سکوت چيست، چيست، چيست
اي يگانهترين يار؟
سکوت چيست به جز حرفهاي ناگفته؟!
آخرين روز
روي
تخت مينشيند.
بند کفشهاياش
را باز ميکند
و با حرکت پا
آنها را به
کنار در پرت ميکند.
ساعت سياه رنگ
روي ميز کنار
تخت که با
نور ملايم زرد
رنگ چراغخواب
روشن شده است،
يازده و نيم
را نشان ميدهد.
بلند ميشود.
شلوار جيناش
را در ميآورد
و بر انبوهي
از لباسهايي
که بر روي
صندلي ميز
مطالعهاش
تلبار شده است
پرت ميکند.
شلوار کوتاهي
را از زير
لباسها بيرون
ميکشد و ميپوشد.
بعد تکمههاي
لباساش را
باز ميکند و
پس از آن سينهبندش
را از تناش
در ميآورد و
آندو را نيز بر
همان صندلي
پرتاب ميکند.
سينهبند بر
زمين ميافتد.
تيشرت روي ميز
را برميدارد
و ميپوشد و
خود را روي
تخت ولو ميکند.
لحظهاي به
سقف مينگرد. سپس
بلند ميشود،
از کشوي ميز
چوبي کنار تخت
جعبه کوچکي را
بر ميدارد،
بالشتاش را
به پشتي تخت
تکيه ميدهد،
جعبه را باز ميکند
و به آن مينگرد.
امروز
صبح، اصلا ناي
بلند شدن
نداشتم. ميخواستم
بگيرم و
بخوابم. سرم
حسابي درد ميکرد.
شب قبلاش خيلي
دير خوابيده
بودم. پارتي
بودم. از همان
حوصله سربرهاي
هميشگي. خودت
خوب ميداني ...
هيچ کار مهمي
که در آنها
انجام نميشود.
هيچ آدم مهمي
نميبيني.
همان آدمهاي
تکراري و احمق
هميشگي. از
زور بيکاري
مجبور شدم مست
کنم. زيادي
خوردم، حساباش
از دستام در
رفت. خوب شد
رساندنام.
بعد نفهميدم
چطور شد. فقط
ولو شدم روي
تختام. کفشهايام
را در آوردم و
ولو شدم. يک
لحظه حالام
از خودم بههم
خورد. خواب و بيدار
بودم. با خودم
گفتم من چرا اينطوري
شدم؟ ميداني
که ... يک حس
افسوس عجيب و
غريب. اسماش
چيست؟ حس ميکني
چه گذشته
پرشکوهي
داشتهاي و
الان چيزي از
آن باقي
نمانده است.
همه چيز تلف
شده. نوستالوژي.
بله! همين
است. حس ميکني
منيت پرشکوهات،
دود شده است و
رفته. چه چيزي
از تو باقي
مانده؟ اين را
از خودم پرسيدم.
من؟ من چه
بودم و الان
چه هستم؟ يک
بچه شاد و
سرزنده. آن
تابستانها
که يادت هست؟ صبح
زود به عشق
کتابهايام
بيدار ميشدم
و تا جايي که ميتوانستم
-ساعتهاي
متمادي- ميخواندم.
وسطش هم تا
جايي که ميشد
مرا به کلاسهاي
مختلف ميفرستادند.
همه چيز: انگليسي،
فرانسه،
اسپانيولي، پيانو،
ويولن، کامپيوتر،
همه جورش،
شنا، ژيمناستيک،
آمادگي دفاعي،
طراحي، نقاشي
با مداد رنگي،
آبرنگ، رنگروغن
و هزار کوفت و
زهرمار ديگر.
ناراضي
نيستم. حتي
خوشحالام.
ولي چه فايده؟
الان من چه
شدهام؟
موجودي که
روزها به شرکت
ميرود، خرج
زندگي خودش را
در ميآورد و
بعد از ظهرها
هم يا خسته و
کوفته به اين
خانه فسقلي بر
ميگردد و بطري
مشروباش را
بر ميدارد و
روي مبلي ولو
ميشود و آنقدر
بين کانالهاي
تلويزيون
بالا و پايين ميرود
که خواباش
ببرد و يا بعضي
وقتها،
هفتهاي يکي
دو بار در
خانه کسي تلپ
ميشود و خود
را با الکل
خفه ميکند و
شايد هم بعضي
وقتها با کسي
سکسي داشته
باشد.
ميفهمي
که چه ميگويم؟
تو اگرنفهمي،
ديگر چه کسي ميتواند
بفهمد؟ تو بيش
از هر کسي با
من بودهاي.
حتي بيش از آن دو
نفر ديگر از
جمع سه نفريمان.
جمع سه نفرهمان!
هاه! با خودم
گفتم اين زندگي
بيش از حد
روزمره شده
است. و آن هم چه
روزمرهاي: هيچ
لذتي نميبرم.
هيچ پيشرفتي
نميکنم. عقب
ميروم. ورطه
نابودي خودم
را از همين
حالا هم ميبينم.
ولي اصلا به
روي خودم نميآورم.
همينگونه پيش
ميروم انگار
هزار سال پيش
رويام قرار
گرفته است.
ديشب
در همان خواب
و بيداري از
خودم پرسيدم
اگر قرار باشد
فردا بميري،
چه خواهي کرد؟
چه چيزي را سرآخر
جمع و جور ميکني؟
و اينطور شد
که تصميم
گرفتم امروز
را جور ديگري
زندگي کنم. يک
روز متفاوت:
درست مثل اينکه
واقعا آخرين
روز زندگيام
باشد.
صبح
که بيدار شدم،
جان تکان
خوردن نداشتم.
طبيعي هم بود
با آن همه عرق
مزخرفي که بهام
داده بودند. ميخواستم
بگيرم و
بخوابم. با
خودم گفتم گور
باباي شرکت.
اما طولي نکشيد
که تصميمام
را به ياد
آوردم. نميشود
که آخرين روز
را به بطالت
بگذرانم.
البته ميشد.
ولي نميخواستم.
ميخواستم
جور ديگري
زندگي کنم. يک
نگاه واقعي
داشته باشم به
آنچه به آن ميگويم
زندگي. ببينم
چه چيزي برايام
داشته است. ببينم
چقدر تصور من
از خودم با آنچه
عمل کردهام
همساز بوده است.
پس به هر وضعي
که شده بود،
خود را از تخت
بيرون کشيدم. گذاشتم
آب جوش بيايد.
ميخواستم
قهوه بخورم.
روزهاي ديگر
معمولا گوشهاي
مينشينم و
چرت ميزنم تا
آب به جوش آيد.
بعد قهوهاي مينوشم
و وقتي چشمهايام
باز شد، دوش ميگيرم.
اما اين به
نظرم وقت تلف
کردن آمد. براي
همين فورا زير
دوش پريدم.
پرفايده بود.
خواب از سرم
پريد. حتي
وسوسه شدم که
از قهوه صرفنظر
کنم. اما دليلي
نداشت. چند بيسکوييت
به همراه قهوه
خوردم و فورا
به اتاقام دويدم
تا لباسهايام
را بپوشم.
مطابق معمول يک
شلوار جين آبي
کمرنگ پوشيدم.
ولي برخلاف
معمول به جاي يک
تيشرت معمولي، پيراهن آستين
کوتاه ابريشمي
کرم رنگي به
تن کردم. بعد
آرايش دقيق ولي
محوي کردم. حس
ميکردم که اين
روز آخري بايست
خوشگل باشم.
ساعت، حدود
هفت و پنجاه
دقيقه بود. ده
دقيقه جلوتر
از هميشه.
مطمئن بودم که
امروز زود به
شرکت خواهم رسيد.
حتي وسوسه شدم
که از اين چند
دقيقه استفاده
کنم و فکري به
حال ظرفهاي
نشسته اين چند
روز بکنم. براي
همين پيراهنام
را در آوردم -مبادا
کثيف شود- و
حمله بردم به
کوه بشقابها
و ليوانها.
اما يک بشقاب
بيشتر نشسته
بودم که با
تعجب دست کشيدم:
چه دليلي دارد
که روز آخري اينها
را بشويم. بر
روي مبلي نشستم
و فکر کردم. به
اين فکر کردم
که من از روز
آخر زندگيام
چه ميخواهم.
ميخواهم تا
حد ممکن هر چه
خرابکاري
کردهام را
تصحيح کنم؟ و
اين بشقابها
و لابد بعدش
اتاق نامنظم
و به هم ريختهام
که کوچکترين نمود
آن است؟ ميخواهم
بروم سراغ
مردم و از آنها
طلب بخشش کنم؟
ميخواهم دل
هر کسي را که شکاندهام
به دست آورم؟
با اين چهار،
پنج سال بعد
از دانشگاه چه
ميکنم؟ اين
چند مدتي که هيچ
چيزي ياد
نگرفتهام، خيلي
چيزها را
فراموش کردهام
و مهمتر از
همه هر چه آرمان
و هدف داشتهام
به سطل آشغال
انداختهام؟
آرمان من هر
شب مست شدن
بود؟ آرمان من
اين تنهايي
وحشتناک بود
که مرا ناچار
به قاطي شدن
با اين آدمهاي
مزخرف پارتيهاي
شبانه ميکند؟
من آنها را ميخواستم؟
آرزويام هم
صحبتي با آنها
بود؟ ميداني
... بيشتر آنها
هم بدبختهايي
مثل من هستند.
بعضي وقتها
دلام براي آنها
ميسوزد. نميخواهم
بگويم که
موجودات بدي
هستند. اکثرا
آدمهاي بيآيندهتري
از من حساب ميشدند
زمان نوجواني
و بچگيشان ولي
باز هم از هم
گسيختههايي
مثل من پيدا ميشود
ميانشان.
مثلا همان
پسره که چند
هفته پيش بهام
تمنا ميکرد
تا با من همآغوشي
کند: هم
دانشگاهيام
بود. شاگرد
زرنگ دو سال
بالاتر
دانشکدهمان
بود. لج کردم
باهاش. نميدانم
چرا. دليلي
براي اين کار
نداشتم. خسته
بودم. احتياج
به رابطه جنسي
داشتم. ميخواستم
کسي بگيردم و
مدتي کاملا
تحت اختيارش
باشم. اما من
با او لج کردم.
به زور ميخواست
مرا ببرد. به
زور که نه. ولي
دستام را
گرفت و کشيد.
نه سفت و سخت.
فکر کرد دارم
خودم را لوس ميکنم.
آخر قبلاش کلي
با هم لاس زده
بوديم. واي ...
واقعا متاسفم.
متاسفم از اينکه
از چنين کلماتي
استفاده ميکنم.
باورت ميشد
روزي بيايد که
آن دختر بچه
ناز و کنجکاو
و حساس آن
روزها که تو
را پيدا کرد،
اينگونه
شود؟ دستام
را کشيد. من هم
محکم سيلياي
به او زدم. چند
نفري سر
برگرداندند
ولي همه آنقدر
در عالم
خودشان بودند
که نفهميدند
چه ديدهاند.
اما آن پسر
ناگهان وا
رفت. دستام
را ول کرد،
لحظهاي به
چشمانام نگريست،
چشمهاياش
بهت زده
بودند، به ديوار
تکيه داد و
آرام آرام سر
خورد و بر زمين
نشست. نگاهي
به او انداختم
و با غيض به او
گفتم احمق و
به سمت توالت
رفتم. آبي به صورتام
زدم و به چهره
خودم در آيينه
نگريستم. آب
از صورتام ميچکيد.
مداد چشمام
کمي پخش شده
بود. موهايام
هنوز مرتب مينمودند.
ماتيکام
رفته بود. بياختيار
دستام را به
سمت شانه
بردم تا کيفام
را بردارم و
ماتيک را از
آن بيرون
آورم. ولي کيف
همراهام
نبود. باز به
چهرهام نگريستم.
چشمهايام
پف کرده
بودند. گونههايام
خسته بودند.
صورتام خسته
بود. چندگاهي
ميشد که چند
خط زير چشمها
و چند خط خنده خيلي
محو در صورتام
ظاهر شده
بودند. ازشان
بدم ميآمد.
نه! ميترسيدم.
وقتي از
دانشگاه فارغالتحصيل
ميشدم، خبري
از هيچ کدامشان
نبود. آن موقعها
لبهايام
زنده بودند.
لزومي به ماتيک
نداشتند. و
اگر ماتيک کمرنگي
ميزدم،
پرواز ميکردند.
الان درست مثل
مردههايي
شدهاند که
زنده نشانشان
ميدهند. صورتام
مرگ مغزي شده
است. اين
ناگهان به ذهنام
رسيد. الان
انگار تنها حيات
گياهي دارد.
ديگر شکوفا نيست.
از توالت بيرون
آمدم. صورت و
دستهايام
هنوز خيس
بودند. به
همان جاي قبلي
–راهروي بين
سالن و اتاقهاي
خواب- رفتم.
همانجايي که بهاش
سيلي زده
بودم. آنجا
نبود. به سالن
رفتم. خبري
نبود. از يکي
سراغ او را
گرفتم. کسي
گفت رفته
توالت. تشکر
کردم. به
آشپزخانه
رفتم. آنجا
هم نبود. دو ليوان
کوکا ريختم و
با يخ پرش
کردم. بعد به
سمت اتاق خواب
رفتم. همانجا
بود. متوجه
ورودم نشد. زياد
حرف ميزنم؟
نميخواستم اينقدر
طولاش بدهم.
همين الان
تماماش ميکنم.
ميترسم نرسم
همه چيز را
برايات بگويم.
خيلي وقت است
با تو حرف
نزدهام، نه؟
چقدر ميشود؟
ليوانها را
بر روي ميز
کنار تخت
گذاشتم. صورتاش
را با دستهاياش
در بر گرفته
بود. موهاي
بلندش چشمهاياش
را پوشانده
بود. به صورتاش
دست کشيدم.
دستهايم خنک
بودند. صورتاش
را بلند کرد.
چشمهاياش
سرخ شده
بودند. کمي
نوازشاش
کردم و دستي
بر چشمهاياش
کشيدم و آنها
را بستم و سپس
کنارش نشستم.
گفتم "دخترهاي
خوب به بهشت ميروند".
دم و بازدم
بلندي کردم. "
دخترهاي بد به
همهجا". مکث
کردم. لحظهاي
در سکوت گذشت.
اما بعد ادامه
دادم من نميخواهم
به بهشت بروم
ولي دوست
ندارم بقيه
فکر کنند که
من همه جا ميروم.
من بيست و سه
سال از اين
کلاس به آن
کلاس ميرفتم.
تو هم همينطوري
بودي، نه؟ چيزي
نگفت. گفتم
آهاي! جواب
بده! تو هم همينطوري
بودي، مگه
نه؟ سري تکان
داد. پرسيدم
بريدي؟ لبهاياش
را گزيد و سرش
را به نشانه
افسوس به چپ و
راست تکان داد.
گفتم منم. و
ادامه دادم هر
کس ديگري بود
الان باهاش توي
همين تخت خوابيده
بودم. حالام
از خودم به هم
ميخوره. ولي
با تو نخواستم
اين کار را
بکنم. من را ياد
يکي مياندازي.
به او قول
داده بودم که
هيچ وقت به
چشم پسر به او
نگاه نکنم. به
او که نه، به
خودم. پوزخندي
زدم. حتي نه به
خودم. اصلا نميدانم
به که. بلند
شدم، يکي از ليوانها
را به او دادم
و ديگري را
برداشتم و از
اتاق بيرون
رفتم.
دختر
جعبه را کنارش
روي تخت ميگذارد.
چشمهاياش
را ميبندد.
دقيقهاي ميگذرد.
يک ربع به
دوازده مانده
است. دراز ميکشد.
خانه کاملا
ساکت است. صدايي
از بيرون نميآيد.
حتي ساعت هم تيک
تاک نميکند.
سعي ميکند
بفهمد چه ميبيند.
اشباحي سبز،
زرد، قرمز در
زمينهاي سياه.
اما هيچ گاه
نميتواند هيچکدامشان
را ببيند. ديده
نميشوند،
تنها رد ميشوند.
حوصلهاش سر ميرود.
دستاش را به
سمت جايي که
تصور ميکند
جعبه آنجا
قرار دارد
کورمال
کورمال ميبرد.
جعبه را پيدا
ميکند. با
انگشتاناش
آن را از درون
جعبه چوبي در
ميآورد. به
سمت صورتاش ميبرد
و روي لبهاياش
ميگذارد. سرد
است. بياحساس
بودن را درک ميکند.
همين است. از
خودش ميپرسد
من هم مثل همين
بودم؟ شايد.
سرد هست ولي
دوستاش دارد.
نميداند چرا.
چشمهاياش
را باز ميکند.
سنگ سبز کروياي
در دستاش
هست. حدود نصف
تخممرغ. شايد
کمي بزرگتر.
الان تنها همين
را دارد. دو تاي
ديگر براي هميشه
رفتهاند. خيلي
وقتها از خود
پرسيده بود که
آيا انتخاب
درستي انجام
داده است يا
نه. آيا اين
سنگ را بايد
به او ميداد يا
نه. تا آنجا
که به ياد
دارد، هميشه
به اين نتيجه
ميرسيد که
کارش درست بوده
است.
امروز
خواستم ببينم
چه کار کردهام.
ميخواستم
بفهمم چرا اينطوري
شدهام. آن
دختر فعال و
شادابي که
بودم چگونه به
اين ورطه
افتاده است:
ورطه. کشوي زير
تخت را باز
کردم. دفترهاي
خاطراتام آنجا
هستند. خيلي
وقت است که ديگر
خاطرهاي نمينويسم.
شايد سه سالي
بشود. از
راهنمايي
شروع به نوشتنشان
کرده بودم.
اولين دفترم
را برداشتم.
سررسيدي قرمز
رنگ است. آن
زمان دوازده
سالام بود.
ورق زدم. بيشترش
وقايع کلاس
بود و شيطنتهايمان.
22 بهمن را باز
کردم. نقاشياي
در دفتر کشيده
بودم. لبخندي
زدم. آن روز
کلاس را به آتش
کشيديم. ايده
من بود. کبريت
آورده بودم و
با بچهها تزيينات
را آتش زده
بوديم. ناگهان
بالاي سرمان
شعلهور شد.
ترسناک بود.
فکر نميکردم
آنگونه شود.
ولي شد. نزديک
بود اخراج
شوم. اما پول
پدرم نجاتام
داد. ميدانستم
در اين دفتر،
خاطرات
عاشقانهاي
دارم. عاشقانههايي
آرام. نه آنچنان
مهيب که سالها
بعد به سرم
آمد. خاطراتام
خيلي ساده
بودند، خيلي
پاک. مثلا از
آن عصرهاي
تابستاني مينوشتم
که با بقيه
دخترها در
کوچه بازي ميکرديم
و پسرها هم سويي
ديگر فوتبال
بازي ميکردند
و گهگاه
شادان نزد ما
ميآمدند و
بعد دوباره به
فوتبالشان
ادامه ميدادند
و من از ديدن
آن پسر مو
خرمايي و عرقي
که بر گردن و پيشانياش
زير نور شديد
خورشيد برق ميزد
لذت ميبردم.
شايد مينوشتم
که دوست داشتم
دستي به گردناش
بکشم و مزه
شور عرق او را
زير لب مزه
مزه کنم. بعيد
ميدانستم که
اينها علت
مشکل من بوده
باشند. براي
همين از نگاه
کردن به
دفترهاي
دوران راهنمايي
و دبيرستان
صرفنظر کردم.
ميدانستم که
خاطرات خيلي ويژهاي
در آنها
نوشته شده
است. خيليشان
را به ياد
دارم: آن عيدي
که با خانواده
همان پسر به
شمال رفتيم و
چقدر ميان
کوچهها و راههايي
که ديوانهوار
زيبا بودند،
تنها گشتيم. و يا
آن زمانها که
من رياضيام
ضعيف بود و
قرار شد او بيايد
کمکام (و او رياضياش
خيلي خوب بود)
و من از شوق او
آنقدر رياضي
خواندم که قويترين
رياضي دبيرستانام
را داشتم ولي
طبق توافقي که
با هم کرديم،
باز به همان بهانه
او ميآمد تا
کمکام کند -
گرچه در آن
ساعتها فقط
حرف ميزديم.
و يا اولين
بوسه. اين هم
در دبيرستان
رخ داد. ولي اينها
مهم نيستند. اين
ماجراها
عاشقانهاند،
زيبايند، مهماند،
تاثيرگذارند،
اما براي شش ميليارد
انسان ديگر هم
اتفاق ميافتد.
و آنها اينگونه
نميشوند. من
هستم که اينگونه
در ورطه سقوط
کردهام. چند
نفر ديگر اينگونهاند؟
شايد فقط يک ميليون
نفر. شايد هم خيلي
کمتر. به هر
حال ماجرا فقط
اين وقايع
معمول نيست. چيز
ديگري اين وسط
رخ داد. براي
همين از اين
دفترها صرفنظر
کردم.
رفتم
سراغ دفترهاي
دانشگاه. ديگر
از آن به بعد
در سررسيد نمينوشتم.
دفترهاي
معمولاي
بودند تا بتوانم
هر چقدر که
بخواهم بنويسيم.
از آن پس کمتر
خاطره مينوشتم.
ديگر وقايع را
تعريف نميکردم،
دربارهشان مينوشتم.
از کتابهايي
که ميخواندم،
از صحبتهايي
که با بچهها
داشتم و نظريات
مختلفام در
آن دفترها مينوشتم.
سال اول
دانشگاه به
تدريج به
عرفان روي
آوردم. دو سال
چنين بودم.
بهتر بگويم، يک
سال و نيم. ترم
چهارم بودم که
حس کردم در
هواي شديدا مهآلودي
نفس ميکشم. ديگر
نميتوانستم
دوام بياورم.
پس به فلسفه
روي آوردم.
البته آن اوايل
که اسماش فلسفه
نبود. بهتر
بگويم، به عقل
روي آوردم. سعي
ميکردم همه چيز
را براي خودم
توجيه کنم.
هنوز هم نميفهمم.
ناگهان همه چيز
عوض شد. او آمد.
دنيا رنگاش
تغيير کرد، درخشيد،
ترک خورد و
ناگهان فرو ريخت.
صبح
شروع کردم به
خواندن
دفترهاي آن
روزها. ميخواستم
ببينم که ميفهمم
چگونه اينهمه
متحول شدهام.
درست دنبال
زماني بودم که
وارد زندگيام
ميشد. ميخواستم
ورودش را
دوباره تماشا
کنم: حس کردم
ورودش از هر چيز
ديگري مهمتر
بوده است.
نوشته
بودم:
معيارهاي
ارزش چه ميتواند
باشد؟
و
چند صفحه بعد:
مذهب
چيست؟
و در
صفحات بعد هم:
اگر
نتوانم خدا را
اثبات کنم، و
اگر در قلبام
حس نکنماش،
چه بايد بکنم؟
زن و
مرد.
شلاقها
براي که به
صدا در ميآيند؟
من و
شوهرم: رابطهي
برده و ارباب؟
از
مذهبينماها
بدم ميآيد.
خدا
را نتوانستم
اثبات کنم.
کمکام کن! ميترسم
ببرم.
چرا
زندگي من دست
خودم نيست؟ من
اگر نخواهم
شکنجه شوم،
بايد به که فرياد
بکشم؟ من نميخواهم
مجازات شوم.
من مجازاتشان
را قبول
ندارم.
از
همهشان
متنفرم!
چرا
بايد به
خرافات عدهاي
باور داشته
باشم؟ من مذهب
را قبول
ندارم. مذهبي
در کار نيست.
خدايا!
نجاتام ده!
تنهايم.
مگر
ميشود بندهاي
اينهمه تنها
بماند؟ شايد
بندهاي وجود
نداشته باشد.
اين را امروز او
به من گفت.
اگر
قرار باشد
انتخاب کنم،
کدام يک را
برميگزينم؟
او را يا خدا
را؟
از
کجا بدانم
راست ميگويد؟
از کجا بدانم
راست ميگويند؟
ديوانه
شدم! همه به
سرم هجوم
آوردهاند.
کاش
آرامش داشتم.
کمکام کنيد.
از
همه بدم ميآيد.
حتي از او. ديگر
بريدهام. رمقي
در من نمانده
است.
خدا
مرد!
خوب
آن موقع را به ياد
دارم: دانشگاه
بودم. يک بعد
از ظهر بهاري
بود. چند ساعت
روي نيمکت
نشسته بودم و
فکر ميکردم.
خيلي وقت بود
که رنج ميکشيدم.
فشار وحشتناکي
رويام بود.
حس ميکردم
همه با هم بر
من فرياد ميکشند.
گاهي واقعا
صداي فرياد را
ميشنيدم. از
بالاي سرم،
گاهي هم از
پشت. سرم را به
آن سمت ميبردم.
کسي نبود. بدنام
درد ميکرد.
خود را نيشگون
ميگرفتم.
عضلاتام
منقبض ميشد.
و آن روز راه
حل مشکلام
را پيدا کردم:
خدا را از
زندگيام پاک
خواهم کرد.
سخت بود. بيش
از حدي که
بتوانم توصيفاش
کنم. وقتي به
جايي رسيدم که
اين تصميم را
گرفتم، بلند
شدم، در
محوطه دويدم،
به هر کس که ميرسيدم
ميخنديدم و
بعد، دوباره
به همان نيمکت
اولي
برگشتم،
دفتر يادداشتام
را از کيف
برداشتم (هميشه
آن را به
همراه ميبردم)
و بعد حکم را
اجرا کردم:
نوشتم "خدا
مرد!" و آنگاه
روي زمين ولو
شدم و زار زار
گريه کردم.
نفهميدم چه
شد. بچهها
دورم جمع
شدند. دوستان
نزديکام ميآمدند،
حرفي ميزدند
و با تعجب ميرفتند.
هيچ به خاطر
ندارم چه ميگفتند.
گرچه معلوم
است. اما اينها
هيچ فايدهاي
نداشت. فقط اين
را به خاطر
دارم که چند
ساعت بعد او
مرا به خانهمان
رساند. بعدها
بهام گفت که يکي،
دو ساعتي در خيابانها
مرا ميگردانده
و صحبت ميکرده،
بعد مرا به
خانهام رسانده
است. گفت که
بهترين کار به
نظرش همين
بود.
چندان
مدتي از آشناييمان
نگذشته بود که
حس کردم او در
زندگيام ويژه
است. آنقدر ويژه
که يکي از اين
سه سنگ را به
او دادم: يکي ديگر
براي خودم و يکي
هم براي بابا.
اين سه آدم،
مهمترين آدمهاي
زندگيام
بودند. هر روز
که ميگذشت
برايام عظيمتر،
پرابهتتر و
دستنيافتنيتر
ميشد. بر اين
باور بودم که
کسي که لازماش
دارم هموست.
اوست که ميتواند
دست مرا بگيرد
و دنيا را بهام
نشان بدهد. اکنون
مدتها گذشته
است و او تنها
برايام يک
شکوه دردناک
است. هر بار که
به يادش، به ياد
تمام اتفاقات
و مهمتر از
آن، تمام
فکرهاي آن
زمانام ميافتم،
لبخندي بر لبام
مينشيند. اما
پس از اين
لبخندها، هميشه
سوزشي در قلبام
بوده است.
گمان نميکنم
اشتباهي کرده
بوديم. اما نميتوانستيم
بيش از آن
ادامه بدهيم.
من و او آنقدر
براي هم ساخته
شده بوديم که
طبيعت نميتوانست
اين اتحاد را
تحمل کند: پس
نابودش کرد.
آنقدر سريع
همه چيز خاتمه
يافت که گمان
نميکنم هيچکداممان
چيزي از آن
فهميده باشيم.
هر دويمان
تنها ناظر
فروريختن کاخ
آرمانهاي
مشترکي بوديم
که جاودانهاش
ميپنداشتيم.
امروز
بعد از کمي
ورق زدن
دفترهاي
خاطراتام،
پس از اينکه
کمي از آن
دوره شاديبخش
خواندم و
نشانههاي
کوچک آن فروريزش
عظيم را که
البته آن
هنگام
انتظارش را
نداشتم، در
لابلاي جملات
با کنايههايي
ظريف مشاهده
کردم، خواندن
را نصفه کاره
رها کردم و
رفتم سراغ سنگام.
خيلي وقت بود
که دوباره اينهمه
بهاش نزديک
نشده بودم. هر
روز ميديدماش.
آخر در کشوي
کنار تخت بود.
اما با او
نبودم. ده سال
پيش، سه سنگ زيباي
کروي داشتم. يکيشان
براي خودم
بود. اين را ميدانستم.
اما دو ديگري،
براي کساني
بود که ميبايست
معتقد ميشدم
که مهمترين
دو نفر زندگيام
خواهند بود.
بالاخره يکيشان
را به بابا
دادم. اما
بابا سه ماه
بعد مرد. سنگ
را در قبرش
انداختم. کسي
نفهميد. اما ميدانم
که او فهميد.
امروز سنگ خودم
را، تو را،
برداشتم، روي
تخت نشستم،
چند دقيقه به
آن خيره شدم،
به تمام رگههايش
و آن سبزي عجيب
و ناشناخته و
بعد روي تخت
دراز کشيدم و
سنگ را محکم
به سينههايام
فشردم. چشمهايام
را بسته بودم
و به شدت فشار
ميدادم. رنگها
باز هم حمله ميکردند:
سبز، قرمز در
مياناش و
ناگهان جاي اين
دو عوض ميشد.
دقيقهاي
نگذشت که از ميان
پلکهاي به هم
فشردهام،
اشک بيرون زد.
به يادش
افتاده بودم.
خداي من!
وحشتناک بود.
نميخواستم ديگر
به خاطرش بياورم
ولي حضور او
آنقدر پررنگ
و سنگين بود
که تاب تحملاش
را نداشتم. از
آن به بعد ديگر
هيچ تماسي با
او نداشتم. شش
سالي ميشود.
آن دو سال
اول، چند باري
به دانشگاه
آمده بود تا
به بچهها سري
بزند. ديدماش
آن موقع. ولي
حتي سلام هم
به هم نکرديم.
گويي اصلا همديگر
را نميشناختيم.
گرچه آن اوايل
از بقيه بچهها
جوياي کارش ميشدم.
مدتي بعد، ديگر
اين علاقه را
هم در خودم
کشتم. چاره ديگري
نداشتم. اگر
نميکردم،
نميتوانستم تحمل
بکنم. ميبايست
به طور کامل
از زندگيام
حذف ميشد. و
شد!
اما
امروز پس از
خواندن
دفترهاي خاطرات
و يادآوري
تمام آن وقايع،
ديگر
نتوانستم
تحمل کنم. ميبايست
به گونهاي
خبري از او ميگرفتم.
ابلهانه بود
اما فورا به
منزلشان
تلفن زدم.
خواهرش گوشي
را برداشت. فورا
مرا شناخت. به
او گفتم که
داشتم آلبوم
عکسهاي
آن موقع را ميديدم
که عکس برادرش
را ديدم و به يادش
افتادم. گفتم
که ميخواهم
احوالي از او
جويا شوم.
خواهرش اولاش
تعجب کرد. بعد
خنديد و گفت
"گويا خيلي
وقته با هم ميونهاي
نداريد". من چيزي
نگفتم. پرسيد
"ميخواي
امروز همديگه
رو ببينين؟" و
باز هم من چيزي
نگفتم. تصور
چنان برخورد
مستقيمي برايام
سخت بود. گفت
"همون جاي قبليه
خونهات ديگه،
نه؟" و من هم
تاييد کرد. در
نهايت بهام
گفت "ميام
دنبالت يک
ساعت ديگه" و
بعد گوشي را
قطع کرد. تعجب
کرده بودم.
انتخاب از من
گرفته شده
بود. تنها کاري
که توانستم
بکنم اين بود که
منتظرش بمانم.
فقط
پنج دقيقه به
دوازده مانده
است. دختر
بلند ميشود و
روي تخت مينشيند.
نور زرد، صورتاش
را مينوازد.
به سنگ در دستاش
مينگرد. ديگر
سرد نيست. هم
دما با او، گويي
خود، خود وجود
اوست. بلند ميشود.
به سمت در
بالکن ميرود
و بازش ميکند.
به بالکن ميرود.
هوا نه سرد
است و نه گرم.
کاملا مطبوع.
به آسمان نگاه
ميکند. ماه
کامل است.
پوزخندي ميزند.
قرص کامل ماه
هميشه براياش
جالب بوده
است. نميدانست
چرا، ولي فکر
ميکرد که از
نظر روحي در اين
مواقع حساستر
ميشود. از
خود پرسيد سنگهاياش
الان کجايند؟
يکيشان که زير
خاک است – خودش
آن را انداخته
بود. آن ديگري
چه؟ يا شايد
هم گم شده
باشد. کاش پيش
او بود. به آخرين
سنگ، دوباره
نگاهي کرد.
يک
ساعت نگذشته بود
که خواهرش رسيد.
سوار ماشيناش
شدم و راه
افتاديم. اولاش
چند کلمهاي
صحبت کرديم.
از اين هر
کدام چه ميکنيم
و کجاييم. او
هم سن من است.
آن موقعها يواش
يواش با او
خوب شده بودم. يک
جورهايي دوست
بوديم. حالا نه
خيلي صميمي،
اما نه يک
آشنايي صرف يا
رابطه دست
دوم. گرچه
دوستيمان به
هر حال به
واسطه برادرش
بود و هميشه
هم زير سايه
آن رابطه. آن
زمان، همه چيز
زير سايه دوستي
من و او بود،
همه چيز! کمي
که گذشت ديگر
چيزي نگفتيم.
گويي هر دومان
خسته از گفتن
بوديم: خسته
از گفتن، خسته
از شنيدن،
خسته از انجام
دادن، خسته
از خواستن و
خسته از همه چيز.
او رانندگي ميکرد
و من از پنجره
کناري بيرون
را مينگريستم.
حتي نپرسيدم
چرا ديگر
ساختماني در
مسيرمان نيست،
چرا اتوبان،
چرا راه خاکي
و چرا روستا و
چرا اين باغ و
چرا همين جا،
چرا درست همينجا؟
او اينجاست؟
اين را ازو
پرسيدم. سري
تکان داد و
لبخندي زد: "اينجاست.
همينجاست." پياده
شد. پياده شدم.
جلوي در باغي
بوديم. در زد.
دقيقهاي
بعد، پيرمردي
در را باز کرد.
او را که ديد،
خنديد و سلام
کرد. گفت که خيلي
وقت است اينطرفها
نيامدهايد و
بعد از جلوي
در کنار رفت و
گذاشت داخل شويم.
عجب جايي بود!
عجب جاي سبزي
بود! عجب
گورستان سبزي
...
امروز،
هر چه گشتم،
قبر او را نيافتم.
از خواهرش که ميپرسيدم،
ميگفت "همينجاهاست"
و وقتي من
نزار از چندين
بار گشتن و نيافتن،
در حالي که
پهناي صورتام
را اشک
پوشانده بود،
نالهکنان ميگفتم
"نيست، نيست!" ميگفت
"خب! شايد يک
جاي ديگه
باشه." و من
باز هم ميگشتم.
امروز، او را
پيدا نکردم.
او در آن
قبرستان نبود.
خواهر لعنتياش،
هيچ چيز نميگفت.
انگار اصلا
برادري
نداشته است که
ازو بگويد.
تنها در راه
برگشت، رو بهام
کرد و گفت
"داداشم رو خيلي
دوست داشتم. خيلي.
تو رو هم. به
خاطر اون." بعد
خنديد و در
حالي که جاده
را نگاه ميکرد
ادامه داد
"چند روز قبل
از اينکه
بره، گفت بهام.
گفت که بايد
بره. بايد براي
هميشه از اين طرفا
بره چون فکر ميکنه
دنيا ديگه يک
جوري شده. جوري
که دوست
نداره. ميدوني؟
من نفهميدم
منظورش رو.
اما وقتي ديگه
نديدماش، هر
روز بيشتر از
قبل دارم ميفهمماش.
اون بهام
همون موقع گفت
که ميخواد يک
اعترافي بکنه.
دقيقا اين بود
چيزي که گفت.
گفت که اگر
بعدا تو رو ديدم،
بهات بگم که
اون تو رو
دوست ... نصفه
گفت اينو. بعد
گفت ولش کن. اين
رو نگو بهاش.
خودش هم ميدونه.
گفت که بهات
بگم تو با خدا
آخر سر چه کار
کردي؟ و بعد
خودش آروم گفت
من آخر سر
نفهميدمش." نگاهاش
کردم. اشک از
چشماناش جاري
بود.
ساعت،
دوازده است. دختر
از خود ميپرسد
"سنگهاي من
کجايند؟" و
لحظهاي بعد
با تزرع، آرام
ميگويد "او
کجاست؟". به
سنگ کروي سبز
رنگي که در
دست راستاش
هست، دوباره
نگاه ميکند.
زير لب ميگويد
"من آخرسر با
خدا چه کردم؟"
سنگ را محکم ميفشارد،
قدمي به عقب برميدارد و آخرين سنگ را به سوي ماه پرتاب ميکند. فرياد ميکشد "خدا
مرده است" و سپس خودش را از ديوار بالکن بالا ميکشد و روي لبه آن مينشيند. دختر
پاهاياش را در هوا تاب ميدهد و به قرص کامل ماه مينگرد.
ارديبهشت-امرداد
1381 خورشيدي