دربارهي شناخت
(3)
اسطورهي هويت
توهم خودآگاهي، شناخت و روابط اجتماعي
قبل از اينکه افکار رومانتيکام شدت بگيرند [البته لازم به ذکر نيست که همانطور که ديديد شدت گرفت و الان تمام شد براي چند وقتي!] و يا مرور زمان سبب نسيان شود، بهتر است بعضي از ايدههاي چند وقت اخيرم را به گونهاي ثبت کنم – حتي اگر ساختار مرتبي در ذهنام پيدا نکرده باشد. چيزي که دربارهاش ميخواهم صحبت کنم بسيار کليست و بسيار جامع. حمله به آن از يک يا دو جهت مقدور نيست و نياز به تلاش بسيار زيادي دارد. با اينحال بعضي از جنبههايي را که فعلا به نظرم اهميت دارند مينويسم. اگر بخواهم نامي به موضوع مورد نظرم بدهم، از نام "اسطورهي هويت: توهم خودآگاهي، شناخت و روابط اجتماعي" استفاده ميکنم با اينکه تاکيد اصليام فعلا بيشتر روي چيزيست که بيشتر به خودآگاهيي فرد باز ميگردد.
چند وقت پيش –حدود يک ماه قبل- مطابق معمول اين چند وقت اخيرم روي يادگيري و مسايل مربوط به آن فکر ميکردم. تمرکزم روي سيستمهاي multi-agent بود. درست به خاطر دارم که زير پتو در رختخواب بودم و از سرما ميلرزيدم و فکر ميکردم که هرکدام از عاملها در MAS چگونه ميتواند تعامل مناسبي برقرار کند با ديگر agentها. مشکل از اين ناشي ميشود که در بسياري از رويکردهاي MAي، agentها آگاهيي زيادي نسبت به ديگر عاملها (با اينکه از اين نام الزاما خوشام نميآيد ولي از اين پس از "عامل" به جاي agent استفاده ميکنم چون هم باعث ميشود که متنام قشنگتر به نظر برسد و هم اينکه سوييچ کردن بين فارسي و انگليسي اذيتام ميکند) ندارند و نتيجهي نهايي داراي strong cooperation نيست (اين يکي هم فکر کنم ميشود همياري) و داراي coupling کمي هستند. يک علت واضح اين موضوع، سادگيي بسيار زيادي عاملهاست. يک عامل نسبت به دنياي اطرافاش بسيار کور هست و مخصوصا به سختي ديگر عاملها را ميتواند درک کند. به عبارت بهتر، جامعهي ايجاد شده واقعا يک جامعهي واقعي نيست. آن شب اين سوال برايام پيش آمد که چطوري ميتوان چنين چيزي را بهبود بخشيد و طبيعتا اولين ايده (و احتمالا يکي از بهترينها) بررسي جوامع بشري (يا حيواني)ست. سوال اينطوري برايام مطرح شد: من به عنوان يک انسان، ديگر انسانها را به چه صورت ميشناسم؟
بين من و افراد ديگر جامعه، يک رابطهاي وجود دارد. روابط ميتوانند متفاوت باشند ولي وقتي از يک حدي (بيشتر منظورم زمانيست و يا دقيقتر بگويم، تجربهاي، ولي بايد در اين مورد توضيح دهم) گذشتند، آنوقت ميتوانم ادعا کنم که فلان شخص را ميشناسم. مثلا رابطههاي دوستيام: من با چند نفري دوست هستم، با هم تجربههاي مشترکي داشتهايم، ذهنيتي نسبت به هر کدامشان دارم و در ايجاد رابطهام (به عبارت دقيقتر، در ايجاد action در رابطهام. ميخواهم رابطه، کليتر از عمل باشد.) آن ذهنيت را در نظر ميگيرم و به نوعي متناسب عمل ميکنم. ميخواهم ببينم که اين ذهنيتي که من ساختهام دقيقا چيست، چه ساختاري دارد، چه ميزان داده در آن وجود دارد و از اين حرفها. همان شب به يک نتيجهي سرانگشتياي رسيدم که برايام جالب بود. براي همين از چند نفر ديگر از دوستان نيز پرسيدم تا ببينم آنها چه درکي از موضوع دارند.
در پرس و جويام سعي کردم تا حد ممکن bias ايجاد نکنم. در ضمن از افراد مختلف به صورتهاي متفاوتي پرسيدم. براي بعضيها بيان کردم که هدفام چيست و نظريهام چه چيزي ميگويد و براي بعضي ديگر از زاويهاي ديگر به موضوع نزديک شدم (زاويهاي انسانيتر که به سمت مشکلات شخصيي افراد تمايل پيدا ميکرد). از چه کساني پرسيدم؟ هاجر، وحيد، محسن و ندا. البته به نظرم ميرسد که به يکي دو نفر ديگر هم گفته باشم ولي يادم نميآيد: شايد رامين، شايد محمد. به هر حال ... اطلاعات زيادي اين وسط به دست آوردم. اما ويژگيي خوب و جالباش اين بود که اطلاعات تا حد خوبي سازگار بودند.
فردي را در نظر بگير که رابطهي دوستانهاي با او داري و به هر حال مدتيست که ميشناسي. نميخواهم نزديکترين آدم به تو باشد ولي نبايد زياد هم دور باشد. ميخواهم فردي باشد که تو اعتقاد داري که شناختي از او داري. حالا سعي کن که هر چه از او ميداني را بيان کني. منظورم وقايع و تجربهها نيستند (يعني نميخواهم به عنوان يک حافظه عمل کني)، بلکه بيشتر دادههاي پردازش شده مورد نظرم هستند. مثلا ببين ميداني آن شخص چه جهانبينياي دارد؟ البته منظورم از جهانبيني الزاما نظرش در مورد خدا نيست، بلکه مواردي مثل اخلاقيات و ... را هم شامل ميشود. ميخواهم بدانم که آيا ميداني شخص چرا به X اعتقاد دارد (و بعد بگويي به دليل A1 و A2) و همچنين بتواني بگويي چرا از Y خوشاش ميآيد (چون باورهاي اخلاقي/زيبايي شناختي/.../.../...اش B1 و B2 و ... است) و با نداشتن تجربه، بتواني از طرف او استدلال کني.
بهتر بگويم، ميخواهم ببينم مدلي که از او ساختهاي چگونه ساختاري دارد. مثلا آيا يک سري production rule است که تا حد خوبي هم به خاطر طبيعت استدلاليي انساني، فازي است و آيا اگر اين P.R.هاست، عمل chaining در آن صورت ميگيرد يا نه. يا اينکه آيا ساختاري درختي مانند semantic nets نيز از او ميسازي که بتواني به نوعي explore روي مدل او داشته باشي؟
من به نظرم آمد که مدلي که از انسانهاي ديگر ميسازيم، بسيار سادهست. يعني قسمت اصليي آن از يک سري P.R. هايي تشکيل شده است که در طول تجربههاي مختلف به دست آمدهاند. به خاطر طبيعت فازيي ماجرا، اينها زياد هم بد عمل نميکنند (و حدس ميزنم بشود نشان داد که چنين چيزي يک universal machine هست). اما خبري از استدلالهاي چند مرحلهاي وجود ندارد (يا کم هست). در ساخت اين P.R.ها ساختاري مشابه با SOM (ذاتي در ساختارهاي مغزيمان) وجود دارد. مثلا پديدههاي شبيه به هم را در يک دسته قرار ميدهيم. همچنين featureهاي انتخابيمان نيز چيزهاييست که ياد گرفتهايم برايمان مهم باشند. مثلا ممکن است مشخصههاي مورد نظر براي من، زيبايي، عشوهي شخص و ... باشد يا اينکه ميزان دادههاي حوزهي فلسفهي دينياي که در گفتگويي مطرح شده است باشد يا چيزي ديگر. وجود چنين نوع featureهايي (که در اصل نوعي فيلتر هستند در ابرفضاي مفهومي – توجه داشته باشم که SOMي چون Kohonen يک جورهايي quantizerي بهينه است که تاثير خطا را با توجه به توزيع احتمال سيگنال کم ميکند. در اينجا اين توزيع احتمال به تجربيات قبليي شخص بستگي دارد که به چه چيزهايي اهميت بيشتري ميدهد) که زاييدهي فرهنگ و ...ي شخص هستند، مشخص ميکنند که P.R. داراي چه نوع labelهاي زبانياي باشد و چطوري تفسير شوند. به هر حال مفهوم کلي يک چنين چيزيست. مدل آدمها بسيار ساده است!
يواش يواش ميزان خوابآلودگيام جدي ميشود. قبل از خداحافظي بايد به يک نکتهي ديگر نيز اشاره کنم. اين را در صحبتي که با ندا در کوه رفتن دو هفتهي پيش داشتم کشف کردم. ندا يک دوست جون جوني دارد (و پيش از ادامه براي جلوگيري از هر گونه تفسير فرويدي لازم است که بگويم آن دوست عزيز، دختر است و ندا هم همانطور که مشخص است يک دختر محسوب ميشود و خلاصه در ظاهر مشکلي نيست و من قول ميدهم مشکل ديگري هم نباشد!) که خيلي چيزها از هم ياد گرفتهاند. من ميخواستم بفهمم که اين يادگيريهاي از شخص ديگر چگونه انجام ميشود. دو روش کلي وجود دارد:
1-مشاهدهي رفتار و گفتار شخص، مدلسازي از تئوريي توصيفگر رفتار و سپس ارزشدهي آن و احيانا به کارگيري.
2-مشاهدهي رفتار و گفتار شخص، ذخيرهسازي به صورت حافظهي CAM، به کارگيري تدريجي آن و مشاهدهي جايزه.
هممم ... خوشام آمد! اولي ايدهي Indirect Adaptive Control است و دومي Direct Adaptive Control که البته تعبير RL آن (يا به قولي تعميم emotional learning گرچه زياد تفاوت اساسياي ندارند جز چگونگيي امتيازدهي که البته خودش مبحث مهميست براي من) مشهورتر است. من از صحبتهايمان و همچنين اين ذخيرهي عظيم تجربه (خودم را ميگويم ديگر!) به اين نتيجه رسيدم که در بيشتر موارد، فرآيند يادگيري از نوع دوم است.
يک نکتهي جالب ... به نظر ميرسد که فکر کردن انسانها تا حد خيلي زيادي سمبوليک باشد. ولي از طرف ديگر به نظرم ميآيد که مدلسازيهاي شخص، بيش از آنکه سمبوليک باشند، از نوع حافظهاي (آن هم از نوع بالا) هستند. براي همين در استدلالهاي سمبوليک خودمان، معمولا چرت و پرت زياد ميگوييم. يعني از نظر منطقي حرفهايمان ممکن است بيارزش باشد ولي به هر حال حرفهاي ماست و کارياش هم نميتوانيم بکنيم: مدلمان اينطوريست. يعني ما پردازش سمبوليک ميکنيم ولي در اين ميان از دادههايي استفاده ميکنيم که ماهيت سمبوليک ندارند (يا کمتر دارند). اين خيلي جالب است ... کل نشانهشناسي بدين صورت متحول ميشود. آخرسر سمبوليک داريم رفتار ميکنيم يا نه؟ به نظرم در تعريف سمبول بايد دقت کرد. بخش پردازش زبانيمان با بخش دانشمان (Knowledge Base) تفاوت ساختاري دارد. بايد روياش بيشتر فکر کنم (اين ايده همين الان پريد بيرون!).
(آذر 81)