دربارهاش سخن برانند. يا اصلا چرا پيچيده کنم؟ همين مورد زوجها. فرض ميکنيم هر دو شخص، به يک گونه همديگر را دوست داشته باشند (با اينکه چنين چيزي هم حرف مفتي است). اما چرا يکي موفق ميشود در پايداري چنين مجموعهاي و ديگري موفق نميشود؟ تفاوت اين دو وضعيت در نحوهي بيان آن واقعيت است.
سوال: بيان چيست؟ اين شايد تعريف مناسبي باشد: انتخاب مجموعهاي از سمبولهاي زباني از ميان انتخابهاي متعدد و چيدن آنها کنار هم به نحوي که تصويري (Projection)اي از ذهنيت موجود را ارايه دهد.
خوب است!
با توجه به اينکه اين مجموعهاي که از مياناش انتخاب صورت ميگيرد چه باشد، صورتهاي مختلفي ميتواند شکل بگيرد: زبان گويشپذير، موسيقي، رقص، نقاشي و ... (اينکه هر کدام از اينها –البته به جز اولي- به چه شکل يک زبان هستند، موضوعي است که بايد دربارهاش به طور جداگانه بنويسم و البته مطمئن هم نيستم نظر خيلي خوبي هم داشته باشم).
با اينکه تا حد خوبي اعتقاد دارم که ذهن انسان، ساختاري زباني دارد ولي اين بدان معنا نيست که معتقد باشم که يکي از اين زبانها به تنهايي ميتوان آن ذهنيت را به طور کامل بيان کند. براي همين، تصوير ارايه شده، دقيقا کامل نيست. يعني نميتوان با استفاده از آن ذهنيت را به طور کامل به دست آورد. نتيجه اينکه اين بيان، در فضايي همگاني منتشر ميشود تا هر کسي آن را برداشت کند (حتي اگر اين فضاي همگاني، يک نفره باشد). برداشت هر کس متناسب با متن و بافت (در مرحله عام) و ذهنيت خاص هر شخص (که چيزي متاثر از بافت و متن ولي با ويژگيهاي شخصيتر از آنهاست) خواهد بود. در اصل ميتوان اينگونه گفت که اين نيز دوباره بازسازيي projection در فضاي برداري ذهنيت گيرنده پيام است. نتيجه حاصل و نتيجه اولي، معمولا يکي نيستند (و از نظر تئوري، نميتوانند هم باشند).
خوب ... حالا ميرسم به بخش مهم ماجرا، يعني اينکه چرا هر بياني يک دروغگوييست. دوباره اين سوال را ميپرسم که واقعيت "من A را عاشق هستم"، چرا وقتي از طرف من=X بيان شود نتيجهاي متفاوت با من=Y خواهد داشت؟ پاسخ ساده است: تصور (ذهنيت) ساخته شده از تصوير اول با تصور ساخته شده از تصوير دوم متفاوت است. اگر گيرندهها يکي باشند، نتيجه تفاوت تصوير ساخته شده توسط X و Y است. کسي که موفقتر است، بهتر بيان ميکند و بهتر بيان کردن هم دقيقا به اين معناست که متناسب با A، تصويري از ذهنيتاش ميسازد که بازسازياش در فضاي ذهنيي A، ذهنيت خوشآيندتري را ايجاد کند. همين!
براي همين است که ميگويند "هر چيزي را متناسب با همان شخص براياش بيان کن" يا "کبوتر با کبوتر، باز با باز" و ... . مثلا مورد اول بدين معناست که من نميتوانم از حساب ديفرانسيل و انتگرال براي به دست آوردن فرمول مساحت يک دايره براي بچهي کلاس پنجام استفاده کنم و همچنين در مورد دوم دقيقا مشکل به اين بازميگردد که اين دو موجود در بيانشان با هم به مشکل برميخورند (و اگر داد و هوار ميکني که مشکل تنها بيان نيست، لازم است ذکر کنم که منظور من از بيان هيچوقت تنها بيان گويشپذير نبوده است، بلکه رفتارهاي ديگر را نيز شامل ميشود که باز هم فقط نقاشي و موسيقي نيست، بلکه سر يک سفره شده را نيز شامل ميگردد).
تا بدينجا خوب است. با اينکه اين يک نتيجهگيريي تجربيست ولي به نظرم صحت دارد (به هر حال در مورد آدميان تنها ميتوان به نتايج تجربي کفايت کرد. هنوز به اصول موضوعهي آدمي دسترسي ندارم). نتيجه اينکه بيان دقيق ذهنيتات، بيان خوشآيند آدمها نيست. قبل از بيان آن، ميبايست آن را به گونهاي بپروري که متناسب با آنها باشد و در ضمن، يک چيزهايي را هم اصلا بيان نکني. اين، يک دروغگويي است. من مجبورم در ارتباطم با شخصي خاص، يک چيزهايي را به او نگويم چون ناراحت ميشود. عبارت "ظرفيت ندارد" بسيار خوب اين را توصيف ميکند. اينجا هيچ کسي مقصر نيست، اين تنها يک ويژگيي ساختاري ذهن انسان است و کارياش هم نميشود کرد. از انسان نميبايست خيلي انتظار داشت. حتي نبايد جمله "ديگر از هيچکسي انتظاري ندارم" را هميشه بيان کني. جدي ميگويم! همين کافيست تا دوست نازنينات نميگويم از تو برنجد، ولي حداقل دلافسرده شود. ميداني ... اين نوشته وقتي خطاب به هيچکس باشد، فوقالعاده است ولي وقتي بيايي و براي کسي بگويياش، ممکن است ناراحتاش کند. ميدانم که تو اينگونه نيستي. ميدانم که ناراحت نميشوي از اين جور چيزها. دلام هم نميخواهد ناراحتات کنم ولي چارهاي ندارم. مجبورم چنين چيزهايي را يک جايي بيان کنم: بياني تا حد ممکن دقيق و با کمترين سانسور. اين براي قلب آدمها خوب نيست، ولي براي تو که مشکلي ايجاد نميکند، نه؟
مهر 81
Since each person, as an individual, is the not-being of the other, it is never possible to eliminate non-understanding completely.
Friedrich Schleiermacher (The Academy Addresses of 1829: On the Concept of Hermeneutics)