Thursday, January 31, 2002

● آهاي!! سلام به همه شما!
سلام به همه خواننده هاي نوشته هاي من!
آنهايي كه ميشناسمشان و آنهايي كه نميشناسمشان.
خيلي خوشحالم كه ميدانم عده اي هستند كه نوشته هاي من را ميخوانند. نوشته هايي كه به نوعي براي آنها نوشته شده است ولي نه فقط براي آنها: براي خودم و براي آنها.
من براي تو مينويسم: چه بشناسمت و چه نشناسمت.
اگر بشناسمت جملاتي مخصوص تو در اين ميان قرار ميدهم. جملاتي كه گاهي تو را خطاب ميكنند - گاهي حرفهايت را و گاهي تفكراتت را.
اگر نشناسمت هم به خاطر بستر حيات تقريبا يكساني كه داريم اشتراكاتي با هم پيدا ميكنيم. آخر همه مان يك جورهايي انسانيم!

در اين مدت چند نامه اي دريافت كرده ام: نه خيلي زياد. چند نفري را هم ميشناسم كه به اينجا سر زده اند - چند نفري را هم ميشناسم كه هميشه به سر ميزنند و چند نفري را هم ميشناسم كه تا به حال اين كار را نكرده اند: يكيشان جان كوچولوست.
براي ام نامه بنويسيد اصولا خوشحال ميشوم. اگر نظرتان را درباره مطالبي كه مينويسم هم بگوييد كه چه بهتر. تازه ممكن است يك بحثي هم اينجا راه بيندازم: بحث من و تو! (با اينكه اينجا جاي اين كارها نيست. بيشتر به كار ضدخاطره مي آيد.)


● هنوز كه هنوز است احساس تشكيل جامعه نميكنم. جامعه وبلاگ نويسان فارسي را ميگويم. بهتر بگويم: من هنوز واردش نشده ام آنچنان.
بقيه هم وضعيتي كمابيش مشابه دارند. اگر جامعه اي تشكيل شده باشد خيلي محدود است. كساني هستند كه براي هم پيام رد و بدل ميكنند ولي محدود. لامپ و ندا و هودر و ... ! ولي باز خيلي كوچكتر و محدودتر از يك رفتار اجتماعيست. اين هنوز با Forumهاي ماورا خيلي تفاوت دارد. افراد آنجا هويت اجتماعي داشتند. اما اينجا تنها هويت فردي است كه به وجود مي آيد - اگر بيايد!
كدام بهتر است - كدام بدتر است؟! معلوم است: هيچ كدام! دو چيز متفاوت اند. اشتباه است فكر كنيم اين نقشي شبيه به آن قبليها را بازي ميكند (نه از نظر صوري كه تفاوتشان آشكار است - از نظر نقش رواني-احتماعي).


● يكي دو روزي ميشود كه كمتر از قبل نوشته ام. دليل خيلي خاصي نداشت. نميشود گفت سرم شلوغتر از قبل بود يا اينكه حوصله نداشتم. بهتر بگويم دليل خاصي نداشتم كه بنويسم.
شايد بگوييد آن شور اوليه از بين رفت و از اين حرفها. موافقم كاملا! بايد اين كار را مقداري تجربه ميكردم و بعد درباره اش تصميم ميگرفتم. هنوز به حدي نرسيده ام كه تصميم گيري اي بكنم. هنوز نميتوان گفت وبلاگ نويسي چيز خوب يا بدي است. گرچه بعيد ميدانم هيچ وقت بتوان درباره خوبي يا بدي اش نظري داد. خوب و بد چندان معنايي ندارد. باز هم مينويسم - آن هم نه الزاما كمتر. تنها تفاوت اين است كه بيشتر ميفهمم چه كاري دارم ميكنم.


........................................................................................

Wednesday, January 30, 2002

● "كه چه؟!"
باز هم همان مساله قديمي: كه چه؟!
ما انسانها در اين دنيا هستيم كه چه كنيم؟! عجيب نيست؟ من باورم نميشود كه آمده باشيم تا آزمايش پس بدهيم. اما باز اين ايده آزمايش هم خيلي عظيم است. فكرش را ميكنم سرم سوت ميكشد. كه بود؟ شايد پويان. او هم ميگفت مساله آزمايش نيست. بودن را تجربه كردن است؟ نه! بعيد است اين باشد. آخر اين به طور مطلق بي معناست. تجربه وقتي معنا پيدا ميكند كه موجودي از وضعيتي به وضعيت ديگر درآيد. اما وقتي قبل از آن موجود نبودي چنين چيزي معنايش را از دست ميدهد.
تو در هستي ات چيزي را تجربه نميكني - خود تو


........................................................................................

Monday, January 28, 2002

● خوش ام آمد!
امروز خيلي خوب پوزش را زد. احساس رقابت ميكرد؟ بيخود ميكرد! اين رقيب او شود؟! محال است.
واي! آنقدر عالي خودنمايي كرد كه عشق ميكردم از ديدنش.
اين حكايت دفتر "انديشه ها" و دفتر "ضدخاطرات" (هميني كه ميبينيد) من هست. مدتي بود آن دفتر قبلي خلوت مانده بود ولي امروز كاري كرد كه صد سال هم اين يكي نميتوانست از عهده اش برآيد. لذت بردم!



● بعضي وقتها از اينكه ميفهمم از گوشت و خون ام خيلي خوشحال ميشوم: موجودي كه واقعي است - در تصميماتش اشتباه ميكند - درد و رنج دارد و ميتواند چلاسيده شود.
آري! خيلي وقتها دوست داريم ايده آل باشيم. موجودي كاملا عقلي (اينكه "عقلي" چيست زياد هم چيز معلومي نيست.) بدون هيچ اشتباهي. موجودي كه درد نميكشد چون درد حاصل يك اشتباه است و اشتباه با تفكر بيشتر و بهتر قابل حل است و يا اگر غيرقابل حل باشد ديگر هيچ كاري اش نميشود كرد و عقل به گذشت از آن دستور ميدهد. ولي نه ... من اشتباه ميكنم و رنج ميكشم. اين واقعيت زندگي من است.
(چون تا به حال به جاي هيچ كس ديگري رنج نكشيده ام نميدانم راست است بگويم اين واقعيت زندگي "ما"ست يا نه. ولي ديده ام رنج ميكشي ... ديده ام درد ميكشي ... ديده ام چگونه ميشوي و وقتي ميخواهم كمكت كنم به اوج بازماندگي خودم پي ميبرم: هيچ كاري نميتوانم بكنم. و اين بدترين اوقات است. ديوانه ام ميكند همين ... ميفهمي؟ ميشود فهميد اصلا؟ واي! خداي من ... ديروز - ماه پيش - سال پيش - اين روزها - اين ماهها و اين سالها همه اش اينگونه ميشد. هيچ كاري نميتوانستم برايت بكنم. ميخواستم سرم را به ديوار بزنم. ولي تنها ميتوانستم قدم بزنم. تنها راه بروم. تنها لبخندي تحويل اين و آن بدهم. ولي مگر آدمي كه فكر ميكند به اين ميتواند لبخند هم بزند؟)


● امروز بيش از هر چيزي در حس تعجب هستم. نه از آن مدل تعجبها كه دهانت گرد ميشود (چيزي كه در ياهو! مسنجر داري) بلكه از مدلي كه بايد ابروهايت را بالا بيندازي و چشمهايت بالايي را نگاه كنند با تمايل به راست (و شايد هم چپ).
دليلش را دقيق نميدانم. بعضي از موجبهايش را تشخيص ميدهم ولي نحوه تاثيرشان را نميفهمم.

يادم نيست همين جا نوشتم يا جايي ديگر: ما انسانها آنچه ميخواهيم ميشويم. تصميم ميگيريم خوشحال باشيم پس خوشحال ميشويم. (يادم آمد كجا نوشتمش! يك نامه بود ...!) تصميم ميگيريم ناراحت باشم و حتما هم ناراحت ميشويم. بعضي آدمها زندگي شان ميرود در مود ناراحتي و بعضي برعكس. بعضيها فكر ميكنند و بعضيها نه. همه اينها اختياريست. ولي اختياري كه خيلي هم دست من و تو نيست كه به راحتي سوئييچش كنيم. من اگر خوشحالم نميتوانم بروم در وضعيت غم و اندوه به اين سادگي. (لحظه اي چرا ولي نه كلي) و برعكس. راستش خيلي وقتها از اين يك كيلو و نيم آب و چربي و پروتئيني كه آن بالا ريخته است حرصم ميگيرد. بعضي وقتها زيادي ميتواند عذابت دهد. گرچه گاهي اوقات نيز ازش خوشم مي آيد.


........................................................................................

Sunday, January 27, 2002

● امروز حس جديدي را تجربه كردم: حس اراده! اراده اي را مقابل اراده خودم حس كردم. اراده اي كه مقابل آنچه حس ميكردم قرار ميگرفت و آنچه خود تشخيص ميداد را عمل ميكرد. لذت بردم!


● اين را بسيار دوست ميدارم.
دوستش دارم چون ايده آل امروزم - اين روزهايم- همان است. چون واقعي است. چون لحظه لحظه اش زندگي تنهايش هست. تنهاييش وجود دارد و براي همين دوستش دارم.
اين برميگردد به هشتم ماه هشتم سال هشتاد. وقتي خاطره آن روزهايم را دوباره خواندم (خاطره اي كه اين شعر بعدش نوشته شده بود) ترسيدم. خيلي واقعي بود. خيلي مهم بود.


● جيغ ميكشم
داد ميزنم
فرياد ميكنم
مخالفتي داريد؟
پس سنگي به پنجره روياي فردايتان پرت خواهم كرد
ببخشيد كه ميپرسم
آن بيرون خبري هم هست آقايان؟!

خلاف هر رودي كه پيدا شود
سختترين سنگها را
چه در دل كوه باشد
و چه در دل شما
خرد خواهم كرد
طي خواهم كرد
مشكلي است خانمها؟!

كتابها را
يك به يك در بخاري مي اندازم
-هر چه ميخواهند باشند
دود آن را به آسمانها
با اشكهايم ميدوزم
و سقف آبي اش را با تيزترين ناخنهايم
خش خواهم داد
تا روز شما
روز آفتابي شما
درست آن هنگامي كه دراز كشيده در ساحل به ديروزهايتان فكر ميكنيد
زير توفان فرياد و هياهوي ام
غرق شود

اين سنگها و رودها و كتابها
اشكهاي من زير ناخنهاي كثيف خاك خورده
صورت چركين
قلب پاك
-نه از آن نوعي كه شما ميشناسيدش
و آرزوهايي به بزرگي آنچه تصور نخواهيد كرد
-چون نميخواهيد
و پرهاي سبك شناور در فضا
بي آنكه مقصدي به انتظارشان نشسته باشد
و صداي گريه ممتد كودكي تنها
اين است دنياي من
نميخواهيدش؟
چه كنم؟!

دوست دارم!
اين را بسيار دوست ميدارم
كه وقتي بر گوشم نواختي
سرخ نشوم از شعله هاي خشم
دوست دارم لبخندي بر چهره ام بيني
هنگامي كه مستقيم به چشمهايت مينگرم
و لحظه اي بعد
زير خنده بزنم
و گاهي كه بر زميني نشستم و تو از خنده من خشمگيني
صورت ام را بالا گيرم و قطره هاي اشك
-نه از آنها كه مزه شادي بدهند
آرام به ات چشمك بزنند
و چون تپه اي شني در كنار ساحل خروشان
لحظه لحظه بر زمين فرونشينم
و آنگاه شماها آرام آرام دور آن تپه شني نااينجا
-قصر كنار ساحل آرزوهايم
بگرديد
و ديگر كسي به روياي فردايتان لبخند نزند.


● من خوشحالم ... من خوشحالم ... من آنقدر خوشحالم كه نگو!
دوست دارم تبديلم بكنند به يكي از همين زرد-لبخندها و بعد ميلم كنند اين طرف و آن طرف!
چرا خوشحالم؟! مگر بايد دليلي داشته باشد؟
شايد داشته باشد ... بله دارد ... ممكن است داشته باشد ... به هر حال اگر دليلي داشته باشد جزو بخش خاطرات من ميرود كه نميشود اينجا نوشتش. دلتان بسوزد!


● صداي رنگدانه ها كه مي آيد بايد شروع كني به دنبال نور گشتن.
"صداي پاي آب" كه مي آيد بايد به دنبال سرچشمه بگردي.
و صداي خاطرات كه مي آيد بايد به دنبال بخش ضدخاطره اش بگردي!
اين ماجراي پيتزافروش يك ضدخاطره نبود - خاطره بود. نميگويم كه دچار عذاب وجدان شده ام ولي به هر حال كمي با قيافه اش مشكل پيدا كرده ام. شيطان كه نه -خودم- ميگويد بروم و پاكش كنم. ولي بعضي وقتها يك نوايي (كه غيبي هم نيست گرچه ديده نميشود) مي آيد و ميگويد بايد ضد هر چيزي را هم در آن بگذاري تا خودش را نشان دهد. اين بيشتر شبيه به تئوري هاي دكوراسيون خانه و قاب عكس ميماند. به هر حال با گذاشتن ضدضدخاطرات ميتوانم خيال خودم را كمي ماست مالي كنم.

در مورد ضدخاطرات يك كشف جالب كردم: آندره مالرو هم يك چنين چيزي داشت. اين را از قبل ميدانستم. ولي فكر ميكردم تنها برگردان فارسي هردويشان يكي است. مال او چيزي مثل
Anti-Diary هست كه به "ضدخاطرات" برگردانده شده و مال من هم Anti-Memoirs است. (آخر Memoirs دقيقا به معناي خاطره نيست.) اما كشف جديدم اين بود كه نخير! مال او هم همين Anti-Memoirs هست.
حالا نميدانم او بايد خوشحال شود - من بايد خوشحال شوم - هر دويمان با هم بايد خوشحال شويم - او بايد ناراحت شود - من بايد ناراحت شوم و يا اينكه هر دويمان بايد ناراحت شويم. به هر حال سخت مساله ايست!


........................................................................................

Saturday, January 26, 2002

● اتاقم در حال مرتب شدن است ... ديگر آخرهاي ماجراست! آخ جون!
(راستي ميدانيد لايه هاي زمين شناختي چيست؟! لابه هاي اتاق شناختي چي؟!)


........................................................................................

Friday, January 25, 2002

● آخرشه ...!
به پيتزايي زنگ زدم گفتم يك پيتزا مخصوص برايم بياورد. يك جواب خيلي باحال شنيدم:
"لطفا تعدادش رو بيشتر كنيد!"
"هاه؟!"
"يك پيتزا براي ما نمي صرفد!"

خيلي عالي بود. لابد انتظار داشت من ده پيتزا سفارش بدهم و فريز كنم.

چه؟ ميگوييد خوب يك پيتزا سفارش نده؟ چكار كنم وقتي غذا ندارم؟ همه اش كه نميتوانم شير بپزم و بخورم!


● بعضي وقتها به نظرم مي آيد كه واقعا خل ام. البته اين چيز عجيبي نيست. اما جالبش اينجاست كه هر دفعه متوجه ميشوم در زمينه هاي جديدي خل بودنم را نشان ميدهم.
به يك چيزهايي بيخود واكنش شديدي نشان ميدهم در حالي كه ميدانم واقعيت ندارند. كاش ميشد هيچ وقت ...


● نكته آشپزي لحظه:

ممكن است شما هم مثل من تازه از بيرون آمده باشيد و سردتان شده باشد و بخواهيد علاوه بر اينكه مقداري انرژي وارد بدنتان ميكنيد كافئين خونتان را هم زياد كنيد(چرا اين كار را ميخواهيد بكنيد؟! چون ... از بغل دستي تان بپرسيد.) چه كار ميكنيد؟ شيرقهوه ميخوريد. (اگر قهوه خالص ميخوريد لازم نيست بقيه مطلب را بخوانيد جز يكي دو خط آخرش را.)
شيرها به خودي خود گرم نيستند. بايد به وسيله اي آن را داغ كرد. اين كار را همه ما آشپزها بلديم. اما مساله وقتي حياتي ميشود كه قبلش سراغ كامپيوترتان رفته باشيد و شير كف كرده باشد و نزديك سر رفتن باشد.
گزاره: شما دوست نداريد كف شير بخوريد.
پس بايد يك فكري به حال اين شير بكنيد وگرنه خامه مانندي كه ايجاد شده است بالايش (كه از قديم به آن ميگويند سرشير و ممكن است شما هم مثل من از آن خوشتان نيايد.) موقع شيرقهوه خوردن آزارتان ميدهد. مطمئن باشيد!
يك راه اين است كه فوت كنيد تا كف شير بخوابد. اين راه خوبي اش اين است كه فكر ميكنيد خوب كار ميكند ولي عملا فايده اي ندارد چون سرشير باقي ميماند.
و اما كشف من ...
ظرفي را كه شير در آن گرم ميكنيد برداريد و تكان اش دهيد. جوري كه شير حسابي بالا پايين شود. اگر هنوز نميدانيد چگونه اين كار را بايد بكنيد به خاطرات زنگ آزمايشگاه شيمي و نحوه ساختن محلول با ارلن (همين بود اسمش؟!) مراجعه كنيد. پس از اين كار هر چه سرشير است دوباره در شير حل شده است.

خيلي لوس بود؟ حوصله تان سر رفت؟ تكنيك آشپزي ام خيلي بيخود است؟! باشد! قبول ... فقط يك سوال: چرا در جامعه يك عده اي بايد اين كارها را بلد باشند و يك عده اي نه؟


● بعضي وقتها به نظرم مي آيد كه واقعا خل ام. البته اين چيز عجيبي نيست. اما جالبش اينجاست كه هر دفعه متوجه ميشوم در زمينه هاي جديدي خل بودنم را نشان ميدهم.
به يك چيزهايي بيخود واكنش شديدي نشان ميدهم در حالي كه ميدانم واقعيت ندارند. كاش ميشد هيچ وقت ...


● آقايان و خانمها!
دوستان قديمي و دوستان جديد ...
اجازه دهيد يك كرونولوژي كوتاه از اين وبلاگ بنويسم:

روزهاي اول: رابطه وبلاگ و دفترخاطرات رابطه اي رقابتي است. سولوژن بايد تصميم بگيرد چه چيزهايي در اين نوشته شود و چه چيزهايي در آن. قرار ميشود در اينجا ضدخاطرات نوشته شود و در آنجا خاطرات. اما خيلي زود اعتراف ميكند كه ضدخاطرات نوشتن كار سختي است. خيلي وقتها پهلو ميزند به همان چيزي كه قرار است در خاطرات نوشته شود.

روزهاي بعدتر: حس مشكل پيدا كردن با حريم خصوصي. من تا چه ميزان ميتوانم خودم را منتشر كنم؟ چه كساني اين نوشته را ميخوانند؟ كساني كه ده سال است با من دوستند و يا كساني كه هنوز نديده امشان؟ (اگر اعتراض داريد به هر چيزي در اين مورد نگاهي به نوشته هاي چند روز قبلم بيندازيد. شايد مشكل حل شد.) ديگران چه تصوري از اين نوشته ها ميكنند؟ ديوانه ام ميپندارند - احمق ام ميدانند يا چيزي ديگر؟

حس كردم دوست دارم بعضي وقتها يك چيزهايي را چند روزي پيش خودم خصوصي نگه دارم. اما رزيتا در اين مورد يك چيز جالبي گفت: "آدم اگر قبول داشته باشه كه همه چيز در او و بيرون از او جزئي از هستي بيكران و واحده ديگه هيچ چيز براش خصوصي نميمونه."

ميدانيد ... يكي از آرزوهاي من يكي شدن ذهنهاست. اتحاد واقعي براي جلوگيري از
"سو تفاهم"ها. چنين چيزي ممكن است؟ حتا بين دو نفر؟ بعيد ميدانم. بسيار بعيد ميدانم.


● بارون درخت نشين تمام شد. كلي لذت بردم از خواندنش.
بيشتر از بچگي نينو خوشم آمد: بزرگ كه شد شخصيت مطلوبم نبود. ولي باز آدم مهمي بود. كاش يك چيزهايي را بهتر ميدانست. چه چيزهايي را؟ نميدانم.

كتاب بعدي به احتمال زياد جاودانگي كوندرا خواهد بود. از اسمش خيلي خوشم آمده - برخلاف كتاب نيمه كاره قبلي اي كه از او خواندم: سبك و سنگين يا بار هستي. اگر كتاب خوبي باشد با ميلان كوندرا آشتي ميكنم. با اينكه آن كتاب نيمه تمام ماند ولي نسبت به شيوه نگارشش موضع گيري كردم. نوشته مهمي بود: يا مزخرف يا خيلي خوب. مساله اين است كه شايد آن زمان در موقعيتي نبودم كه دركش كنم. درست مثل بار اولي كه تهوع را ميخواندم. نيمه تمام رهايش كردم. اصلا هيچ حس نزديكي به داستان نداشتم. (لازم است بنويسم كه هيچ اعتقاد ندارم كه لزوم خوش آمدن يك داستان همذات پنداري خواننده و شخصيتهاست. مهم وجود درك متقابل (و البته معمولا يك طرفه) خواننده و شخصيتهاست. (گفتم متقابل ... ممكن است داد و هوارتان در آمده باشد. بعضي وقتها فضاي شخصيتي آنقدر غني است كه ارتباط متقابل بين شما و شخصيتها هم به وجود مي آيد.) ديگر بس است پرانتز! ليسپ بازي كه نميكنم.) اما بار دومي كه خواندمش آنقدر حس نزديكي به داستان كردم كه در قسمتهاي زيادي از داستان شخصيت اصلي را كاملا درك
ميكردم و انگار صاحب تجربه هاي مشتركي بوديم.


........................................................................................

Thursday, January 24, 2002

● يك سوال سخت ...
تو كي به چيزي عادت ميكني؟ چه چيزهايي برايت عادت شده اند و چه چيزهايي برايت عادت نشده اند و حقيقي اند؟
تو خوشحال ميشوي. من هم. تو ناراحت ميشوي و من هم. نميدانم تو گريه ميكني يا نه ولي من اين كار را ميكنم. عادت كرده ايم به همه اينها؟
يعني ميخواهي بگويي همه آنچه فكر ميكنم خوبست و يا بدست بخشي از آن عادت بزرگي است كه ما را در بر گرفته؟ عادتي كه از بيرون از عرف اجتماع شروع ميشود و از داخل با گشنگي ات؟ بعيد ميدانم همه چيزهاي من از روي عادت باشند حتا اگر تكراري به نظر برسند.


● خودآزاري عمل عجيبي نيست. بيشتر شبيه به خنديدن مي ماند. درست مثل خنده ناگهان شروع ميشود و مانند قهقهه اي بي پايان ادامه پيدا ميكند. اطرافيان ات تصور ميكنند كه تو بايد خودت را آزار دهي درست مثل كساني كه تصور ميكنند بايد بخندي. اما ناگاه كه از خنده باز مي ايستي و فكر ميكني به دليل خنده ات متوجه پوچي دليلش ميشوي. درست مثل دليل خودآزاري. دلايل هر دو تاثيرگذارند ولي مانند هر دليل بشري ديگري واقعا اهميتي ندارند.
نوشته ي قبلي ميتوانست يك خودآزاري به تمام معنا باشد. بهتر بگويم ناشي از يك خودآزاري به تمام معنا. خوشبختانه اينگونه نبود. حداقل خيلي سريع خفه اش كردم. تنها خواستم يك صحنه ي كوچك را خلق كنم. صحنه اي كه ميتوانست واقعي باشد. نه! خود ماجرا را نميگويم. صحنه خلق داستان به عنوان خودآزاري نويسنده مورد نظرم هست.
حالا جدا از اين حرفها شما ميتوانيد چهره ديگران را به خاطر بياوريد؟ مثلا اگر من را قبلا ديده باشيد ميتوانيد چهره ام را به ياد بياوريد؟ چه شكلي بودم؟ من چطور؟ شما را ميتوانم به خاطر بياورم؟ تو چه شكلي بودي؟ كاش ميدانستم.


● "خسته شده ام از اين وضع. ديگر بريده ام. امروز كه از خواب (اگر اسمش را بتوان خواب گذاشت) بيدار شدم به يادش افتادم - به ياد او و آن روزها. خواستم روياي آن زمانها را كه زير درخت بلوط با هم مينشستيم دوباره به ياد بياورم. چهره اش را ببينم كه به من لبخند ميزند و گوش فرايم ميدهد. خواستم خنده اش را تصور كنم و دستش را كه به آرامي به سوي من مي آيد. اما نتوانستم.
نه چهره اش را به خاطر آوردم نه صدايش را توانستم دوباره بشنوم و نه هيچ چيز ديگر را. چه شكلي بود؟ يادم هست موهاي كوتاهي داشت. چشمهايش مشكي بودند و چهره اي گندمگون داشت. ولي نه ... موهاي او بلند بود. چشم هايش مشكي نبودند. اين را خوب به خاطر دارم. پس چه رنگي بودند؟ نميدانم ... نميدانم ...
او چه شكلي بود؟ من چه شكلي هستم؟ دستي به موهايم ميكشم. بلندند. خيلي بلند. ولي به نظرم مي آيد كه آن زمانها خيلي كوتاه بودند. شايد تصور فرد كوتاه موي چشم مشكلي گندمگون به خودم بازگردد. نميدانم. خودم را هم ديگر به ياد نمي آورم. چه شكلي بودم؟ چه شكلي بود؟ صدايش چگونه بود؟ صداي من چگونه بود؟ يادم نمي آيد آخرين باري كه با كسي صحبتي كرده ام به كي بازميگردد. ده سال پيش - بيست سال پيش؟ هيچ نميدانم. چند وقت است كه در اينجايم؟ نميدانم. نميتوانستم كه بدانم. در اين تاريكي مطلق هيچ چيزي خاطره ندارد. او چه شكلي بود؟ من خاطره او را ميخواهم."


● بايد اعتراف كنم كه انتظارش را نداشتم. خوشحال شدم. از چه؟! از اينكه سپيده از آن طرف دنيا بيايد و نامه اي به من بدهد و در مورد كتاب جاودانگي و بارون درخت نشين راهنمايي ام كند. جالبي اش اين است كه من تا پيش از اين او را نميشناختم ولي الان فهميدم كه وبلاگم يك خواننده غريب دارد. يك سري به سايتش بزنيد!
راستي از ديشب شروع كرده ام به خواندن بارون درخت نشين. جاودانگي هم به شدت توي صف منتظر است.


● جهانهاي شخصي ما. دنياهايي منحصر به فرد براي هر كداممان ولي با اشتراكي از جنس واسط اجتماع. در يك چنين چايي زندگي ميكنيم؟!
منظورم چيست؟!
ميخواهم بدانم ذهنيت من و ذهنيت شما چقدر با هم شباهت دارد؟ اين شباهتها از كجا ناشي شده است؟ تفاوتهايمان چه؟
اين همان سوال قديمي (براي خودم) تفكر است. همه اين ماجراها از يك كاسه آب ميخورند: چگونه يادميگيريم - چه چيزي را يادميگيريم - چگونه فكر ميكنيم - اراده مان به چه معناست و از اين دست.
هنوز هيچ پاسخ قطعي اي براي اينها پيدا نكرده ام. انتظار وجود پاسخ را هم ندارم. حداقل فعلا. يادم باشد بعدا در اين باره يك چيزي بنويسم: درباره ممكن بودن وجود پاسخ براي اين سوالها.


● اجازه دهيد حساب دوستيهايمان را مرتب روي كاغذ بنويسيم تا بفهميم چقدر هم ديگر را بايد تحويل بگيريم.
چند شب پيش با پويان (كه ميبايست زودتر يك وبلاگ بزند وگرنه مجبورم از شيوه هاي درستتري استفاده كنم) صحبت ميكردم كه درست مثل همه بحثهاي خواب آلود ديگر به اينجا رسيد كه بدانيم قدمت دوستي مان چقدر است. آخر سر نفهميدم اين به چه زماني برميگردد. سال اول دبيرستان يا سال دوم و يا سال سوم؟! برايم عجيب بود.
يكي از موارد مشابه همين روزبه خودمان هست كه زود موضع خودش را روشن كرد و گفت كه من اين ترم وبلاگ نميزنم كه نميزنم. (البته يادم رفت به او تذكر بدهم كه اين ترم تمام شده است!) او تكليفش مشخصتر است. از تابستان سال اول دبيرستان با او آشنا شدم. يا حداقل يك همان حدودي. درست ميگويم قربان؟! فقط هنوز يادم نمي آيد آن روزي كه من را هول داد و مجبورم كرد كه در اثر تعاملي كه با زمين داشتم زخمي شوم تابستان سال اول بود يا سال دوم. حدس ميزنم سال دوم.
خوب به اين ميگويند قدمت دوستي. ميتوان گفت كلا چيز مهمي است ولي نه مهمترين چيز دنيا. خوبي اش اين است كه مشخص ميكند يك وضعيت دوستي تا چه ميزان يك هيجان است (به قول خودمان Transient response) و تا چه حد يك چيز پايدار.
قبل از ادامه بايد به اين نكته اشاره كنم كه اين حرفم به معناي اين نيست كه بعد از پنج سال ميتواني بگويي اين شخص اين است و يك تابع براي او تعريف كني. اتفاقا به نظر جالبش همين تغيير است. اگر تغيير نباشد بعد از مدتي حوصله همه از همه سر ميرود. (و توجه ميكنيد كه "سر رفتن حوصله" يك رفتار مرتبه دوم است و نه مشكل اصلي.)
راستي يك سوالي ... كسي شخصي به نام "مانلي كيكاووسي" ميشناسد؟ دختر فريده لاشايي است؟! چطور؟! هيچي! ميخواهم قديميترين دوستم را از ميان خرابه هاي زمان پيدا كنم. جالب است-نه؟!
خلاصه اگر ميشناسيد آره و اينا! (:


........................................................................................

Tuesday, January 22, 2002

● با اينكه به عنوان يك موجود خواب آلود خسته ام ولي اين يكي را هم مينويسم:
من در حال حاضر دو كتاب جديد دارم: يكي "بارون درخت نشين" از ايتالو كاليونيو (كه به سفارش چند ماه پيش پويان گرفتم) و ديگري هم جاودانگي ميلان كوندرا (كه به سفارش چند ماه پيش ركسانا گرفتم) است. از هر كدام دو جمله خواندم و خوشم آمد. (من به عنوان مدعي تخصص در اين امر كافيست يكي دو جمله از هر چيزي بخوانم تا دستم بيايد با چه طرف هستم. اگر هم وسط كار ديدم دارم به شدت كنف ميشوم به روي مباركم نمي آورم ...!) حالا شما پيشنهاد ميكنيد كه من كدام را بخوانم؟! جاودانگي يا بارون درخت نشين؟! (خوبي هر دو كتابش اين است كه تقريبا دارد ميپوسد.)


● به علت سوالهاي مكرر موجودات مختلف لازم ديدم رفع شبهه كنم:
پرسيده شد: "تو كه خوابيدي چي خواب ديدي؟!"
"بايد بگويم كه انسانهايي كه خسته نيستند و از سر تفريح ميخوابند خواب ميبينند. خسته ها توان خواب ديدن ندارند."
پرسيده شد: "ما كه خواب ميبينيم يعني كه چه؟!"
"بايد بگويم كه از ديد يك فرد خسته آره و اينا!"
پرسيده شد: "اگر بين انسان A و انسان CD رابطه R برقرار باشد آيا لزومي به وجود برقراري همان رابطه بين A و CM وجود دارد؟! (به صرف شباهت اولين حرف رشته نام دو موجود.)
پاسخ اين است كه "خير!"


● نه! فايده اي ندارد ... وقتي كه ميبايست بخوابي لابد بايد بخوابي ديگر. اداي كتاب خواندن و فعاليت مثبت در آوردن ندارد ديگر ...
از اولش خوابم مي آمد امروز: بيخود منكرش ميشدم. يكي نيست بگويد تو كه خوابت مي آيد چرا ميخواهي بروي قدم زنان؟!
رسيدم خانه, كمي اداي فعاليت در آوردم و بعد Zzzzz!
سوال: چرا الان بيدارم؟!
پاسخ: هر آدمي بايد علاوه بر بازسازي ساختارهاي دروني خود انرژي هم كسب كند-اين است شهوت كسب انرژي كه آدم چسبيده به تخت را بلند ميكند.

يك سوال: آخرين خواب با تم نظامي اي كه ديديد چه بود؟
من بروم پي كارم! يك خميازه به افتخار من!


........................................................................................

Monday, January 21, 2002

● ماه ها براي خودشان خواص مختلفي دارند: خواص درماني - فيزيكي - شيميايي و حتا كامپيوتري.
مثلا خاصيت شيميايي اردي بهشت ماه خواب آوري آن است. يا خاصيت فيزيكي امرداد تبخير هميشگي مايعات است - چه اين مايع آب ليوان روي ميز باشد و چه آب سلولهاي شما.
اسفند خاصيت درماني ويژه اي دارد. درست مثل يك ديازپام عمل ميكند و هر چه كسالت است از وجودتان ميزدايد. البته اين از صدقه سر فروردين و عيدش هست. به هر حال آدمها در اسفند كلي اميد براي فردايشان ميكارند و با تمام مصائب احساس خوشحالي مرموزي فراميگيردشان. مثلا پارسال - اواخر اسفند - من از بس خوشحال بودم تقريبا خودم را گاز ميگرفتم و از بس ناراحت بودم موهايم را ميكندم. درست آن زمان بود كه لغت Passion را فهميدم.
اين ماهها خواص ديگري هم دارند: خرداد با اينكه از اول براي امتحانات اختصاص داده شده است ولي جان ميدهد براي نوشتن دفتر خاطرات. برخلافش مهر يا آبان است. من در اين مدتي كه خاطره مينويسم (كه به حسابي ميشود چند سال!) در هر آبان ماهي دچار مشكل شده ام. يك بار كه دفتر خاطرات پريد روي هوا و دود شد - بارهاي ديگر هم حس اش نبود واقعا.
از ديگر خواص اوقات بنويسم ... دي ويژگي خاصي دارد. مخصوصا آخر دي: 27ام به بعد. آدم در آن زمانها دوست دارد داستان بنويسد. آن هم نه داستانهاي لحظه اي (چيزي كه خارجيها به آن ميگويند Sudden Fiction) بلكه يك داستان بلند برنامه ريزي شده.
البته خوبي من و حرفهايم اين است كه حساب و كتابي ندارند. يعني اگر روزي آمديد و گفتيد "من نه تنها در اواخر دي كه هيچ وقت ديگري هم داستان نمينويسم" من ميتوانم با ظرافت هر چه تمامتر يقه خودم را از دستتان بيرون بكشم و خودم را به كوچه علي چپ بزنم.

جز اينها امروز ضدخاطره ديگري ندارم.


........................................................................................

Sunday, January 20, 2002

● همين الان از خواب بيدار شدم. هيج حس خاصي ندارم. بهتر بگويم از تجمع احساسات در وضعيتي مبهم قرار دارم: دنيا كدر - ذهن پر از نوشتن و پر از هيچ نگفتن - حوصله نداشته - خميازه - برنامه ريزي براي امروز (كه از همين الان مشخص است بايد چه كار كنم-حداقل چند ساعتش را) و ...
آها! يك خواب بامزه ديدم. تا به حال به اين فكر كرده اي (منظورم كيست؟ خوب معلوم است! من براي تو مينويسم ديگر!) كه دنياي خواب چقدر بامزه است؟ منطق اش چندين وجب نوري با دنياي معمول فرق دارد ولي با اين حال چندين وجب نوري مربع هم با تو اشتراك دارد-اشتراكش را حس ميكني. در اين آخرين خواب يك عده اي را (يكي دو نفر را) به شدت غافلگير كردم- يك كار غيرمنتظره. خودم خوشم آمد. يك كار غيرمنتظره ... باز هم يك كار غيرمنتظره ... هيجان! هيجان!


........................................................................................

Saturday, January 19, 2002

● يك مساله:
يك روز يك نفر بدون دليل خاصي ناگهان حس ميكند دوست دارد به يك نفر ديگر تلفن كند. پس تلفن ميزند و كلي صحبت ميكند.
اگر او دليل خاصي هم براي اين كار داشت آيا صحبتشان بيشتر طول ميكشيد؟
1-بله!
2-نه!
3-معلوم نيست.
4-حس آدمها به خودي خود دليل است. بايد ديد دليل چه ميتوانست باشد تا ...!

كدام گزينه را انتخاب ميكنيد؟
اوهوي! فضولها! اصلا متوجه نميشويد يك ضدخاطره چيست ...


● س: براي چه مينويسم؟ براي كه مينويسم؟
پ: به طور دقيق نميدانم. به هر حال ميدانم كه اگر آمدم و گفتم يك چيزي را ميدانم حتما يك چيزي را ناديده گرفته ام. اصولا آدمها نميتوانند همه چيز را با هم در نظر بگيرند.
س: به طور غيردقيق چطور؟
پ: هول نزنيد. اين سوال را از من بپرسيد كه در گوش تان ميگويم.
س: آها! حالا آدمهايي كه نميتوانند همه چيز را با هم در نظر بگيرند آيا ميتوانند به سوالي پاسخي هم بدهند؟
پ: بله! به طور تقريبي ميتوانند اين كار را بكنند. بعضي وقتها ميتوانند چهارچوبي براي پاسخ تعيين كنند. چيزي كه پاسخهاي كلي را در خود ميگنجاند و آنقدر سفت و سخت نيست كه انسان را تنها محدود به يك پاسخ بكند و از طرف ديگر آنقدر بي حد نيست كه هيچ چيزي را مشخص نكند. به هر حال پاسخها بايد به سوالها جهت بدهند.
س: خوب! چرا مينويسي؟
پ: خسته ام! برو پي كارت.


● رامين ما را باش! امروز به خودش قول داده بود كه ديگر online نشود ولي نميدانم چطور ديدمش. لابد ميبايست قولش شكسته شود.
اينها كه چه؟!

من يك كشفي كردم-البته يك كشف دزدي. يك نفر كه اسمش با "ر" شروع ميشود و اسم كاملش بر حسب اتفاق "ركسانا"ست به من گفت مشكلات بشريت چهار عدد ميباشد.
1-عشق
2-تعصب
3-احترام
4- نميدانم!
ميبايست بيشتر روي اين موضوع فكر كنم ولي به نظرم اينها مشكلات خيلي مهمي هستند. در به كار بردن لفظ "مشكل" دچار ايراد هستم. مشكل يعني چه؟ مشكل باعث ميشود چه چيزي به وجود بيايد؟
اول به نظرم رسيد كه با حل اينها بشر ميشود همان عقل سليمي كه فرضش ميكنيم ولي بعد ديدم عقل سليم دقيقا اين نيست. به طور خاص بگويم مورد "احترام" و عقل سليم يك جورهايي با هم مشكل دارند.
شايد بهتر است "مشكل" را تعريف كنيم و بعدش به اين برسيم كه اخلاق چيست و خوب و بد چه معنايي دارند (و شانش بياوريم مثل راسل به ديوار نخوريم) و الي آخر! شايد همان "انتگرال اخلاق" خودم كه شاهكار دو عالم باشد خيلي چيزها را حل كند. ولي مساله اين است: خودم ميدانم آن تعريف رياضي وار و دقيق نما يك "روش" نيست - يك توجيه است.


........................................................................................

Friday, January 18, 2002

● آدم بعضي وقتها حس واكنش نشان دادنش گل ميكند. نوشته هاي لامپ را خواندم: هم آن خاطره قديمي را و هم اين قانون اساسي سه لامپي. ميخواستم واكنش مثبت و تا حدي منفي نشان بدهم. ولي هر چه فكر كردم نفميدم دقيقا به چه چيزي ميبايست واكنش نشان بدهم. پس كمي از خيرش گذشتم.
فقط ميخواهم در مورد قسمت آخر -همان نامه كذايي و قانون اساسي- بگويم كه من از آدمهايي كه سريع يك بعدي ي گفتاري ميشوند خوشم نمي آيد. كشورمان رفته است روي هوا ولي اين به هيچ عنوان دليل نميشود كه من بخواهم براي "كشور"م كار ويژه اي مخصوصا از مدل بحث سياسي-اجتماعي-اقتصادي با پس زمينه كلي گويي انجام دهم(و مثلا بگويم "اينها بد هستند. پس چه بدند. وگرنه اقتصاد ما دچار مشكل آقازاده هاي معلول مجهول الهويه خيارشور نميشد. پس ما بايد يك كشور پيشرفته باشيم اگر اينها نبودند و حيف كه من مدير كشور نيستم وگرنه ميدانستم ..." .) از بس اين كارهاي مهم را انجام داديم در طول تاريخ همين شديم كه ميبينيم: تئوريسين هاي آه و ناله!

اما با اين وجود اين دليل نميشود كه بخواهم چيزهايي كه مثلا-همكار سابقم نوشت تاييد كنم. اگر ميگويم انسان ميبايست درباره ي همه جنبه هاي زندگيش بنويسد به اين معنا نيست كه همه جنبه هاي ممكن را تاييد كنم - حتا اگر طنز باشد. به نظرم اين بيشتر به سليقه افراد بازميگردد كه چه چيزي برايشان مهم است و چه چيزهايي نيست.
مثلا ميخواستم نظري نداشته باشم!

امروز هجدهم است. اصل 18 قانون اساسي ايران را اينجا مينويسم:
پرچم رسمي ايران به رنگهاي سبز و سفيد و سرخ با علامت مخصوص جمهوري اسلامي شعار الله اكبر است.
سوالي كه برايم موقع خواندنش مطرح شد اين بود كه چرا ترتيب رنگها را ننوشته است؟ كسي قانون اساسي كشورهاي ديگر را خوانده است؟


● دو سوال:
1-آدم براي چه مينويسند؟
2-آدم براي كه مينويسد؟

(حالا اگر از آن دسته موجوداتي هستيد كه با "آدم"اش مشكل داريد ميتوانيد اسم خودتان را به جايش بگذاريد تا قانع شويد-بهترين روش همين است. براي خوشحالي بيشتر بايد بگويم كه من هم از شماها هستم. گرچه انگاري آدم هستم!)


● امروز جمعه است. تا به اين حد را ميتوانم اعتراف كنم. امروز چه كارهايي ميخواهم بكنم؟
امروز فوتبال بازي نخواهم كرد.
كوه نميروم.
شنا هم نخواهم كرد.
روي روبات كار نميكنم.
كنكور آزمايشي نميدهم.
با FE ور نخواهم رفت و چيزهايي از اين دست.
اين چه بود: نگاهي به تيتر اين صفحه بيندازيد. اينجا Anti-Memoirs من هست و نه دفتر يادداشتهايم. اينجا قرار نيست خاطره بنويسم. پس قرار است چه كاري بكنم؟

مطمئن نيستم: از لحاظ منطقي بيان نقيض چيزها (مثلا كارهايي كه من انجام ميدهم.) به فرض دانستن ابرمجموعه معادل همان بيان خود چيزهاست. اما يك ضد يادداشتها يا ضد خاطرات قرار نيست چنين چيزي باشد. قرار است همه چيز را به هم بريزد. اول از بايد سلامت عقلي من را زير سوال ببرد. نه! نفي نكند ... نفي كردن يا تاييد كردن يك امر معلوم است. دنيا بايد مبهم باشد. به قول يكي (كه اگر وبلاگ داشت حتما ميگفتم كيست ولي فعلا كه دارد شديدا مطالعه ميكند درباره زمينه هاي مختلفي كه در نهايت به الكترونيك قرار است بينجامد) "همه آدمها بايد" مبهم باشند. پيش به سوي دنياي پر از ابهام با شالوده هايي پالوده!


● اخلاقي يا غيراخلاقي اين مورد واگيردار است. حالا نميدانم بهشت موعود است و انتشار امر اخلاقي يا جهنم و هميني كه هست. :)
به هر حال يواش يواش تعداد افرادي كه علاقه وبلاگنويسي شان گل ميكند روز به روز بيشتر ميشود. بايد ببينيم چه ميشود.
مساله: نامه اي داشتم كه در آن پرسيده شده بود "بودن يا بيشتر بودن - مساله اين است؟" را احيانا از من نشنيده اي؟
پاسخ: نه!
توضيح: خودم اين را كشف كردم.
تحليل: به نظر ميرسيد موضوعات حقيقي در انديشه هاي بيش از يك انديشمند (و صاحب دفتر!) تبلور (و بلكه بالاتر) ميكنند. پس اين ميشود استدلالي براي امر دروني بودن اين موضوع. نميدانم ويتگنشتاين با اين موضوع چقدر كنار خواهد آمد.


........................................................................................

Thursday, January 17, 2002

● هنوز هم شك دارم كه در اين مخمصه (چه اخلاقي و چه غير آن!) بمانم يا نه. از ديگر متهمان اين پرونده كه حتما ميبايست اسمش را اينجا بنويسم (وگرنه فكر ميكند بيگناه است) رامين است با اين وبلاگ مشكوكش! نيرنگ بازان!


● گزاره 1: كساني كه من را به وبلاگ نويسي تشويق كرده اند عملي غيراخلاقي انجام داده اند.
گزاره 2: كساني كه من را به وبلاگ نويسي تشويق كرده اند عملي اخلاقي انجام داده اند.

كدامش درست است؟
اولي؟ دومي؟ هر دو يا هيچ كدام؟

پاسخ: اولي) آنها امري غيراخلاقي انجام داده اند چون باعث شده اند در چند روز اخير من كلي به وبلاگ نوشتن/ننوشتن فكر كنم و هم چنين به ميزان قابل توجهي از وقت اينترنت من را گرفته اند (و كسي بيخود اسم اختيار را نياورد اينجا!) و شايد مهمتر از آن تهديدي شده اند براي دفتر انديشه هاي من (كه اسم آن يكي برخلاف اين يكي Memoirs هست) و علاوه بر آن باعث شده اند بخشي از صحبتهاي چند روزه اخير من با دوستانم به اين موضوع اختصاص يابد و از اين قبيل چيزها كه خودتان خوب بلديد.

پاسخ: دومي) آنها امري اخلاقي انجام داده اند چون بدين وسيله دنياي جديدي را بر من گشوده اند: دنيايي كه در آن مخاطبان ام بيش از چند نفر خواننده گهگاه يادداشتهايم هست و به قول ركسانا باعث ارضاي حس انتشار يافتن ميشود.

پاسخ: سومي) آنها هم امري اخلاقي انجام داده اند و هم غيراخلاقي. اخلاقي به دلايل يك وجب بالاتر و غيراخلاقي به دلايل دو وجب بالاتر. (وجبتان بزرگتر از اين حرفهاست؟!)

پاسخ: چهارمي) آنها نه امري اخلاقي انجام داده اند و نه غيراخلاقي چون امر اخلاقي وجود ندارد.


● من هنوز كه هنوز است با فارسي نوشتن مشكل دارم. البته نه با خود فارسي نوشتن بلكه با فارسي در اينجا نوشتن. اميدوارم عاقبتم به خير شود!


● اين هم لابد از آن اعتيادهاي جديد است كه هر چند وقت يكبار استكبار جهاني به سراغ آدم ميفرستد و معلوم نيست بعدي اش چه چيزي خواهد بود تا اعتيادزدايي شويم از اين يكي. فعلا كه خوب زير دندانهايم مزه كرده است - قرچ قرچ! ماجرا از پويان شروع شد كه گفت سرگرمي جديدش شده وبلاگ خواني و بعد هم اين حسين درخشان كه بعد از چند سال نديدن مرا به شدت تشويق كرد به اين يكي. دوست ناباب داشتن بهتر از اين نميشود.


● بودن يا بيشتر بودن ... به نظر ميرسد مساله يك چنين چيزي باشد.


........................................................................................