از گفتن‌ها و رفتن‌ها ...

 

1.

يکي بود،‌

يکي نبود،

غير از خدا،

هيچ‌کس نبود،

هيچ‌کس!

 

2.

از سپيده دم مدت زيادي نگذشته بود که خورشيد به اشتباه‌اش پي برد. مردم مي‌گفتند "روز شده" و دقيقه‌اي بعد نيز باز مي‌گفتند "روزست" و ساعتي بعد نيز و بعد و بعد. اما خورشيد براي هر لحظه‌ي اين روز-بودگي، بخش جداگانه‌اي از خود را مي‌سوزاند – حجمي که نه ربطي به ساعتي قبل دارد و نه به ساعتي بعد. اما هميشه، تنها چيزي که شنيده مي‌شود اين است: "روزست!"

 

3.

هيچ‌وقت نفهميدم بر آدم و حوا واقعا چه گذشت. نمي‌دانم ماجرا سيب بود يا گندم، تکه‌اي جداگانه از گل بود يا بخشي از دنده‌ي آدم و حتي نفهميدم دليل رانده‌شدن‌شان را – گناه‌کار بودند يا قرار بود بروند و تنها بهانه‌اي لازم بود. تازه اين‌که چيزي نيست، من حتي نمي‌دانم چرا مي‌بايست در اين‌جا باشيم. آيا لازم است آزمايش شويم (و چه سخت است فهميدن اين‌که داريم آزمايش مي‌شويم با اين‌که گفتن‌اش از ساده‌ترين‌هاست) يا اين‌که اين بخشي‌ست از دوره‌ي کلي‌اي که به "زندگي" از آن ياد مي‌کنيم – جدا از همه‌ي ابهام‌اي که دارد- و قرارست بعدا هم ادامه پيدا کند، مثلا فراي دنياي مادي (تعجب‌آور نيست؟).

(خودمانيم، خيلي وقت‌ها ترجيح مي‌دهم جور ديگري همه‌ي اين‌ها را ببينم. بيش‌تر شبيه به يک حادثه‌ي نه مهم و نه با پيشينه‌ي اسطوره‌اي‌ي اين‌چنيني.)

 

4.

بيان شدن و بيان کردن: مدت زيادي نيست که به اين موضوع اين‌قدر توجه نشان مي‌دهم - شايد دو سال. انسان‌ها چگونه خود را بيان مي‌کنند؟ گاهي صحبت مي‌کنند، گاهي مي‌نويسند، گاهي آواز مي‌خوانند و يا نقاشي مي‌کشند و حتي مي‌رقصند و ... نه! اين‌گونه: صحبت کردن، نوشتن، آواز خواندن، نقاشي کشيدن، رقصيدن، دويدن، فرياد کشيدن، بوسيدن، در آغوش کشيدن، اخم کردن، خنديدن، گريه کردن، پرواز کردن، خودکشي کردن، جنگيدن، ترسيدن، فرار کردن و عاشقانه نگاه کردن،‌ همه و همه ابزارهايي‌ست که انسان براي بيان آن‌چه در ذهن‌اش مي‌گذرد استفاده مي‌کند. ذهن انسان، بسيار گسترده، بسيار متنوع و بسيار عجيب است. بيان کردن،‌ بازنمايي‌ايست تا حد ممکن قابل فهم براي ديگران از آن‌چه در ذهن مي‌گذرد.

 

5.

نوشتن: وقت نيست که مي‌نويسم. جدا از هر از گاهي نوشتن‌هاي دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان، شروع نوشتن مداوم‌ام بنا به روايتي از سال سوم دبيرستان و بنا به روايتي ديگر از اولين بهار دوران دانش‌جويي‌ام شروع شد. با اين حساب نسبت به خيلي‌ها مدت زيادي نيست که مي‌نويسم (مثلا خيلي‌ها –و بنا به تصور من، بيش‌ترً دخترها- از دبيرستان يا حتي قبل‌ترش در دفتري، خاطرات مي‌نويسند) و البته به نسبت خيلي‌هاي ديگر –که اصلا نمي‌نويسند- مدت مديدي‌ست که مي‌نويسم. روايت اول، بر مي‌گردد به دوران مهم و تاثيرگذار شبکه‌ي "ماورا" که نوشتن در آن به عنواني ابزاري به جاي کلام استفاده مي‌شد و شايد بتوان گفت اوج‌آش با روزنامه‌ي الکترونيکي‌ي آفتاب بود. روايت دوم –و خود اين روايت را دوست‌تر دارم- برمي‌گردد به اولين بهار دوران دانش‌جويي‌ام و شروع به نوشتن دفتر خاطرات‌ام که البته به زودي تبديل شد به دفتر يادداشت‌ها و داستان‌ها و ديگر قضايا. از آن زمان تا به حال، تقريبا به طور مداوم مي‌نويسم و اکنون نسبت به نوشتن –به عنواني امري مجرد- نمي‌گويم نظري خاص، اما حس‌اي خاص دارم:‌ آن را مقدس مي‌دانم.

اين وبلاگ –ضدخاطرات يا هر اسم ديگري که دارد- تنها يک تجربه بود: يک تجربه‌ي نوشتاري. مي‌خواستم ببينم با اين رسانه‌ي جديد و با اين مخاطبان جديد‌تر چه کار مي‌توانم بکنم. ضدخاطرات نه شروع نوشتن روزانه‌ي من بود و نه پايان‌اش خواهد بود. ضدخاطرات، نه خاطره است و نه ضد خاطره. اگر به ياد داشته باشيد، در آن روزها و هفته‌هاي اول هر از چند گاهي سعي مي‌کردم تاملات‌ام را درباره‌ي فرم مناسب براي "ضد" خاطره بودن بنويسم. مثلا يادم مي‌آيد که به صراحت گفته بودم که "بيان کردن آن‌چه انجام نداده‌ام، منطقا معادل بيان کردن آن چيزهايي‌ست که انجام داده‌ام و در نتيجه، بيان کردن ضد آن‌چه تجربه کرده‌ام، به شرط دانستن آن‌چه تجربه‌کردني‌ست، معادل بيان تجربيات‌ام است: خاطرات". وانگهي ضدخاطرات در نهايت فرم خودش را پيدا کرد: بي‌فرمي‌ي آگاهانه! من در ضدخاطرات خاطره مي‌نوشتم، بيش‌تر از آن انديشه‌هاي‌ام را بيان مي‌کردم و صد البته پر کرده بودم‌اش از عکس‌هايي از ذهن‌ام –که نه حرکت قبلي‌ي بازي‌گران‌اش را ديده‌اي و نه حرکات بعدي‌شان را- و معمولا همه‌ي اين‌ها را نه در فرم صريح و متداول‌اش مي‌نوشتم.

نکته‌ي مهم ديگري که لازم است درباره‌ي اين وبلاگ بگويم اين است که تغييرات شخصيتي و رفتاري‌ي من به وضوح در آن ديده مي‌شود. دوره‌ي اول ضدخاطرات (دي‌ماه 1380 تا تيرماه 1381) تا حد قابل توجهي با دوره‌ي بعدي‌اش (آبان 1381 تا امرداد 1382) فرق دارد. دليل‌اش واضح است: هم من تغيير کرده بودم و هم هدف‌هاي‌ام تغيير کرده بودند، پس نوع نگارش‌ام نيز عوض شد.

 

6.

يکي بود،

هيچي نبود،

هيچکي نبود،

هيچکي!

 

7.

خودت را نگاه کن! تو کيستي؟! در اين دنيا چه مي‌کني؟ اجازه بده صريح‌تر بپرسم: تو در اين دنيا چه غلطي مي‌کني؟! مي‌داني براي چه زنده‌اي؟ طبيعت را نگاه. نمي‌ترسي؟ طبيعت را دوباره نگاه کن. حال دست‌هاي‌ات را بنگر. اگر نقشه‌ي جغرافيايي داري، حتما نگاهي به آن بينداز. تو کجايي؟ برو بالاتر. نقشه‌اي از منظومه‌ي خورشيدي داري؟ آن را ديده‌اي؟ کهکشان‌ات را مي‌شناسي؟ اگر شانس داشته باشي، شب‌ها مي‌تواني ردي از آن را ببيني: راه‌شيري نام دارد. تو کجايي؟ تو کجايي؟ تنهايي؟ چه؟ صداي‌ات را نمي‌شنوم، بلندتر بگو، بلندتر. تو تنهايي؟

 

8.

تنهايي: تنهايي غير از تنها بودن است. لازم نيست آدم‌ها دورت نباشند تا تنها باشي. و هم‌چنين لازم نيست آدم‌ها دورت باشند تا تنها نباشي. تنهايي خوب است؟ تنهايي يک اقيانوس است به عمق همه‌ي آن‌چه مي‌تواني از دنياي اطراف‌ات درک کني. تنهايي در ذهن توست. معمولا خيلي وقت‌ها در سطح اقيانوس هستي و چند صد متر آن‌طرف‌تر ساحل‌اي قرار گرفته است با فانوس دريايي‌اي (هميشه دوست داشته‌ام يک شبانه روز در فانوس دريايي‌اي سر کنم، از آن قديمي‌هاي‌اش) که هر وقت بخواهي با دست و پا زدني ‌بتواني به ساحل برسي و خودت را در ميان جمعيت ساحل غرق کني. آن‌ها ديده‌اند که تو در دريا شنا کرده‌اي و به سوي‌شان آمده‌اي – با آغوش باز از تو استقبال مي‌کنند. حتي اگر اين‌گونه هم نباشد، به هر حال يکي در فانوس پيدا مي‌شود که چيزکي با هم بخوريد. اين تنهايي‌ست، اما خودخواسته و لذت‌بخش: هر وقت بخواهي داري‌اش (و مثلا اگر مانند من باشي، آن وسط بدون مزاحمت کتاب مي‌خواني) و هر وقت نخواهي‌اش، با اندکي تقلا به کنارش مي‌زني (به يکي تلفن مي‌کني).

اما گاهي اقيانوس توفاني و مه گرفته‌ است و تو کيلومترها از هر ساحل‌اي دوري. فانوس ديده نمي‌شود، نمي‌داني به کدام سو بايد شناکني، کما اين‌که موج‌ها اجازه‌ي هر گونه اراده‌اي را سلب کرده‌اند. اين تنهايي‌، گريزناپذيرست و کشنده. اين تنهايي مطلوب نيست زيرا اختيارت را از تو گرفته است. هرگاه اقيانوس آرام شد و اگر تو جان سالم به در برده باشي، خودت را نزديک ساحل‌اي جديد مي‌يابي و دوباره مي‌تواني شنا کني و به ميان آدم‌ها برگردي. آدم‌ها، همان قبلي‌ها نيستند، اما، آدم‌اند و تو باز در ميان آدم‌ها هستي. آدم! آدم! راست‌اش را بگويم، اين‌بار که به ساحل رفتي حس جديدي داري. دقيقا نمي‌داني چيست. ولي اين آدم‌ها از نظرت فرقي کرده‌اند. چيزي درون‌ات، تو را محتاط مي‌کند از زياد نزديک شدن به‌شان. مي‌داني اگر دوباره در توفان گيرکني، باز خودت هستي و تنهايي‌ي خودت و هيچ کدام‌شان حتي يادشان نمي‌آيد که تو در دريا بوده‌اي. آن‌ها فقط مي‌بينند که تو از دريا به ميان‌شان مي‌آيي و همه‌شان گمان مي‌برند –هميشه- که تو براي آب‌تني‌اي رفته بودي. اين حس، اسم‌اش نفرت است گرچه تو اين را هنوز نمي‌داني.

اما، اين همه‌ي تنهايي ممکن نيست. تنهايي‌ي ديگر را اقيانوس به تو با تمام قدرت‌اش تحميل مي‌کند: او تو را با تمام وجود مي‌بلعد. تو در زير يک دنيا حجم آب قرار گرفته‌اي، به عمق‌اي نزول کرده‌اي که تا به حال آفتاب بر آن‌جا نتابيده است و تو در تاريکي‌ي مطلق قرار گرفته‌اي و نه چيزي را مي‌فهمي و نه چيزي را درک مي‌کني و نه مي‌تواني از آن فرار کني: تو در حضيض زندگي هستي.

 

 

9.

از "بيان" نوشتم،‌ حال لازم است از "درک" نيز بنويسم. ادراک انسان و شناخت دنياي اطراف‌اش يکي از ديگر موضوعاتي‌ست که به شدت به آن علاقه دارم. اتفاقا درباره‌اش در اين سايت نوشته‌ام که شايد خوانده باشيد. زياد وارد قضيه نمي‌شوم (که مفصل‌ترش در نوشته‌هاي پيشين هست)، تنها لازم است که بگويم چيزي که گفتم نه کامل بود و نه کاملا صحيح. نظرات‌ام امروزه تغيير کرده است: بعضي از قبلي‌ها را نقض مي‌کنم و مهم‌تر اين‌که ديد جامع‌تر و به‌تري نسبت به آن‌ها دارم. نوشتن درباره اين جديدي‌ها بماند براي فرصتي ديگر.

وقتي چيزي در محيط قرار گرفت –چه ساخت انسان باشد (که به آن ساخت، به آن فرآيند نشانه‌سازي، بيان کردن مي‌گويم) و چه جزئي از بقيه‌ي طبيعت- لازم است توسط گيرنده‌اي [انساني] درک شود. درباره‌ي فرآيند درک قبلا نوشته‌ام (گمان‌‌ام در آن "درباره‌ي شناختي که از "دروغ" گفته بودم). خلاصه‌اش اين‌که بخشي از نشانه‌هايي که در محيط قرار گرفته است توسط گيرنده جذب مي‌شوند و توسط بازنمايي معنايي آن نشانه در گيرنده، بازمعنا مي‌شود. شيوه‌هاي بيان رايج، شيوه‌هايي هستند که در آن‌ها اين فرآيند معناسازي-نشانه‌سازي-بازمعنايي سالم‌تر و بي‌خطاتر انجام مي‌شود. زبان روزمره يکي از آن‌هاست. وقتي مي‌گويم "يک ليوان آب برام بيار"، اکثر آدم‌ها با توجه به موقعيت (متن) مي‌فهمند که بايد بروند و از قفسه‌اي ليواني پيدا کنند (نوع‌اش خيلي مهم نيست) و آن را آب کنند و براي‌ام بياورند و مثلا به اشتباه آن را به تقاضاي يک ليوان مخصوص آب (و نه مثلا مخصوص چاي) تفسير نمي‌کنند. هر کدام از شيوه‌هاي بيان، ميزان خطاي خاص خودشان را دارند که البته وابسته به نوع پيامي‌ست که منتقل مي‌کنند و البته به گيرنده. مثلا من علايم چهره را به خوبي درک مي‌کنم (و مي‌فهمم که طرف خسته شده، ناراحت است، غم‌گين است يا ...) اما درک درستي از يک نقاشي‌ي کوبيسم ندارم. مطمئن نيستم، اما به نظرم زبان يکي از قوي‌ترين اين ابزارهاست و با اين‌حال بسيار پرخطاست. وقتي لازم است حرف‌اي را به طور دقيق بزني، معمولا در طي اين فرآيند، بسياري از معاني گم مي‌شوند و مهم‌تر اين‌که خيلي وقت‌ها معنايي که در ذهن متبادر مي‌شود بسيار متفاوت است. اين اصلا شوخي نيست و ممکن است خيلي راحت باعث پيامدهاي دهشت‌باري شود. از اين بسيار رنج برده‌ام.

 

10.

دروغ‌گويي و صداقت: چالش بزرگي‌ست براي‌ام. تجربه نشان داده است که صداقت و روراست بودن آن‌قدرها هم مفيد نيست. با اين‌حال در تمام اين مدت سعي کرده‌ام با تمام انرژي‌اي که داشته‌ام آن‌چه را در ذهن‌ام مي‌گشت دقيق بيان کنم و البته از همين موضوع آن‌قدر عذاب ديده‌ام که وصف‌ناپذيرست. به موضوع قبلي برگردم. ما کتاب‌ها را درست نمي‌خوانيم. کلمات را به قتل مي‌رسانيم و از روي‌شان مي‌گذريم. بدبختانه ملت کتاب‌خواني نيستيم،‌ اما، همين کم کتاب‌خواني‌مان نيز بي‌دقت است (البته نمي‌گويم اين ويژگي ايراني‌هاست و ايراني‌ها کلا اخ‌اند و پخ‌اند - اصلا انگار آدم‌ها با دقت نمي‌خوانند) و تنها بخش کوچکي از انديشه‌اي را که نويسنده در نظر داشته است مي‌گيريم. چند نفر از ما پس از خواندن "کوري" –يک مثال دم دست و پرخوانده شده- آدم‌هاي عاقل‌تري شده‌ايم و به زندگي‌ي اجتماعي‌مان جور ديگري –گيريم دوستانه‌تر- نگاه کرديم؟ 50 هزار نفر در ايران کوري را خوانده‌اند، اما ... (و تازه اين فقط در سطح کل کتاب است و نه در سطح جملات و کلمات). نه! من نيز از اين خطا مستثنا نيستم، اما، مگر مي‌توان نگفت وقتي مي‌توان ديد؟

موضوع چيست؟ من به شدت از اين‌که آدم‌ها کلمات را درست به کار نمي‌برند و درست درک نمي‌کنند خسته شده‌ام! آدم‌ها از بس دروغ گفته‌اند،‌ از بس نشنيده‌اند، از بس نخواسته‌اند که بشنوند و از بس فکر نکرده‌اند، شده‌اند ماشين‌هاي توليد و دريافت کلماتي که فقط به درد زنده ماندن‌شان مي‌خورد. ما فکر نمي‌کنيم؟ ما نخواسته‌ايم که بشنويم و نشنيده‌ايم و آيا ما –ما انسان‌ها- دروغ گفته‌ايم؟ متاسفم، بله!

مشکل چيست؟ مشکل‌اي نيست. اين طبيعي‌ست. ما انسان‌ها نه براي استدلال آفريده شده‌ايم (اين را قبلا گفته بودم)، نه براي شنيدن و نه براي راست گفتن و نه براي هيچ چيز ديگري. طبيعي‌ست که در هيچ‌کدام‌شان بسيار خوب نباشيم. مي‌دانيد: مي‌خواهم بگويم ما گناه‌کار نيستيم که اين‌گونه‌ايم، اما، ما مي‌توانيم سعي کنيم که کمي جور ديگري باشيم، آخر مقدر نشده است که براي هميشه همين که هستيم باشيم. لااقل به نظر مي‌رسد که ما اراده داريم براي تغيير کردن و چه عالي‌ست که اراده کنيم براي راست‌تر و دقيق‌تر گفتن، به‌تر شنيدن و بيش‌تر فکر کردن – حتي بسيار کم.

 

11.

ايمان به امري مقدس لازمه‌ي زندگي‌ي‌ انسان‌ست. دور زميني خط کشيدن–حتي با رنگ قرمز- و آن را بالا و بالاتر بردن و اجازه‌ي بالا ماندن به آن دادن براي گم نشدن در کوير زندگي واجب است. بدون آن، کوير بسيار مسطح و هم‌‌سان خواهد بود و تو نمي‌داني که آيا پيوسته ناآگاه به دور خودت مي‌چرخي يا واقعا به جلو مي‌روي. قصد ندارم درباره‌ي عقايد مذهبي‌ي خودم چيزي بگويم. اما چيزي که در اين مدت ديده‌ايد، نگاه تقدس‌زداي من نسبت به جهان بوده است: جهاني که تا حد ممکن دور از دست خدايان است و نه با اراده‌اي بيروني که با کنش‌هاي دروني‌ي تک تک اجزاي آن به پيش مي‌رود. اشتباه کرده‌ بودم؟ نمي‌دانم و شايد هم هيچ‌وقت نتوانم بفهمم. اما اين را مي‌دانم که اين ديدگاه به بن‌بست‌هاي بدي برخورد مي‌کند. بن‌بست‌هايي که به جاي اين‌که واقعا بسته باشند، از همه سو بازند و تو نمي‌داني به کدامين طرف بايد بروي:‌ همه جا مثل هم است. و با انتخاب هر قدم به هر سوي ممکن به پديده‌ي غريبي برمي‌خوري: تاريکي!

آدم،‌ نوح، موسي، عيسي و محمد: مي‌گويند که آن‌ها با ماورا ارتباط داشته‌اند، فرشته‌اي مي‌آمده و فرشته‌اي مي‌رفته و نه تنها معصوم بوده‌اند که خطايي نيز نمي‌کردند. همه‌ي اين‌ها براي‌ام عجيب است. ديگر چيزي درباره‌شان نمي‌گويم ...

مشکل اين است:‌ ما اصول اوليه‌ي لازم بر جهان را نداريم. خيلي چيزها مي‌توانند اين اصول اوليه باشند و کماکان اين جهاني که مي‌بينيم در ظاهر همين‌اي باشد که هست، ولي جهان‌هايي بس متفاوت نيز داشته باشيم که مشاهده‌پذير نباشند. اين مشکلي نيست تا وقتي که بدانيم رفتار ما در اين جهان منوط به چگونگي‌ي آن جهان‌هاي ديگرست.

به نظرم انسان‌ها بايد به چيزي ايمان داشته باشند: لازم نيست حتما امري قدسي باشد يا نيرويي ماورايي. مي‌تواند ايمان به خدا باشد، مي‌تواند ايمان به انسانيت باشد، و يا ايمان به فرديت، يا به علم،‌ و يا حتي به درختي در جنگل‌هاي ماداگاسکار. مهم اين است که مقياسي داشته باشيم و خود را نسبت به آن بسنجيم. و نبايد فراموش کنيم که قبل از اين‌که آن مقياس را براي خود برگزينيم،‌ لازم است که چيزي داشته باشيم که آن مقياس را به طور کامل معرفي کند: کتاب‌اي، عالم‌اي، چيزي ... .

 

12.

براي مدتي در ضدخاطرات بدين صورت نخواهم نوشت:‌ شايد يک هفته، شايد يک ماه و شايد هم بيش‌تر. من ناپيدا نخواهم شد، تنها نوع نوشتاري که از من مشاهده خواهيد کرد فرق مي‌کند. مدتي ديگر اين‌گونه نمي‌نويسم، بلکه نوشته‌هايي بلند –چون "درباره‌ي شناخت"ها- و يا داستان‌هايي از من خواهيد ديد و آن هم نه در وبلاگ که در بخش‌هاي ديگر سايت. نوشتن آن‌ها طبيعتا بيش‌تر زمان مي‌برد، پس به روز شدن سايت دير به دير خواهد بود.

اين توقف در نوشتن لازم است. اکنون به نقطه‌اي رسيده‌ام که تعداد دلايلي که براي اين‌گونه ننوشتن دور و اطراف ذهن خودم مي‌يابم بيش از دلايل موافق نوشتن است. شايد مهم‌ترين دليل تعطيلي‌ي ضدخاطرات،‌ خود او باشد. هر آن‌چه در آن نوشته مي‌شد (شک‌ها، پرسش‌ها، اعتراض‌ها، فريادها و سکوت‌ها) اعتراضي بود بر آن‌چه نبايد باشد: اعتراضي عليه ناداني‌ي من، جهالت ديگران و نامعلومي‌ي دنيا. اين اعتراض، طاقت‌فرساست، خسته مي‌کند و در نهايت سکون و سکوت (بخوانيد مرگ) را لازم مي‌دارد تا پس از چندي دوباره به صورتي ديگر و با بينش‌اي ديگر بازآغاز شود. اين همان چرخه‌ي مبارزه، مرگ و رويش دوباره‌ست که بستر تکامل معنايي‌ي جهان است.

من در اين مدت آن‌قدر تغيير کرده‌ام که لازم است اندکي تامل کنم و ببينم در کجا ايستاده‌ام. بايد فضاهاي خالي‌ي ذهن‌ام را پر کنم و ببينم آيا به درک به‌تري از جهان نايل مي‌شوم يا نه. مي‌بايست اندکي صبر کنم تا ضدخاطرات‌خواني براي شما از حالت عادت بيفتند و شما آن را بخوانيد آن‌طور که دوست دارم وگرنه خواندن‌اش مي‌شود درست مثل کتاب خواندن‌هاي‌مان -شايد هم بدتر- که بديهي‌ست خوش‌آيندم نيست. در نهايت بايد اعتراف کنم که وبلاگ‌نويسي در اين اواخر هيجان‌اش را براي‌ام از دست داده بود.

نمي‌خواستم براي تعطيلي‌ي اين وبلاگ مرثيه بخوانم – لزومي نداشت. اگر اين نوشته اين همه بلند شد، شايد دليل اصلي‌اش اين بوده است که مي‌خواستم فشرده ولي شفاف خيلي حرف‌ها را بزنم زيرا تا مدتي ديگر اين‌گونه نخواهم نوشت.

 

13.

دوستان خوبي در اين مدت پيدا کرده‌ام و دوستان و آشنايان قديمي نيز رابطه‌شان با من –آن منِ ذهني- عميق‌تر شده است. لازم نيست ازتان اسمي ببرم که يا خودتان مي‌دانيد و يا نمي‌دانيد (و تاثير وبلاگ براي‌تان به صورت ناخودآگاه بوده است) که در هر صورت فرقي ندارد. کماکان ارتباطم را با کساني که از طريق اين وبلاگ آشنا شده‌ام ادامه خواهم داد – به همان صورت قبلي يا شايد هم مستحکم‌تر: از اين لحاظ شرايط فرق نخواهد کرد.

اين وبلاگ در کل باعث خوش‌نودي بوده است – حداقل براي من. البته چندباري هم باعث ناراحتي شد و برخوردهايي را پيش آورد که چندان علاقه‌اي به آن‌ها نداشته‌ام. به هر حال نوع نوشته‌هاي اين‌جا اندکي تند و تيزست –گرچه خيلي آرام‌تر به نظر مي‌رسد از وبلاگ‌هايي که هميشه از سياست، جامعه يا ... مي‌نويسند به همان دليل تقريبا ساده‌ي‌ قوي‌تر بودن حس‌گرهاي انساني نسبت به آن موضوعات- و مي‌شد انتظار چنان ناراحتي‌هايي را داشت (با اين‌که با وجود همه‌ي آن انتظارها و پيش‌بيني‌ها،‌ هم‌چنان از ناراحت کردن ديگران رنج مي‌برم). وانگهي اکثر آن مسايل اکنون حل يا فراموش شده‌اند. فقط مي‌خواستم بگويم که هيچ وقت قصد رنجاندن و اذيت کردن کسي را نداشته‌ام. اگر کسي ناراحت شده است، ممنون خواهم شد که مرا ببخشايد. در هر صورت ويژگي‌هاي اخلاقي‌ي خاصي دارم که مي‌دانم هميشه قابل تحمل نيست. شايد اين مدت باعث شود که بعضي از آن‌ها تغييري کنند.

 

 

14.

يکي بود،

يکي نبود،

غير از خداي مهربون،

هيچکي نبود.