ژوکر

 

 

 

-فكر می‌كنی آخر سر چه كند؟

كوتوله از پشت خر پایین پرید و این را پرسید.

ژوكر فقط سوت زد، یك، دو.

كوتوله غرولندكنان دوباره به زحمت به پشت خر رفت.

-راست می‌گوید، واقعا چه باید كرد؟

-اگر خودش می‌دانست كه در این اتاق گیر نیفتاده بود.

-خوب شاید بداند ولی ...

-ولی چی ؟

-هیچی! هیچی!

كلاغ خسته شده بود از بس توی اتاق به این طرف و آن طرف رفته بود. به گاو گفت:  "خوش به حال آنها" و به دو فرشتهای كه روی هوا دستهای همدیگر را گرفته بودند اشاره كرد.

-خیلی خوشاند!

گاو-كی ها؟

-اونها! اون دو تا فرشته را می‌گویم.

-آها!

ژوكر همان طور كه نشسته بود، سرش را تكان داد و سوت كوچكی زد. منگولههای كوچك كلاهاش صدای مختصری كردند. بعد بلند شد و رو به گاو كرد و گفت:  "گاو عزیز! می‌دانی چقدر دوست ات دارم؟"

-خیلی ممنون!

-نه! این جواب خوبی نبود كه به من دادی. باید تعجب می‌كردی و می‌پرسیدی:  "مرا دوست داری؟"

-خوب باشه، منو دوست داری؟

ژوكر رو به كوتوله كرد و گفت:  "نظر شما چیست عالیجناب؟ جمله خوبی بود؟"

-نه! زیاد هم خوب نبود.

كلاغ-چی كار داری می‌كنی؟

ژوكر-جناب گاو، گوش‌تان با من هست؟

كلاغ-آها! نگاهاش كنید، دوباره از پشت پنجره سرك كشید.

همه به سوی پنجره برگشتند. البته نزدیك بود گاو به كلاغ نگاه كند تا بهتر منظورش را بفهمد ولی آنقدر این كار را كرده بود كه تقریبا در این زمینه عقلاش خوب كار می‌كرد.

ژوكر-گوش كنید! مرا نگاه كنید. پنجره را ول كنید.

ژوكر به یك كنج اتاق رفت. سه قدم در طول اتاق برداشت. سپس یك قدم در عرض برداشت. به پنجره‌ای رسید كه كلاغ روی درگاهاش نشسته بود. گفت: "برو كنار سیاه سوخته!" و یك قدم دیگر هم برداشت تا به كنج دیگر اتاق برسد.

-آقای خر! این اتاق 3 قدم در 2 قدم هست. می‌شود چقدر؟

خر تكانی به خود داد. كوتوله از پشتاش پرید پایین تا بگذارد راحتتر فكر كند.

ژوكر دوباره شروع كرد به سوت زدن. زیاد نگذشت، فقط یك دقیقه. خر جواب داد:"6 متره".

ژوكر-آفرین! آفرین! واقعا خر باهوشی هستی. فقط نفهمیدم این مترش را از  جا آوردی؟! من گفتم قدم. نگفتم كه متر.  تازه ... بگذریم! زیاد مهم نیست.

جستی زد به زیر آنجایی كه دو فرشته دست در دست هم در هوا شناور بودند. بعد بدون این كه پاهایش را تکان دهد، خم شد و دفتری را كه كمی‌ آن طرفتر بر زمین افتاده بود برداشت. پرسید: "كسی یادش هست كه این دفتر برای چه كسی بود؟"

كلاغ دو قدم به جلو جهید و مختصر بالی زد و قارقار كرد: "من می‌دانم! من می‌دانم! مال آن دو تا عاشق بود."

ژوکر با انگشت ضربه ای به یكی از منگولههایاش زد.

-آفرین! یادتان هست آن اول چقدر خجالتی بودند؟ هیچوقت كسی آن دو را با هم دیده بود؟ نه! كسی یادش هست بعد چه اتفاقی افتاد؟

گاو گفت:  "تا آن جا كه به خاطر دارم، اگر اشتباه نكنم، آن پسرك دفتر را به دخترك داد."

-آفرین! واقعا بهات امیدوار شدم. یك چیزهایی را خوب می‌فهمی‌. و بعد چه شد؟

كوتوله كه دقایقی ساكت بود گفت: "خوب الان خودم تعریف می‌كنم. وقتی آن پسر، دفتر را به دختر داد، دختر نزدیك بود از خجالت آب شود. البته وضع پسرك هم چندان بهتر از دختر نبود."

-دقیقا!

-مهم تر از آن این بود كه هیچ انسانی هم قبلاش عاشق انسانی دیگر نشده بود كه آن دو ببینند چه كار باید بكنند.

ژوكر سوتی زد و سرش را به علامت تایید تكان داد.

-و هر وقت یادم می‌آید آن گاو احمق ...

و با سر به گاو اشاره كرد "...چقدر دفتر برای‌اش جالب بود چون فكر می‌كرد كه آن دفتر باعث این همه اتفاق شده است، خنده‌ام می‌گیرد. دیوانه یك بار می‌خواست بخوردش. برای همین است كه از این خر بیشتر خوشام می‌آید تا آن گاو -  حداقل یك چیزهایی می‌فهمد."

-خوب برای همین است كه اجازه می‌دهم سوارم شوی.

گاو گفت:  "خوب من هم اشتباه كردم، تازه كی گفته دفتر آن همه مهم نبود؟"

كلاغ قارقار كرد: "بسه!بسه!‌" و به پشت گاو پرید.

ژوكر ادامه داد: "خیلی خوب است! حافظه همهتان عالی است. بگذارید كمی‌ هم من تعریف كنم. پسر از دختر خوشاش می‌آمد. دختر هم همین طور.اما اولین كسی كه احساساش را بروز داد پسر بود. دخترك حتی طوری رفتار كرد كه انگار بدش هم آمده است. ولی مهم این بود كه هر دویشان از هم خوش شان می‌آمد. آدمها به این وضع می‌گوید عاشق شدن. درست مثل آن دو فرشتهای كه بالای سر من شناورند و هر روز هم محوتر از قبل می‌شوند."

كلاغ داد زد: "دوباره رد شد!"

گاو گفت: "آره! من هم دیدمش آن گوریل را."

ژوكر ادامه داد: "مهم نیست. همهمان خوب می‌دانیم كه آن گوریل بوگندوی كثیف، پشت این چهاردیواری لحظهشماری می‌كند تا آن شیر را باز كند و همهمان را ناكام كند."

گاو پرسید: "فكر می‌كنی درد داشته باشد؟"

و الاغ عرعركنان گفت:  "من می‌ترسم."

كلاغ گفت:  "نه بابا! اصلا درد ندارد. فقط وقتی دیدی كه داره پخش می‌شه باید چشمهایت را ببندی، رویات را به سمت مخالف بكنی و تا ده بشمری. اولاش گلویات كمی‌ درد می‌گیرد ولی بعد همه چیز عادی خواهد بود."

كوتوله فریاد زد: "واقعا احمق چرت و پرت گویی هستی! تو اصلا عقل تو کله‌ات هست؟‌ تو مگه تاحالا چند بار خفه شدی که داری ..."

ژوكر دو انگشتاش را در دهاناش برد و سوت بلندی كشید.

-بس است! با این بحثهایتان حالام را به هم می‌زنید.

و ادامه داد: "واقعا مهم نیست كه چه كسی چقدر عقل دارد و چه كسی چقدر عقل ندارد. هر كس همان قدر كه دارد، برایاش زیاد هم هست."

همه ساكت شدند.

-داشتم می‌گفتم. گوریل فقط می‌خواهد لذت ببرد. برای همین است كه هر چند وقت یكبار از كنار پنجره می‌گذرد تا ما را ببیند. در ضمن مطمئنام همیشه اوقات هم به صحبتهای ما گوش می‌دهد. سلام آقای گوریل! می‌دانی چقدر پست فطرتی كه؟ خوبه! آفرین كه می‌دانی!

كلاغ پرسید: "لذت؟"

-بله! دقیقا لذت. همه می‌خواهند لذت ببرند. از همان پسری كه در دادن یك دفتر به دخترك، كلی احساسات درونیاش را بروز داد گرفته تا همین گوریل. پسر و دختر در همان شرم اولیه هم لذت می‌بردند. بعدها كه آن قدر عاشق شده بودند كه هیچوقت از هم جدا نمی‌شدند هم لذت می‌بردند. وقتی كوتوله بر خر سوار می‌شود هم لذت می‌برد. گوریل هم از این ترس و لرز ما كه هر لحظه منتظر باز شدن شیر گاز هستیم تا بمیریم لذت می‌برد. شکل لذتها تفاوت می‌كند، ولی باطن همه آنها یكی است و آن هم فقط و فقط خود "لذت" است، لذت!

كوتوله گفت:  "تفاوت در همین شكل آنهاست. حتی لذت آن دختر و پسر در اول كار و آن اواخر تفاوت داشت."

-بله! مطمئنا كه تفاوت داشت. وگرنه الان فرشته نبودند كه بر بالای سر ما روز به روز محوتر و كم رنگتر شوند. همین تغییرشان هست كه باعث لذتشان می‌شود و نه چیزی دیگر.

گاو-من گمان می‌كنم كه وقتی هنوز انسان بودند، بیشتر دوستشان داشتم.

ژوكر زیر لب می‌گوید: "من هم!"

خر-راه نجاتی هست؟

گاو-راست می‌گوید، كسی راه نجاتی به ذهناش نمی‌رسد؟

ژوكر به سمت پنجره می‌رود. به بیرون نگاه می‌كند - آرام و خونسرد.

خر-ژوكر، تو می‌دانی چه باید بكنیم!؟

كوتوله می‌گوید: "اجازه دهید ابتدا مساله را به طور دقیق بررسی كنیم.

گاو-خیلی عالی است!

كوتوله -وقتی آن گوریل احمق شیرگاز را باز كند، همهمان در عرض چند دقیقه می‌میریم. یعنی اولاش كلی گلویمان درد می‌گیرد، بعد احساس می‌كنیم دوست داریم بیشتر نفس بكشیم ولی هر چه بیشتر نفس می‌كشیم انگار باز هم كم است، سپس دیگر صدایمان در نمی‌آید، احساس می‌كنیم باید روی زمین بیافتیم، در خود می‌پیچیم، سپس دیگر نمی‌توانیم هیچ تكانی بخوریم ولی هنوز زنده ایم. ولی خب، می‌توانیم مطمئن باشیم كه تا چند دقیقه بعدش خواهیم مرد، بعد متوجه می‌شویم كه دیگر نمی‌توانیم متوجه چیزی بشویم و ..."

ژوكر همان طور كه بیرون را می‌نگریست گفت:  "البته توجه كنید كه این آخری را متوجه نمی‌شویم."

-و می‌میریم.

-خیلی وحشتناك است!

خر عرعرکنان فریاد می‌زند:‌ "من نمی‌خواهم بمیرم! من نمی‌خواهم بمیرم!"

كلاغ-خفه شو! این همه صدا نكن.

كوتوله كه حالا درست وسط اتاق ایستاده است ادامه می‌دهد: "راستاش را بخواهید فقط آن اولاش سخت است، یعنی همان موقع مردن. بعدش اوضاع كاملا به نفع ما می‌شود. می‌دانید چرا؟"

گاو ماما می‌كند: "نه؟!"

-چون وقتی ما مردیم دیگر چیزی نداریم كه از دست بدهیم، ولی او دیگر نمی‌تواند از ما لذتی ببرد. چون دیگر كسی منتظر لحظهی موعود نیست. متوجه می‌شوید این چقدر هیجان انگیز است؟! گوریل دیگر نابود می‌شود. گوریلی كه نتواند لذت ببرد، چه معنایی پیدا می‌كند. ما گوریل را نابود خواهیم كرد.

كلاغ-واقعا كه نابود نمی‌شود!

-بله! واقعا نابود نمی‌شود، ولی از دیدگاه ما كه مردهایم او دیگر وجود ندارد. پروندهاش برای همیشه بسته می‌شود. ژوكر كه اكنون به همان جای قبلیاش رفته، می‌گوید: "بله! از دیدگاه ما، او دیگر وجود نخواهد داشت. ولی ما هم وجود نخواهیم داشت."

كوتوله -باید ببینیم كدام یك از اینها برایمان مهمتر است.

ژوكر-برای من لذت از همه چیز مهمتر است. اگر زمانی بفهمم كه گوریل نابود شده و دیگر نمی‌تواند لذت ببرد، خیلی خوشحال می‌شوم ولی وقتی بمیرم چنین چیزی را هیچ وقت نمی‌توانم بفهمم. لذت درك هر چیز در همان موقع است و نه قبلاش!

گاو-می‌گویی چه كنیم ؟

-شما چند وقت است كه در این اتاقاید؟

-ما؟

-بله خوب!

-خیلی وقت ...

كوتوله-خوب معلوم است! همه ما از همان اولی كه به وجود آمدیم در همین اتاق بوده‌ایم.

-دقیقا! همیشه در این اتاق بودهایم.

ژوكر با دست به پنجره اشاره می‌كند. گاو به درستی به خود پنجره نگاه می‌كند. كلاغ هم به كنار حاشیه پنجره می‌جهد.

-همهمان خوب می‌دانیم كه آن بیرون هم چیزهایی هست. و مهم تر از آن، گوریل در آن بیرون نمی‌تواند ما را خفه كند.با این كه همان قدر كه ما در این اتاق بودهایم ، گوریل بیرون بوده است ولی در واقع او هم مثل ما محكوم به حبس در این اتاق بوده. فقط آن سوی دیوار!

ژوكر ادامه داد:

-راست اش من اصلا نگران شما نیستم. شما همهتان اگر بخواهید می‌توانید خودتان را نجات بدهید. نیازی به عقل چندانی هم نیست. حتی من حاضرم كمكتان هم بكنم. من فقط نگران آن پسر و دختری هستم كه آن بالا یواش یواش تبدیل به فرشته می‌شوند. می‌ترسم قبل از این كه فرشته كامل بشوند، گوریل كثیف ، كار احمقانهای بكند و آن دو به زمین سقوط كنند و دوباره انسان شوند. آن وقت مطمئنام یكی از آن دو، حتما خواهد مرد.

كوتوله غرولند كنان می‌گوید: "همه اش مزخرف است! فرار از این جا ممكن نیست."

گاو كمی‌ خود را جابه جا می‌كند و با شك و تردید می‌پرسد: "چه وقت آن دو فرشته خواهند شد؟"

-نمی‌دانم. می‌دانم درست وقتی فرشته می‌شوند كه همدیگر را ببوسند، ولی این بوسهشان درست همان زمانی رخ خواهد داد كه باید رخ بدهد - نه زودتر و نه دیرتر.

 

ژوكر به كنار اتاق می‌رود و آرام می‌نشیند. زنگوله های اش ریز صدا می‌كنند. آهی می‌كشد و آرام زیر لب می‌گوید: "من دیگر هیچچیزی نمی‌دانم." و سرش را بر زانوهای اش می‌گذارد.

كوتوله می‌گوید: "محال است! این فرشته ها هم مثل همهی ما خواهند مرد. ولی وقتی ما بمیریم ، گوریل هم نابود می‌شود."

كسی پاسخی به او نمی‌دهد. خر آرام آرام به كنجی از اتاق می‌رود. گاو به زیر دو فرشته می‌رود تا اگر سقوط كردند، آسیبی نبینند. كلاغ هم از حاشیه پنجره به كنار ژوكر می‌رود و آرام می‌گیرد. كوتوله هم در نهایت همانجا وسط اتاق بر روی زمین می‌نشیند.

 

 

ساعتی می‌گذرد. در این مدت گوریل چندین بار از كنار پنجره رد شد. اما توجه كسی را برنیانگیخت چون همه خوابشان برده بود. ژوكر آرام آرام سرش را بلند می‌كند. همه خواب‌اند. به آهستگی بلند می‌شود. دقت می‌كند كه زنگوله های اش صدا نكند. از گوشه اتاق دفتر  را برمی‌دارد. صفحه اولاش را باز می‌كند.  بر آن نوشته است: 

 

"تقدیم به دختر!

          -پسر"

 

مطمئنا آن موقع دوست داشت بیشتر بنویسد. ولی نتوانسته بود. صفحه دوم دست خط خودش را تشخیص داد. و صفحه سوم هم همینطور. هر چیزی در آن دفتر دیده می‌شد. از خاطره گرفته تا شعر. هر چیزی را كه به ذهناش می‌رسید، در آن دفتر می‌نوشت. و یك روز در نهایت آن را به او داد، به دختر!

ژوكر زیر لب گفت: "كوتوله راست می‌گفت! خاطره ها باقی خواهند ماند." و بعد با تعجب از خود پرسید: "گفت؟!"

به بالای سرش نگاه كرد. دختر و پسر كاملا محو شده بودند. لبخندی زد. الان واقعا فرشته هستند. به سوی پنجره رفت. دستگیره را چرخاند و پنجره باز شد. به همین سادگی! همان طور كه دفتر را در دست داشت، از پنجره به بیرون رفت. از بیرون، دوباره به داخل اتاق نگاهی انداخت. شاید گوریل حق داشت كه آنها را در انتظاری دایمی‌ نگاه دارد. نگاه داشتن آن همه موجود در آن اتاق كوچك، لذت ویژهای دارد. مطمئن شد كه گوریل حاضر نیست با باز كردن شیر گاز، آنها را بكشد و این لذت را از دست بدهد. "گوریل پست فطرت!" پنجره را باز باز گذاشت. مطمئنا وقتی بیدار می‌شوند، پنجره باز خواهند دید. و این همان قولی بود كه به آن ها داده بود.

"خداحافظ برای همیشه!

                    -ژوكر!"

 

(اسفند 1379)