دلهره

 

ماشینی در خیابان دیده نمی‌شد. حداقل تا آن جا كه می‌توانستند ببینند. به نزدیكیی انتهای سربالایی كه رسیدند، پایاش را بر گاز گذاشت و فشار داد. ماشین لحظه به لحظه سریع تر می‌شد. سرعت به شصت كیلومتر در ساعت رسید. هیچ صدایی جز كرنش موتور ماشین نمی‌آمد. فقط ده متر به انتهای سراشیبی فاصله داشتند. لحظهای به هم نگاه كردند. درجهی سرعت نود كیلومتر در ساعت را نشان می‌داد. حال در میان هوا معلق بودند. اینك تنها آسمان را می‌دیدند كه هنوز رنگی به خود نگرفته بود. یك ثانیه، شاید هم دو ثانیهای كه دل شان هری می‌ریخت پایین و بعد ضربهی شدیدی به ماشین. او محكم خود را به فرمان چسبانده بود. دیگری هم صندلی را گرفته بود. ده ثانیهای طول كشید تا سرعت شان كم شود. شروع كردند به خندیدن. این بود لذت دلهره.

 

 

دقایقی بعد به میدان سربند رسیدند. از ماشین پیاده شدند. راه افتادند.

-خوش بگذرد.

-به تو هم.

-فقط تا شیرپلا می‌روی دیگر، نه؟

-آره ! مطمئن باش. حوصله ی توچال را ندارم.

لحظاتی در سكوت گذشت. صد متری از ماشین دور شده بودند. دوباره رو به

او كرد و گفت:

-پس باید تا ظهر برگردی ، نه؟

-شاید یك مقدار دیرتر.

اندكی صبر كرد و ادامه داد:

-می‌خواهم كتاب بخوانم. شاید كمی‌هم فكر كنم.

"فكر..." این را آرام زیر لب گفت.

-باشه... پس می‌بینمت.

-كاش تو هم می‌آمدی.

-دوست داشتم.

و پیش خود گفت: "خیلی دوست داشتم." ولی از تكرار دوباره اش صرف نظر كرد.

ادامه می‌دهد:

-دفعه ی دیگر.

-خداحافظ!

-خوش بگذرد!

ایستاد و دستی برای اش تكان داد: بازو كمی‌بالا، كف دست ها نیمه باز، و آرنج است كه تكان می‌خورد.

او راه افتاد، بازو كمی‌پایین تر، كف دست ها باز و این مچ دست است كه سریع تكان می‌خورد.

دقیقه ای آن جا ایستاد و بعد به سمت ماشین رفت و راه افتاد.

به ساعت اش نگاهی انداخت. چند دقیقه ای به هشت مانده بود. شیرقهوه اش را سر كشید. حدس زد كه احتمالا باید نزدیكی های آبشار دوقلو باشد. شاید در آن رستوران آن نزدیكی ها. اسم اش چه بود? یادش نیامد. دفعه ی پیش كه به آن جا رفته بودند، حسابی سرد بود. "سرما... چقدر سردش می‌شود"? این را از خود پرسید. بلند شد. نباید به این چیزها توجهی می‌كرد. هیچ شرایط  خارق العاده ای نبود. یك مقدار سرد، یك مقدار لیز، یك مقدار بلند، یك مقدار خستگی. همه اش طبیعی هستند برای یك انسان. نمی‌خواست نگران شود.  آرزو كرد كه به اش خوش بگذرد. حتما می‌گذشت. كتاب اش را برداشت و روی تخت ولو شد.

 

آسمان را نگاه كرد. خورشید را نتوانست پیدا كند از میان انبوه ابرها. شاید پشت ساختمانی رفته باشد. به هر حال از درخشش اش خبری نبود. كوه هم چندان معلوم نبود. پنجره را بست - سوز سردی می‌آمد.

 

"چرا خبری ازش نشد؟"، این را از خود پرسید. تا به آن موقع می‌بایست رسیده باشد. اما خبری نبود. به دیوار روبروی اش خیره شد. نفهمید چند دقیقه گذشت ولی دوباره سرش را بر كتاب فرو برد. بهتر از این كاری نمی‌توانست بكند. ساعتی گذشت. خودكار را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد. به سوی تلفن رفت. شماره شان را گرفت.

بیپ... بیپ... بیپ... بیپ... بیپ...

پنج زنگ زد. كسی گوشی را برنداشت. قطع كرد. دوباره به پشت میزش رفت. دست های اش را گره كرد و چشم های اش را بست. آرام نفس كشید. و فكر كرد. "اگر نیاید..." و فورا بلند داد زد: "احمق! " نباید چنین فكرهایی می‌كرد. دلیلی نداشت. تازه هنوز دیری هم نشده بود. امكان دارد آن بالا بخواهد بیش تر كتاب بخواند. هر بیست صفحه بیش تر، حداقل معادل یك ساعت تاخیر است. شاید بخواهد پنجاه صفحه كتاب بخواند. خودكارش را برداشت. كتاب اش را باز كرد و شروع كرد به نوشتن. نیم ساعتی گذشت. بلند شد و چای ای برای خودش ریخت. تلفن وسوسه اش كرد. دوباره زنگی زد. كسی برنداشت. ممكن بود اشتباه شماره افتاده باشد. یك بار دیگر شماره گیری كرد. اما هیچ كسی از آن سو برنمی‌داشت. عجیب بود.  یادش آمد در خانه شان كسان دیگری هم باید باشند. پس چرا گوشی را برنمی‌دارند. "نكند در بوران گیر كرده باشد. شاید رفته باشد به قله. اما گفت كه نمی‌رود. چه خبر شده ؟!" دوباره پشت میز نشست و شروع كرد به نوشتن. یك خط نوشت ، دو خط نوشت ، دیگر نتوانست.  خودكار را بر روی میز پرتاب كرد و بلند شد. دست اش بر لیوان چای خورد و ریخت. كاغذهای اش را كنار كشید و چند دستمال بر روی میز گذاشت و به سمت ویولوناش رفت. با خود فكر كرد: "بیاید پایین ، حسابی باهاش دعوا می‌كنم ". آرشه را برداشت و آرام آرام بر سيم‌ها  كشید. قطعه ای از چهارفصل را می‌نواخت. بعد به سرعت حركت اش را شتاب داد. ناگاه لحظه ای ایستاد و دوباره آرشه را -این بار چندین بار وحشتیانه تر از قبل - حركت داد تا اتاق را صدای خشن اجرای ویولون Creeping Death  فراگرفت. چند دقیقه ای گذشت. روی یك ضرب آهنگ توقف كرد و برای دقیقه ای تنها آن را می‌نواخت و بعد ویولون اش را ول كرد  تا بیافتد روی زمین. "ولی او هیچ تقصیری ندارد." به سمت تلفن دوید. دوباره شماره گرفت. باز هم خبری نبود. پلورش را در آورد. شلوارش روی تخت افتاده بود. آن را پس از پوشیدن پیرهنی كه از كمد برداشته بود به تن كرد. پلور كلفتی از كمد درآورد و آن را پوشید. پوتینی به پا كرد و از خانه بیرون زد. سوار ماشین اش شد. هوا دیگر به تاریكی می‌زد. تا می‌توانست سریع راند. بیست دقیقه‌ی بعد به خانهی او رسید. اما حتا توقف كامل هم نكرد زیرا چراغ اتاقاش خاموش بود. دوباره پا بر گاز گذاشت و به سمت سربند حركت كرد. آن جا كه رسید، آفتاب كاملا غروب كرده بود. تنها چراغ قهوه خانه ها و رستوران ها بودند كه محیط را روشن كرده بودند. بالاتر، از این نور هم خبری نبود. ماشین را جلوی رستورانی پارك كرد. از داشبورد چراغ قوهای برداشت و شروع كرد به دویدن. سنگ ها بودند كه زیر پای اش می‌لغزیدند و او بود كه همه چیز و كوچك تر می‌شد جز او. او كجا بود؟