Tuesday, April 30, 2002

نمایشگاه کتاب همیشه برای‌ام پر بوده از هیجان و شوق (و ذوق مرگی!). روز نمایشگاه رفتن همیشه ویژه بوده است. بدون استثنا هوا فوق‌العاده استثنایی بوده است و آن‌چیزی که همیشه از آن برای‌ام باقیمانده مانده است انبوهی از کتاب‌های دوست‌داشتنی به علاوه کلی خاطره بوده.
نمایشگاه رفتن‌های من این‌گونه است: یک روز تمام از صبح تا شب، این سالن، آن سالن رفتن‌های پیاپی و دیدن‌ها و بازدیدن‌های چندباره از غرفه‌هایی که دوست‌شان دارم.
در دو سال اخیر حداقل یک بار از دفعاتی که به نمایشگاه رفته بودم، همراهی هم داشته‌ام. هردو بار هم کلی خوش‌آیند بوده است (احتمالا دو تا از خواننده‌های این‌جا از جمله آن‌هایند. حدس بزنید که بوده‌اند و جایزه بگیرید!). اما این بار هنوز همراهی برای خودم جور نکرده‌ام. در ضمن چون سیاست‌های‌ام کمی عوض شده است دیگر به یک یا دو همراه هم رضایت نمی‌دهم. ترجیح می‌دهم شیوه جدیدی را آزمایش کنم: کلی همراه داشتن در عین حفظ تنهایی مطلق خودم.
آها ... چطوری؟!
.
.
.
(به دلایل روان‌شناختی سه سطر حذف شد!)
اگر هماهنگی دقیق‌تری لازم دارید، یک‌جوری خبرم دهید تا راحت‌تر هم‌دیگر را پیدا کنیم.


نوشتن: بعضی وقت‌ها حجم آن‌چیزی که می‌خواهم بنویسم آن‌قدر بالا می‌رود که فعل نوشتن به طور کامل متوقف می‌شود. این مدت آن‌قدر انباشته شده‌ام که دیگر نمی‌دانم چگونه می‌شود این حجم را بر روی کاغذ منتقل کرد: گمان‌ام سیل بیاید.


........................................................................................

Monday, April 29, 2002

● Pressure Point از Camel گوش می‌دهم. فوتبال امروزمان را 11-0 می‌بازم. بعد از مدت‌ها آن‌قدر می‌خندم که اشک‌ام در می‌آید. امروز اصلا حس بازی کردن نداشتم. به نظر می‌آمد بیش‌تر در حس ماتریس باشم. حالا چرا ماتریس بماند.
یک گزاره منطقی: من خیلی خوب وضعیت روحی آدم‌ها را می‌فهمم یا نمی‌فهمم.
یک گزاره تجربی: خوب می‌فهمم.
گزاره اول ارزشی ندارد چون همیشه درست است (اگر همیشه غلط بود هم ارزشی نداشت).
گزاره دوم هم ارزشی ندارد چون مبنایی ندارد (ولی آدم‌ها این‌طوری با هم دیگر رفتار می‌کنند در اغلب موارد).
آها!
او امروز چندان سر حال نبود.
آی! ‌خسته شدم از بس این‌جا از ضمایر نامفهوم استفاده کرده‌ام. دفتر خاطرات‌ام بی‌سانسورترین نقطه دنیاست ولی این‌جا یک جورهایی سانسور می‌کنم، چرا؟! می‌ترسم؟ شاید.
او سر حال نبود با این‌که کفش نویی به پا کرده بود. کاملا بالا و پایین بودن‌اش در طول زمان را درک می‌کنم. اما همیشه جوری رفتار می‌کند که انگار هیچ چیزی نیست. از این آدم‌هاییست که در یک لحظه منفجر می‌شود. هیچ وقت جلوی من این‌طوری نشده. خوب ... حق دارد. زیاد هم به من ربطی ندارد آخر.
امروز 11-0 باختیم. از خنده مردم.
راستی من پرانتزها را دوست دارم. بعضی وقت‌ها مهم‌تراز بیرون‌شان هستند.
این وسط موزیک Rhayader Goes to Town چقدر فوق‌العاده است. گوش دهید حتما.
می‌گم‌ها ...
دیگه چی بگم؟



........................................................................................

Sunday, April 28, 2002

● فعلا یک امضایی این زیر بکنید تا بعد! موضوع‌اش چیست؟! اعتراض علیه قانون منع صدور ویزا آمریکا برای ایرانیان و از این حرف‌ها. به من چه؟! بابا!!
Protest Categorical Ban of Non-immigrant US Visa for Iranian Visitors


........................................................................................

Saturday, April 27, 2002

● در خلسه‌ی غیرانسانی و لذت‌بخشی غوطه‌ورم. درست مانند حبابی لحظه‌هایی به بیرون از انسانیت پرت می‌شوم ولی این حس دوامی ندارد و باز انسان می‌شوم. کاش من یک تناقض بودم!


........................................................................................

Friday, April 26, 2002

قوانین مورفی
1. هیچ چیزی به آن آسانی که به نظر می‌رسد نیست.
2. هر چیزی بیش از آن حدی که تصور می‌شود طول خواهد کشید.
3. چیزی که ممکن است خراب شود، خراب می‌شود.
4. اگر احتمال خراب شدن چندین چیز وجود داشته باشد،‌ آن یک خراب می‌شود که بیش‌ترین خسارت را بزند.
نتیجه: اگر بدترین زمان خراب شدن‌ برای چیزی وجود داشته باشد، همان زمان است که خراب می‌شود.
5. اگر چیزی قابل خراب شدن نباشد، پس حتما می‌شود.
6. اگر پیش‌بینی می‌کنید که چهار احتمال برای خراب شدن چیزی وجود دارد و از قبل تمهیدی برای آن‌ها اندیشیده‌اید،‌ پس حتما راه پنجمی به طور غیرمنتظره به وقوع می‌پیوندد.
7. وقایع خودبه‌خود تمایل به بدترشدن دارند.
8. اگر به نظر می‌آید که همه چیز به خوبی پیش می‌رود،‌ پس حتما از چیزی صرف‌نظر کرده‌اید.
9. طبیعت همیشه طرف‌دار خرابی‌های پنهان است.
10. طبیعت یک حرام‌زاده است.
11. غیرممکن است که چیزی را بی‌خدشه (foolproof) ساخت چون احمق‌ها(fools) نابغه‌اند.
12. هرگاه برنامه‌ریزی بکنی که چیزی را انجام دهی،‌ حتما چیز دیگری به وجود می‌آید که باید قبل‌اش انجام دهی.
13. هر راه‌حلی مسایل جدیدی را به وجود می‌آورد.

قانون کپی‌کننده‌های مورفی:
قابل کپی‌بودن چیزی به طور معکوس متناسب با اهمیت آن است.

قانون جاده‌ باز مورفی:
در یک جاده خیلی طولانی که پلی یک طرفه به طور اتفاقی در آن قرار گرفته است و می‌دانیم که تنها دو ماشین در آن جاده هستند، آن‌گاه خواهیم داشت: (1) دو ماشین در جهت‌های مخالف هم حرکت می‌کنند،‌ و (2) آن‌ها همیشه در سر پل به هم می‌رسند.

قانون ترمودینامیک مورفی:
وقایع تحت فشار بدتر می‌شوند.

فلسفه مورفی:
لبخند بزن ... فردا بدتر خواهد بود.

بازبینی کوانتایی مورفی:
همه چیز، همگی با هم بدتر می‌شوند.

ثابت مورفی:
چیزها متناسب با ارزش‌شان خراب می‌شوند.

نتیجه‌گیری Jenning از قانون مورفی:
احتمال سقوط نان کره‌ مالی شده از سمت کره‌ای‌اش متناسب با قیمت فرش است.

توضیح O’Toole درباره قانون مورفی:
قانون مورفی خوش‌بینانه است.


● مگر می‌شود آدم این‌همه مدت هیچ چیزی ننویسد؟!
کجا بودم؟! کجا نبودم؟! کجا هستم؟! کجا نیستم؟!
چه کسی می‌داند ...! سوال‌هایی می‌فرماییدها.
فعلا قوانین مورفی را بخوانید تا بعد ...


........................................................................................

Saturday, April 20, 2002

● "همه می‌میرند" سیمون دو بووار را شروع کردم. احساس آرامش خاصی به من داده است: حداقل این اوایل‌اش. این مورد و چند مورد دیگر، همگی، باعث شدند که به این نتیجه برسم که "ای بابا!"
آره!


● مگر تا به حال شده بود که اگر اشتباه کنی به‌ات بخندم یا کنف‌ات کنم؟!
اصلا مگر تا حالا شده اشتباه کنی در چیزی که من به آن فکر می‌کنم؟!
عجب شک‌هایی می‌کنی دوست من!


........................................................................................

Friday, April 19, 2002

● حس آدم‌های رفتنی را پیدا کرده‌ام ... آدم‌هایی که به زودی محیط‌شان را ترک می‌کنند. دیگر هیچ کدام از آن آدم‌های قبلی را نخواهند دید و همه رابطه‌های قبلی‌شان مضمحل می‌شود.
بعضی وقت‌ها از این خوش‌حال‌ام. خوش‌حال‌ام که به دنیایی وارد می‌شوم که دیگر کسی من را نمی‌شناسد،‌ پیش ذهنیتی نسبت به من ندارد: حافظه‌ای وجود ندارد برای پیش‌قضاوت در مورد تو.
اما گاهی هم ناراحت‌ام. ناراحت از زمانی که صرف ایجاد این همه رابطه انسانی کرده‌ام. رابطه‌هایی که گاهی از جنس احترام بوده است و گاهی از جنس دوستی و گاهی از جنس صمیمیت.
دلیلی ندارد که این‌ها بخواهد نابود شود ولی نمی‌دانم چرا این‌گونه حس می‌کنم که همه‌شان از بین می‌رود. جامعه فعلی‌ام به همین روند ادامه می‌دهد و مرا فراموش می‌کند و من صاحب نوستالژی جدیدی می‌شوم در حالی که در واقعیت لزومی به داشتن چنان حسی برای‌ام وجود نخواهد داشت.
عجیب است ... این روزها حس خاصی نسبت به رابطه‌ام با افراد پیدا کرده‌ام. یک جور حس بدبینی ... بدبینی‌ای که می‌خواهد همه رابطه‌های‌ام را نابود کند.


● درد را در آلبوم Pure Instinct (Scorpion) به وضوح لمس می‌کنم: با هم فشرده می‌شویم.


● آدم‌ها چقدر از هم متفاوت‌اند ...
آدم‌ها چقدر به هم شبیه‌اند ...




........................................................................................

Thursday, April 18, 2002

● اگر جاسوس می‌خواهید مرا استخدام نکنید، به دردتان نمی‌خورم!
اما نکات جاسوس‌شناختیک زیر همیشه به کار می‌آیند:

1-اگر خواستید دیده نشوید می‌توانید از محل حادثه دور شوید ولی یادتان باشد که زیادی دور نشوید چون آن وقت شما هم چیزی نمی‌بینید.
2-یک جاسوس همیشه باید برتری‌ای نسبت به مجسوس(!) داشته باشد: مثلا چشم‌های قوی‌تری داشته باشد، دوربین‌های بهتری داشته باشد، از وسایل برتری استفاده کند یا چیزهایی از این دست. اگر هیچ کدام از این‌ها را نداشت (و تازه عینکی هم بود!) دیگر خیلی رو می‌خواهد جاسوسی کردن.
3-سطح گاوسی را همیشه به خاطر داشته باشید: اگر همیشه نقاط ورود و خروج را تحت کنترل داشته باشید و بعد ببینید که در مدت زمان معقول کسی وارد یا خارج نمی‌شود می‌توانید مطمئن باشید که خنگ هستید و مجسوس فرار کرده است.
4-یک جاسوس اگر بخواهد همیشه حداکثر t0 از مجسوس با سرعت v عقب بماند و در یک دو راهی گیر کند (و نتواند انتخاب کند) و پس از پیمودن مسافت l تصمیم بگیرد که اشتباه رفته و برگردد تا به کسی که در تعقیب‌اش برسد، می‌بایست بتواند با سرعت u=2[l/t0 + v] بدود. برای روشن شدن قضیه مثال عملی‌ای می‌زنم: اگر زمان عقب ماندن 5 دقیقه باشد، مکان تصمیم تصحیح خطا 500 متر و سرعت مجسوس پیاده 5 کیلومتر در ساعت باشد (سرعت معمول یک پیاده)،‌ آن‌گاه جاسوس باید با سرعت 16 کیلومتر در ساعت بدود. یعنی تقریبا تنها نصف سرعت قهرمان دو 100 متر، برابر سرعت قهرمان دوی 400 متر یک دبیرستان و از این حرف‌ها. توجه کنید که در این حالت جاسوس نباید 10 ثانیه و یا 90 ثانیه و یا در آن حدود بدود، بلکه او باید 600 ثانیه بدود واز آن‌جا که انسان‌ها موجودات خطی‌ای نیستند، این کمی برای‌شان مشکل است.
5-از ایستگاه‌های مترو نمی‌توانید به عنوان زیرگذر استفاده کنید. چون متهم به دزدی می‌شوید.
6-کتاب خریدن حتی در موقع جاسوسی هم ممکن است.
7-مستقیم توی چشم آدم‌های سر راه‌تان نگاه کنید: دود می‌شوند و راه‌تان را باز می‌کنند (هر راهی که می‌خواهد باشد چه در فضا و چه در ذهن). گرچه ممکن است شما هم همان بلا سرتان بیاید. چشم‌ها تیغ دو لبه‌اند.
8-با قیافه تابلو جاسوسی نکنید. دلیل این‌که تا به حال یک جاسوس معمم دیده نشده است تقریبا همین است.
9-اگر فکر می‌کنید که چون مجسوس چشم‌های ضعیفی دارد، پس کارتان راحت است اشتباه می‌کنید. قانون مورفی می‌گوید که مجسوس بهترین وضعیت بینایی خود در طول روز را زمانی دارد که شما در بدترین نقطه استتار ممکن (مثلا تقریبا جلوی مجسوس) قرار دارید و به صورت غریبی highlight شده‌اید‌ (مثلا ماشینی حرکت می‌کند،‌ روی شما گل پاشیده می شود و همه خیابان شما را نگاه می‌کند).
10-جاسوس‌ها همیشه برای جاسوسی نمی‌آیند. بعضی وقت‌ها آن‌ها برای نزدیک شدن نمی‌آیند. نمی‌خواهند چیزی را بدزدند. نمی‌خواهند آزاری برسانند. ترسناک نیستند. تنها برای دیدن می‌آیند: برای کسب لذت نگاه کردن بدون برقراری هرگونه رابطه‌ی دو طرفه‌ای. بعضی‌ها تنها برای رفتن آمده‌اند. ;)



........................................................................................

Monday, April 15, 2002

● نه!
آن شب که در خیابان‌ها تنها گام می‌نهاد و اشک‌ می‌ریخت، کسی او را ندید جز من.
کسی تولد او را ندید، من هم ندیدم.
کسی مرگ‌اش را ندید. من هم. من فقط اشک ریختن او را آن‌هنگام که تنهای تنها در آن شب تاریک زمستانی خیابان‌های سرد شهرمان را می‌پویید و اشک می‌ریخت و با خود صحبت می‌کرد از نزدیک‌ دیده‌ام. و هیچ کسی جز من او را آن موقع ندید. چه تنها بود و چه آشفته.
چه کسی می‌داند او کی متولد شد. و چه کسی می‌داند که چه زمانی خواهد مرد – اگر نمرده باشد تا به حال.
هیچ‌کسی سراغی از او ندارد. من هم از او بی‌خبرم. تنهاتر از آن بود که بشود از دنیای‌اش خبری آورد.

انباشته‌ از حرف‌ام … می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم دنیاهای جدیدی خلق کنم. اما هجوم‌شان به ذهن‌ام آن‌قدر زیاد است که قلم‌ام بر سفیدی کاغذ می‌میرد: می‌میرد. قلم‌ام دیگر نمی‌تواند به سرعت ذهن‌ام برسد. و ذهن‌ام آن‌قدر سریع شتاب می‌گیرد که دیگر چیزی به آن نمی‌رسد: آدم‌ها، اجسام، دنیا و خودم. پس همه‌شان رنج‌ام می‌دهند: درد می‌کشم. و می‌نویسم. و درد می‌کشم. پس می‌نویسم. و درد می‌کشم. پس باز خواهم نوشت. پس درد خواهم کشید. درد می‌کشم تا بنویسم، می‌نویسم تا درد بکشم، درد می‌نویسم، نوشته‌های‌ام درد می‌کشند - من نوشته می‌شوم.




........................................................................................

Friday, April 12, 2002

Another mother's breaking
Heart is taken-over
When the violence causes silence
We must be mistaken

It's the same old teen
Since 1916
In your head
In your head
They're still fighting

With their tanks
And their bombs
And their bombs
And their guns
In your head
In your head
They are dying

In your head
In your he^ad
Zombie
Zombie
Zomb^^^ie

What's in your head
In your he^ad
Zombie
Zombie
Zomb^^^^ie ^^^^^^^oh eh-eh-ah-ya-ya

Zombie, No Need to Argue, The Cranberries


● آخ!‌این بکهام رو زد، من دردم اومد، من دردم اومد، بکهام پاش خرد و خمیر شد، آی بکهام مصدوم شد، من حال‌ام گرفته شد، آخ حال من گرفته شد، آی جام جهانی بی‌مزه شد،‌ آی، آخ!


........................................................................................

Thursday, April 11, 2002

● این را بدون هر گونه توضیحی از بامداد نقل می‌کنم:

٭ اعتراض: قوه ی قضاييه ی نيجريه در22مارس زنی به نام" آمنه لاوا"رابه سنگسارشدن محکوم کرده است.آمنه به جرم آبستنی پس ازطلاق، به چنين کيفری محکوم شده است.يکی ازراه های جلوگيری از اين حکم ضدبشری فرستادن اعتراض نامه ی زير به نشانی الکترونيکی سفارت حکومت اسلامی نيجريه در پاريس است: (توضیح از سولوژن: سفارت نیجریه درایتالیا درست است و نه فرانسه.)

embassy@nigerian.it
To the President of Nigeria
To the European Union
We have been informed that on March 22 the Nigerian government has
sentence Ameneh Lava to death by stoning. She is to be stoned to dead
due to her pregnancy after her separation from her husband. We are
also informed that she has only 30 days to appeal her sentence.
We express our strong protest against this medireview treatment of
women and demand that your government cease stoning. Stoning a woman
to death for her private life is a shame for humanity and has to be
stopped immediately.
Name
Signature


● SONG: Another Brick in the Wall, Part III

I don't need no walls around me.
And I don't need no drugs to calm me.
I have seen the writing on the wall.
Don't think I need any thing at all.
No. Don't think I need anything at all.
All in all it was all just the bricks in the wall.
All in all it was all just the bricks in the wall.


● SONG: One Of My Turns

[ Oh my God, what a fabulous room!
Are all these your guitars?
This place is bigger than our apartment.
Uh, could I have a drink of water?
Ya want some? Huh?
Oh wow! Look at this tub!
Wanna take a bath?
What're you watching?
Hello?
Are you feeling OK? ]

Day after day,
Our love turns gray,
Like the skin on a dying man.
And night after night,
We pretend it's all right,
But I have grown older,
And you have grown colder,
And nothing is very much fun, anymore.
And I can feel,
One of all my turns coming on.
I feel,
Cold as a razor blade,
Tight as a tourniquet,
Dry as a funeral drum.

Run to the bedroom,
In the suitcase on the left,
You'll find my favorite axe.
Don't look so frightened,
This is just a passing phase,
One of my bad days.
Would you like to watch TV?
Or get between the sheets?
Or contemplate a silent freeway?
Would you like something to eat?
Would you like to learn to fly? -- Would ya?
Would you like to see me try?
Ooohh. No!
Would you like to call the cops?
Do you think it's time I stopped?
Why are you running away?


● SONG: Empty Spaces

What shall we use to fill the empty spaces,
Where we used to talk?
How shall I fill the final places?
How shall I complete the wall?


● تا یادم نرفته باید بگویم که نوشته‌های قبلی ترجمه‌هایی از آهنگ‌های پینک فلوید بودند: Empty Spaces و One of My Turns هر دو از آلبوم The Wall. (گرچه باید قبول کرد که ترجمه‌های بی‌خودی بودند و اصلا نمی‌بایست ترجمه‌شان می‌کردم.)
برای همین متن اصلی‌شان را هم می‌گذارم. اگر توانستید گوش‌شان دهید:


........................................................................................

Wednesday, April 10, 2002

● من احتیاجی به دیوارهایی دورم ندارم.
و من احتیاجی به مخدر برای آرامش‌‌شدن ندارم.
من نوشته روی دیوار را دیده‌ام.
فکر نکنید که من اصلا چیزی می‌خواهم.
نه. فکر نکنید که من اصلا چیزی می‌خواهم.
همه و همه این فقط آجرهایی در دیوار بود.
همه و همه این فقط آجرهایی در دیوار


● [آه!‌خدای من! عجب اتاقیه!
همه اینا گیتارهاتن؟
این‌جا از آپارتمان ما هم بزرگتره.
امم، می‌تونم آب بخورم؟
تو هم می‌خوای، هان؟!
آه! این وان رو نگاه کن!
می‌خوای دوش بگیری؟
به چه نگاه می‌کنی؟
ســـلام؟
حالت خوبه؟]

روزها در پی روزها،
عشق ما کم‌رنگ‌تر می‌شود،
درست شبیه پوست یک آدم مرده.
و شب پشت شب،
ما تظاهر می‌کنیم که همه چیز خیلی مرتبه،
ولی من بزرگ‌تر شدم،
و تو هم ‌بی‌تفاوت‌تر،
و دیگه چیزی اون‌قدرها شادی‌بخش نیست.
و من می‌تونم حس کنم،
که یکی از تلاش‌هام به جایی می‌رسه.
من حس‌اش می‌کنم،
به سرمای تیغه،
با فشار دستگاه فشارخونه،
و خشک درست مثل محفظه آدم سوزی.

بدو برو به اتاق‌خواب‌ام،
در چمدان سمت چپ،
تبر مورد علاقه‌ام رو پیدا می‌کنی.
این‌قدر نترس!
این تنها یک وضعیت گذراست،
یکی از روزهای بدمه!
می‌خوای تلویزیون نگاه کنی؟
یا بین کاغذها قایم بشی؟
یا بری توی خلسه؟
می‌خوای چیزی بخوری؟
می‌خوای پرواز کردن یاد بگیری؟ -می‌خوای؟
می‌خوای تلاش من رو ببینی؟
آااااه! نه!
می‌خوای پلیس رو صدا کنی؟
فکر می‌کنی وقتشه که تمومش کنم؟
چرا فرار می‌کنی؟


● از چی استفاده کنیم برای پر کردن فضاهای خالی؟
کجا بود که ما صحبت می‌کردیم؟
چطور من باید آخرین مکان‌ها را پر کنم؟
چطور من باید دیوار را کامل کنم؟!


........................................................................................

Monday, April 08, 2002

● لباس درنیاورده،‌ دفترچه تلفن جدید را روی میز، کنار دفتر قدیمی گذاشت. بعد کاغذی برداشت و روی آن، نام همه کسانی را که می‌شناخت نوشت: دوست، دشمن، عشق قبلی‌، عشق فعلی‌ و ... .
بعد صفحه آدم‌های سازگار،‌ناسازگار و فوق‌العاده جذاب مربوط به ماه تولدش را از کتاب فال‌ای که ساعتی پیش خریده بود باز کرد و با توجه به آن، همه آدم‌های ناسازگار فهرست‌اش را خط زد. باقیمانده‌ها توفیق ثبت‌شدن در دفترچه جدید را یافتند: اما از عشق‌اش خبری نبود. حال می‌توانست با خیال راحت چرتی بزند.


........................................................................................

Sunday, April 07, 2002

● چرا انرژی‌ات پرید و رفت دوست‌ من؟
چرا دیگر نمی‌آیی تا ببینیم‌ات ...
چرا زود از پای در آمدی ...؟
امروز به کسی می‌گفتم قوی زندگی‌کردن را دوست می‌دارم: با صلابت انتخاب کردن، تجربه کردن و شکست خوردن. نه چنگ‌زدن به شکست ناپذیری‌های از پیش معلوم را ... از خواب‌ام می‌زنم، از چشم‌ام می‌زنم، اشک‌های‌ام جاری می‌شوند ولی نمی‌ایستم ... گام‌های من می‌بایست استوارتر از این حرف‌ها باشند. و گام‌های تو هم!
خسته شدی دوست من؟!
بپا خیز! فردا منتظرت‌ام!



● نویسندگان اندیشه‌های‌شان را از روی خاک پیدا می‌کنند ولی آن‌ها را آسمانی معرفی می‌کنند.


● چقدر آدم‌ها برای به وجود آوردن ارتباط‌های انسانی مشکل دارند. چقدر برای ایجاد ارتباط‌های جدید و ناشناس اینرسی دارند. چقدر سخت از جمع‌های از پیش تعریف شده‌شان دل می‌کنند.
مثلا دردر دانشگاه‌‌مان این وضعیت آن‌قدر به وضوح دیده‌ می‌شود که ...
77ی‌ها و 78‌ی‌ها و79ی‌ها و ... هر کدام گروه‌های مجزایی‌اند. برنامه‌های درون سالی دارند در حالی که این کارشان هیچ معنای مشخصی ندارد. نه سن‌شان تفاوتی می‌کند و نه انسانیت‌شان. تفاوت تنها در میزان واحد‌های پاس کرده است. و این تفاوت اخیر آن‌قدر کلیدی (و به همان میزان احمقانه!) به نظرمی‌رسد که اگر کسی در چنین ویژگی‌ای (تعداد واحدها) با بقیه‌ای شباهت داشته باشد،‌ از نظر رفتار دوستانه هم شباهت پیدا می‌کند. (و البته همیشه هم تعدادی وجود دارند که در این نرم‌های رفتاری نباشند ولی شکل غالب نیست.)
یا مثلا پسر‌ها و دخترها ... دختر‌ها برای خودشان گوشه‌ای جمع می‌شوند و پسرها هم همین‌طور. و این نشانه‌ای نیست جز تبعیض جنسی که به صورت ذاتی در رفتارهای اجتماعی‌مان گنجانده شده است. دلیل این دو گروه‌ شدن‌ها تفاوت جنسی واقعی نیست، تفاوتی القا شده است که وجود خارجی ندارد.
از این وضعیت خوش‌ام نمی‌آید. محدودیت احمقانه‌ایست که در گوشه و کنار دانشکده دیده می‌شود. گروه‌های جنسی، گروه‌های سالی و حتی گروه‌های گرایشی.



● صدای پای آب که می‌آید
یخ‌ها را زیر سایه‌‌ام می‌شکنم
و خورشید را با چشم‌ به گیسوان‌اش می‌دوزم
شاید جای خالی آفتاب را پر کند.


........................................................................................

Friday, April 05, 2002

● آگاهی چیزی است که در زندگی دنبال‌اش هستم: آگاهی، فهم، درک.
این به صورت‌های مختلف تظاهر می‌کند. مثلا این شکل‌اش: دوست دارم بدانم در ذهن دیگران چه می‌گذرد.


● من Timeام رو می‌خوام!!!!! امروز به 30 ثانیه‌ای که از اینترنت گرفته بودم گوش دادم. من Timeام را می‌خوام!
(توضیح ضروری برای ناآگاهان: Time اسم آهنگی است از آلبوم Dark Side of The Moon از Pink Floyd که احتمالا همه‌تان اول‌اش را در تقویم تاریخ سال‌های پیش (ساعت شش و نیم صبح) شنیده‌اید.)
آی!!!


● بازی‌نویسی کامپیوتری، صنعتی 20 میلیارد دلار در سالی است!
خوش‌حال باشیم!


● اگر از کسی بدتان بیاید چه می‌کنید؟ از او دوری می‌جویید؟ با او مبارزه می‌کنید؟
اگر از کسی خیلی بدتان بیاید چه؟ از او دوری می‌جویید؟ با او مبارزه می‌کنید؟
اگر با کانون جهالت و شر مواجه شوید چه می‌کنید؟ فرار می‌کنید؟ می‌جنگید؟ می‌کشید؟

نمی‌دانم ... فکر نمی‌کردم این‌همه آدمی پیدا کنم که از آن‌ها بدم بیاید. ولی پیدا شدند و خوب هم پیدا شدند.


● در حال تصحیح داستانی هستم که مدت‌هاست آغازبه نوشتن‌اش کرده‌ام. البته مدت‌ها به معنای اوایل بهمن است. این چند روز اخیر کمی به آن دست برده‌ام و بخش‌هایی‌ هم به آن اضافه کرده‌ام. فصل پایانی‌اش باقی مانده است که با این‌که می‌دانم می‌خواهم چه کارش کنم ولی درباره جزییات‌اش چندان چیزی نمی‌دانم. نباید داستان بدی شده باشد: خودم بدم نیامده از آن. جدا از این حرف‌ها یک ویژگی جدید زبانی هم دارد. آن هم این است که برخلاف بقیه داستان‌هایی که تا به حال نوشته‌ام در دیالوگ‌ها از زبان نوشتاری متداول فارسی استفاده نکرده‌ام. هر چیزی را که می‌شنویم به همان صورت نوشته‌ام. بعضی‌ها (از جمله خودم چند وقت پیش!) فکر می‌کنند که این کار نادرست است ولی پس از خواندن چند فصل از کتاب "دوره زبان‌شناسی عمومی" فردینان دو سوسور حس کردم که درست‌تر همان چیزی است که گفته می‌شود و نه برعکس. البته این تنها در حد یک حس بدون آگاهی عمیق است چون نه هنوز خیلی به آن فکر کرده‌ام و نه این‌که اطلاع قابل ملاحظه‌ای از زبان‌شناسی دارم.


● چند روز پیش تلویزیون ایران فیلم "پری" را نشان می‌داد که اقتباسی است از "فرانی و زوییسالینجر که این یکی را به تازگی خوانده‌ام. دیدن فیلم یک کتاب همیشه برای‌ام جالب بوده است و این مورد هم مستثنا نبود ولی باید اعتراف کنم که به نظرم قسمت عمده‌ای از زیبایی کتاب دود شد و رفت پی کارش. صحنه فوق‌العاده (یعنی شاهکار!) گفتگوی زویی (زاخارین!) و مادرش در حمام تبدیل شده بود به گفتگو در اتاق خواب و پشت بام و یک صحنه معمولی. گرچه شاید بتوان گفت صحنه خودکشی (آتش‌سوزی) زیباتر از خود کتاب بود (این را یکی از وبلاگ‌ها هم گفته بود. ولی یادم نیست کجا بود.). تنها می‌توانم بگویم که لذت کتاب خواندن‌اش به دلایل مختلف چند ده دی‌بی بالاتر بود.


● امروز یک دوست عزیز را دوباره پیدا کردم: پویان!
ممنون پویان از نامه‌ات. مدت‌ها بود که نامه‌های‌ات را نخوانده بودم و دل‌ام لک زده بود برای آن‌ها و برای‌ تو.
و بازهم ممنون از خوش‌آمد گویی‌ات در آن صفحه کذایی کم خواننده‌ات. من خواننده دایم‌اش خواهم شد، حتی اگر ننویسی چیزی در آن.


........................................................................................

Wednesday, April 03, 2002

● "سیزده به در امسال چند نفر از دوستان‌ام را دعوت کرده بودم و کلی کار کردیم. صفحه‌ی سفیدی را هم باز گذاشتم تا هر کس هر چه می‌خواهد در آن بنویسد و این نتیجه‌اش شد. البته می‌شد بهتر از این‌ها در آن نوشت ولی همین‌ هم چندان بد نشد از نظرم."

من اينجام... در اتاق اميرمسعود هستم داره پسر عمويش را خفه مي‌کند. من اينجا هستم و لورنا دارد مي‌خواند. برو Raminia.blogspot.com .... نوشتم... اين چرا اينطوري است؟ (رامین نوشت)
من همینطوری داریم
من هم دارم کار خلاقانه انجام می‌دم. شما چطور؟!
این‌ها دارند برای خودشان کار خلاقانه انجام می‌دهند؟! مثلا چه کاری؟!
این‌جا این‌طوری هست که هر کسی خواست می‌آید می‌نویسد،‌بعد من برنامه خاصی برای‌شان ترتیب می‌دهم. می‌دانید چه برنامه‌ای؟! من هم نمی‌دانم. البته دروغ می‌گویم. (سولوژن نوشت)
الان دارم کفش پای‌شان می‌کنم برویم فوتبال. با بچه‌هایی در حوالی 10 سال کوچک‌تر از خودمان.
(رامین می‌نویسد) من پیشنهاد دادم که یک داستان بنویسم اما هنوز به طور کامل پیشنهاد را نپذیرفته‌اند ... فکر کنم تقصیر سولوژن است... فکر می‌کند که طرح داستان باید هدف و این چیزها داشته باشد اما به نظر من اگر قرار است ما پست مدرن رفتار کنیم اصلاً احتیاج به یک طرح کامویی یا چیز مشابه‌اش نداریم ... فقط کافی است شروع کنیم... پیش برویم و در نهایت به نتیجه می‌رسیم... به این می‌گویند آفرینش هنری از بنیاد تصادفی! هاه! کوش این سولو که ببیند چه نظریات بزرگی برایش ارائه دادم((:
من تصمیم دارم با روزبه شروع کنم به صورت Iteration .



● یکی دو نوشته اخیر با چیزهایی که قبلا در این‌جا قرار می‌دادم کمی فرق داشت. یکی‌ داستان کوتاهی بود و دیگری هم یک نمایش‌نامه.
ویژگی‌ منحصربه فرد نمایش‌نامه در این بود که توسط من به تنهایی نوشته نشد، بلکه هرکدام از شخصیت‌ها توسط یک نفر نوشته شده است. ویژگی مفید این کار بالا رفتن دینامیک متن است. گفته‌ها از فضاهای ذهنی‌ای می‌آیند که تنها برای یک نفر نیست و این یعنی تنوع بیش‌تر اندیشه‌ها: نوشته خود به خود چندزبانی می‌شود. از طرف دیگر عیب‌اش این است که به احتمال زیاد انسجام‌اش بسیار کم می‌شود و نویسنده برای نزدیک شدن به مشغله ذهنی‌اش نه تنها باید با زبان کلنجار برود که با چند انسان فعال هم این‌کار را بکند. پس اگر من می‌خواستم به یک پایان داستان مشخص برسم نباید از این روش استفاده می‌کردم چون ممکن بود وسط کار توسط یکی از شخصیت‌ها به دور افکنده شوم. و این واقعا زیباست چون متن بسیار شبیه به مبارزه زندگی می‌شود آن هم نه به وسیله‌ای القایی که به صورت خود به خود و ذاتی.
کمی در مورد داستان می‌نویسم: در این داستان معمول و غیرمعمول در هم آمیخته شده است. شخصیت اصلی داستان (که البته در نهایت معلوم می‌شود در آن همه افراد دنیا شخصیت اصلی‌اند یا به عبارت دیگر شخصیت اصلی و غیراصلی وجود ندارد و همه یکی‌اند) در یک چهارراه ایستاده است و چون هر فرد معمول دیگری به نکاتی چون لکه‌ای که شبیه روغن می‌نماید (و بعدا مشخص می‌شود که نیست) توجه می‌کند و آفتاب هم به صورت‌اش می‌زند و شخصی از او کمک می‌خواهد. آن شخص عینک عجیبی به چشم گذاشته است. چرا باید این‌جوری باشد؟ عینکی که شیشه‌اش آن‌قدر قطور است که برای شخصیت اول‌ام غریب می‌نماید. او با این عینک نمی‌تواند از خیابان عبور کند. او نمی‌بیند آن‌چه باید ببیند (ولی می‌تواند حمله کند). در آن سمت هم آن فرد عینکی به کمک‌ کننده‌اش حمله می‌کند. چرا باید این کار را بکند؟ و اگر از طریق آخر داستان بفهمید همه یکی‌اند و آن عینکی و غیرعینکی شخصیت‌های جدایی نیستند چه می‌گویید؟ او به خودش حمله است: او خود را می‌خواهد نابود کند بدون این‌که از این آگاه باشد. در ضمن کجای دنیا با یک ضربه مشت کسی خونین بر روی زمین می‌افتد؟ چرا آن شخص می‌بایست این‌همه شل و ول باشد؟
عادت ندارم درباره چیزهایی که می‌نویسم توضیح بدهم. روزگاری کسی به من گفت که اگر کسی از تو پرسید چرا می‌نویسی، تنها به‌اش بخند. نوشتن دلیل ندارد، نوشتن خود دلیل است. نوشته، خود، وجودی واقعی است که نیاز به تفسیر و توضیح ندارد و اگر کسی چنین کرد تنها نظر شخصی خودش را گفته است. در نتیجه آن چه در بالا نوشتم هم تنها برداشت خودم از داستان می‌شود و البته برای‌ام بدیهی است که بیان این برداشت توسط خود نویسنده مخرب‌ترین کاری است که ممکن است توسط یک نویسنده برای متن‌اش انجام شود (چون جلوی تاویل‌ها را تا حد زیادی می‌بندد) ولی با این‌حال این کار را کردم چون می‌خواستم قربانی کنم!


........................................................................................

Tuesday, April 02, 2002

● {مقدمه: این نمایش‌نامه نمونه‌ایست از آثاری که توسط چند نویسنده پدید آمده است. هر کدام از شخصیت‌ها توسط یک نفر بیان شده است. لازم به توضیح است که قبل از نوشتن داستان در مورد خط سیر آن توافقی به عمل نیامده بود. نویسندگان این نوشته به ترتیب قد بدین ترتیب‌اند:
-لرد شارلون
-رامین
-سولوژن}

{مکان میز گردی در گوشه‌ی دنجی از یک کافه می‌باشد. آسمان نیمه‌تاریک است.}

س: چرا؟
م: چون نباید این‌جوری باشه.
{"ک" چپ چپ به "م" نگاه می‌کند و فنجان قهوه‌اش را در نعلبکی می‌گذارد.}
م: چرا این‌جوری به من نگاه می‌کنی؟
"ک" پوزخندی می‌زند.
س: این درست نیست. تا کی می‌تونه به این کارا ادامه بده؟
ک: نمی‌دونم. و برام هم مهم نیست که تا کی می‌تونه ادامه بده.
م: مهم اینه که ...
ک: هیچ چیزی مهم نیست.
{"س" سرش را با عصبانیت به سمت "ک" بر‌می‌گرداند.}
س: هیچ چیزی مهم نیست؟! مسخره است!
ک: چرا مسخره است؟
س: زندگی بازیچه نیست. اگر من جاش بودم یک فکری به حال خودم می‌کردم.
م: پس حتما لذت می‌بره که این‌قدر لفت‌اش می‌ده.
س: لذتی مرگ‌آور!
م: از نظر تو.
ک: و چه جور لذتی از نظر تو؟
م: من چه اهمیتی دارم؟ مهم اونه.
{"س" نگاه‌اش را ازروی فنجان‌ بلند می‌کند. فنجان‌اش را کمی جابجا می‌کند تا بتواند راحت با دست دیگرش آن را بردارد. و بر‌می‌دارد. }
ک: پس چرا درباره‌اش صحبت می‌کنی؟ به تو چه ربطی داره؟ چطوری می‌تونید در مورد زندگی یک نفر دیگه حرف بزنید و براش تصمیم هم بگیرید در حالی که اون زندگی شما نیست، زندگی اونه!
س: تصمیم نمی‌گیرم! دیروز بهش زنگ زدم، پای تلفن صداش مثل همیشه نبود. یادم باشه اگر من هم یک بار صدام عوض شد بهت زنگ نزنم.
ک: که چی؟! که چی؟! صداش هر طوری می‌خواد باشه، باشه! چه دلیل می‌شه که شماها بخواید در موردش تصمیم بگیرید؟ دلتون براش می‌سوزه؟ می‌خواید نجات‌اش بدید؟ حس انسان دوستی‌تون گل کرده؟ همه‌تون دیوونه‌اید!
م: ممکنه این حرفهایی که می‌زنی درست باشه ولی ما هممون آدمیم. پس می‌تونیم در مورد هم‌دیگه صحبت کنیم. فرقمون با حیوون‌ها در اینه که به قول تو دلمون برای هم‌دیگه می‌سوزه. حالا ممکنه یکی هم بهمون بگه دیوانه.
س: آره! من وقتی سرم درد می‌کنه اگر یک نفر بهم استمانیفون بهم بده ازش ممنون می‌شم، تو نمی‌شی؟
ک: استمانیفن ... آره ... آره ... ممنون می‌شم حتما، ولی فرقش اینه که اون موقع می‌خواد که به‌اش یک کوفتی بدید بخوره ولی الان چنین چیزی ازتون نخواسته. خواسته خود لعنتی‌اش رو بفرسته او دنیا و شما دارید جلوش رو می‌گیرید و نمی‌ذارید این کار رو بکنه. این‌جا دارید با یک انسان و اراده‌اش مبارزه می‌کنید، کمک‌اش نمی‌کنید،‌ این رو میفهمین؟
م: اراده‌اش؟ اون به خاطر بی‌ارادگی داره این کار رو می‌کنه.
ک: خوبه ... خوبه ...
{"ک" خودش را کمی جابجا می‌کند و با لحنی شمرده ادامه می‌دهد.}
ک: یک سوال. تو اعتقاد داری که درسته بعضی وقت‌ها اراده یک نفر دیگه رو کنار بزنی و به جاش تصمیم بگیری؟
{"م" از کیف دستی‌اش آینه و وسایل آرایش‌اش را در می‌آورد و آرایش صورت‌اش را درست می‌کند. "س" بغض کرده می‌گوید: }
س: خدایا ... فقط یک نفر مثل تو می‌تونه ...
ک: مثل من؟
س: آره! خود تو!
م: من اراده‌اش رو کنار نمی‌زنم. فقط به نظرم داره تصمیم غلطی می‌گیره. به نظر شما این که یک نفر خودش رو از بین ببره کار درستیه؟
ک: داری اراده یک نفر رو به کلی کنار می‌زنی. یک بدبختی اگر بخواد خودش رو بکشه باید به کی بگه؟
س: صبر کن! زندگی آدم‌ها مهم نیست؟ اراده‌شون مهم‌تره؟
ک: آره. مهم‌تره.
م: چه‌جور می‌تونی همچین چیزی بگی؟ بعضی وقت‌ها ممکنه به خاطر شرایط بد یک نفر تصمیم بگیره خودش رو بکشه. ولی اگر جلوش رو بگیرن بعدا خیلی به فکرش می‌خنده.
{"ک" شانه‌های‌اش را بالا می‌اندازد. "س" دست‌اش را به پشت گوش‌اش می‌برد و همان‌جا نگاه می‌دارد و به "م"خیره می‌شود.}
م: خوب! شونه‌ات رو بالا می‌اندازی؟ با این یکی چی می‌گی؟
{"م" دست‌اش را توی کیف‌اش می‌کند و یک کلت کوچک درآورده و بر روی شقیقه‌ی خود قرار می‌دهد و فریاد می‌کشد:}
م: خوب ... به نظرت اگر ماشه رو فشار بدم چه اتفاقی می‌افته؟ هیچ اهمیتی نداره؟
{"ک" دوباره شانه‌های‌اش را بالا می‌اندازد. جرعه‌ای از قهوه‌اش که تقریبا سرد شده می‌نوشد.}
ک: نه. تو می‌خواهی خودت را بکشی، و می‌کشی. همین!
{"س" نیم‌خیز می‌شود.}
س: شما هر دوتون دیوونه‌اید!
{"م" اسلحه را بر روی پیشانی "س" می‌گذارد و ماشه را می‌چکاند.}



........................................................................................