Tuesday, April 30, 2002
● نمایشگاه کتاب همیشه برایام پر بوده از هیجان و شوق (و ذوق مرگی!). روز نمایشگاه رفتن همیشه ویژه بوده است. بدون استثنا هوا فوقالعاده استثنایی بوده است و آنچیزی که همیشه از آن برایام باقیمانده مانده است انبوهی از کتابهای دوستداشتنی به علاوه کلی خاطره بوده.
نمایشگاه رفتنهای من اینگونه است: یک روز تمام از صبح تا شب، این سالن، آن سالن رفتنهای پیاپی و دیدنها و بازدیدنهای چندباره از غرفههایی که دوستشان دارم. در دو سال اخیر حداقل یک بار از دفعاتی که به نمایشگاه رفته بودم، همراهی هم داشتهام. هردو بار هم کلی خوشآیند بوده است (احتمالا دو تا از خوانندههای اینجا از جمله آنهایند. حدس بزنید که بودهاند و جایزه بگیرید!). اما این بار هنوز همراهی برای خودم جور نکردهام. در ضمن چون سیاستهایام کمی عوض شده است دیگر به یک یا دو همراه هم رضایت نمیدهم. ترجیح میدهم شیوه جدیدی را آزمایش کنم: کلی همراه داشتن در عین حفظ تنهایی مطلق خودم. آها ... چطوری؟! . . . (به دلایل روانشناختی سه سطر حذف شد!) اگر هماهنگی دقیقتری لازم دارید، یکجوری خبرم دهید تا راحتتر همدیگر را پیدا کنیم. □ نوشته شده در ساعت 10:56 PM توسط سولوژن
● نوشتن: بعضی وقتها حجم آنچیزی که میخواهم بنویسم آنقدر بالا میرود که فعل نوشتن به طور کامل متوقف میشود. این مدت آنقدر انباشته شدهام که دیگر نمیدانم چگونه میشود این حجم را بر روی کاغذ منتقل کرد: گمانام سیل بیاید.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:53 PM توسط سولوژن Monday, April 29, 2002
● Pressure Point از Camel گوش میدهم. فوتبال امروزمان را 11-0 میبازم. بعد از مدتها آنقدر میخندم که اشکام در میآید. امروز اصلا حس بازی کردن نداشتم. به نظر میآمد بیشتر در حس ماتریس باشم. حالا چرا ماتریس بماند.
........................................................................................یک گزاره منطقی: من خیلی خوب وضعیت روحی آدمها را میفهمم یا نمیفهمم. یک گزاره تجربی: خوب میفهمم. گزاره اول ارزشی ندارد چون همیشه درست است (اگر همیشه غلط بود هم ارزشی نداشت). گزاره دوم هم ارزشی ندارد چون مبنایی ندارد (ولی آدمها اینطوری با هم دیگر رفتار میکنند در اغلب موارد). آها! او امروز چندان سر حال نبود. آی! خسته شدم از بس اینجا از ضمایر نامفهوم استفاده کردهام. دفتر خاطراتام بیسانسورترین نقطه دنیاست ولی اینجا یک جورهایی سانسور میکنم، چرا؟! میترسم؟ شاید. او سر حال نبود با اینکه کفش نویی به پا کرده بود. کاملا بالا و پایین بودناش در طول زمان را درک میکنم. اما همیشه جوری رفتار میکند که انگار هیچ چیزی نیست. از این آدمهاییست که در یک لحظه منفجر میشود. هیچ وقت جلوی من اینطوری نشده. خوب ... حق دارد. زیاد هم به من ربطی ندارد آخر. امروز 11-0 باختیم. از خنده مردم. راستی من پرانتزها را دوست دارم. بعضی وقتها مهمتراز بیرونشان هستند. این وسط موزیک Rhayader Goes to Town چقدر فوقالعاده است. گوش دهید حتما. میگمها ... دیگه چی بگم؟ □ نوشته شده در ساعت 6:43 AM توسط سولوژن Sunday, April 28, 2002
● فعلا یک امضایی این زیر بکنید تا بعد! موضوعاش چیست؟! اعتراض علیه قانون منع صدور ویزا آمریکا برای ایرانیان و از این حرفها. به من چه؟! بابا!!
........................................................................................Protest Categorical Ban of Non-immigrant US Visa for Iranian Visitors □ نوشته شده در ساعت 7:48 AM توسط سولوژن Saturday, April 27, 2002
● در خلسهی غیرانسانی و لذتبخشی غوطهورم. درست مانند حبابی لحظههایی به بیرون از انسانیت پرت میشوم ولی این حس دوامی ندارد و باز انسان میشوم. کاش من یک تناقض بودم!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:25 PM توسط سولوژن Friday, April 26, 2002
● قوانین مورفی
1. هیچ چیزی به آن آسانی که به نظر میرسد نیست. 2. هر چیزی بیش از آن حدی که تصور میشود طول خواهد کشید. 3. چیزی که ممکن است خراب شود، خراب میشود. 4. اگر احتمال خراب شدن چندین چیز وجود داشته باشد، آن یک خراب میشود که بیشترین خسارت را بزند. نتیجه: اگر بدترین زمان خراب شدن برای چیزی وجود داشته باشد، همان زمان است که خراب میشود. 5. اگر چیزی قابل خراب شدن نباشد، پس حتما میشود. 6. اگر پیشبینی میکنید که چهار احتمال برای خراب شدن چیزی وجود دارد و از قبل تمهیدی برای آنها اندیشیدهاید، پس حتما راه پنجمی به طور غیرمنتظره به وقوع میپیوندد. 7. وقایع خودبهخود تمایل به بدترشدن دارند. 8. اگر به نظر میآید که همه چیز به خوبی پیش میرود، پس حتما از چیزی صرفنظر کردهاید. 9. طبیعت همیشه طرفدار خرابیهای پنهان است. 10. طبیعت یک حرامزاده است. 11. غیرممکن است که چیزی را بیخدشه (foolproof) ساخت چون احمقها(fools) نابغهاند. 12. هرگاه برنامهریزی بکنی که چیزی را انجام دهی، حتما چیز دیگری به وجود میآید که باید قبلاش انجام دهی. 13. هر راهحلی مسایل جدیدی را به وجود میآورد. قانون کپیکنندههای مورفی: قانون جاده باز مورفی: قانون ترمودینامیک مورفی: بازبینی کوانتایی مورفی: ثابت مورفی: نتیجهگیری Jenning از قانون مورفی: توضیح O’Toole درباره قانون مورفی:
● مگر میشود آدم اینهمه مدت هیچ چیزی ننویسد؟!
........................................................................................کجا بودم؟! کجا نبودم؟! کجا هستم؟! کجا نیستم؟! چه کسی میداند ...! سوالهایی میفرماییدها. فعلا قوانین مورفی را بخوانید تا بعد ... □ نوشته شده در ساعت 8:32 PM توسط سولوژن Saturday, April 20, 2002
● "همه میمیرند" سیمون دو بووار را شروع کردم. احساس آرامش خاصی به من داده است: حداقل این اوایلاش. این مورد و چند مورد دیگر، همگی، باعث شدند که به این نتیجه برسم که "ای بابا!"
آره! □ نوشته شده در ساعت 9:02 PM توسط سولوژن
● مگر تا به حال شده بود که اگر اشتباه کنی بهات بخندم یا کنفات کنم؟!
........................................................................................اصلا مگر تا حالا شده اشتباه کنی در چیزی که من به آن فکر میکنم؟! عجب شکهایی میکنی دوست من! □ نوشته شده در ساعت 9:00 PM توسط سولوژن Friday, April 19, 2002
● حس آدمهای رفتنی را پیدا کردهام ... آدمهایی که به زودی محیطشان را ترک میکنند. دیگر هیچ کدام از آن آدمهای قبلی را نخواهند دید و همه رابطههای قبلیشان مضمحل میشود.
بعضی وقتها از این خوشحالام. خوشحالام که به دنیایی وارد میشوم که دیگر کسی من را نمیشناسد، پیش ذهنیتی نسبت به من ندارد: حافظهای وجود ندارد برای پیشقضاوت در مورد تو. اما گاهی هم ناراحتام. ناراحت از زمانی که صرف ایجاد این همه رابطه انسانی کردهام. رابطههایی که گاهی از جنس احترام بوده است و گاهی از جنس دوستی و گاهی از جنس صمیمیت. دلیلی ندارد که اینها بخواهد نابود شود ولی نمیدانم چرا اینگونه حس میکنم که همهشان از بین میرود. جامعه فعلیام به همین روند ادامه میدهد و مرا فراموش میکند و من صاحب نوستالژی جدیدی میشوم در حالی که در واقعیت لزومی به داشتن چنان حسی برایام وجود نخواهد داشت. عجیب است ... این روزها حس خاصی نسبت به رابطهام با افراد پیدا کردهام. یک جور حس بدبینی ... بدبینیای که میخواهد همه رابطههایام را نابود کند. □ نوشته شده در ساعت 5:12 PM توسط سولوژن
● درد را در آلبوم Pure Instinct (Scorpion) به وضوح لمس میکنم: با هم فشرده میشویم.
□ نوشته شده در ساعت 5:10 PM توسط سولوژن
● آدمها چقدر از هم متفاوتاند ...
........................................................................................آدمها چقدر به هم شبیهاند ... Thursday, April 18, 2002
● اگر جاسوس میخواهید مرا استخدام نکنید، به دردتان نمیخورم!
........................................................................................اما نکات جاسوسشناختیک زیر همیشه به کار میآیند: 1-اگر خواستید دیده نشوید میتوانید از محل حادثه دور شوید ولی یادتان باشد که زیادی دور نشوید چون آن وقت شما هم چیزی نمیبینید. Monday, April 15, 2002
● نه!
........................................................................................آن شب که در خیابانها تنها گام مینهاد و اشک میریخت، کسی او را ندید جز من. کسی تولد او را ندید، من هم ندیدم. کسی مرگاش را ندید. من هم. من فقط اشک ریختن او را آنهنگام که تنهای تنها در آن شب تاریک زمستانی خیابانهای سرد شهرمان را میپویید و اشک میریخت و با خود صحبت میکرد از نزدیک دیدهام. و هیچ کسی جز من او را آن موقع ندید. چه تنها بود و چه آشفته. چه کسی میداند او کی متولد شد. و چه کسی میداند که چه زمانی خواهد مرد – اگر نمرده باشد تا به حال. هیچکسی سراغی از او ندارد. من هم از او بیخبرم. تنهاتر از آن بود که بشود از دنیایاش خبری آورد. انباشته از حرفام … میخواهم بنویسم. میخواهم دنیاهای جدیدی خلق کنم. اما هجومشان به ذهنام آنقدر زیاد است که قلمام بر سفیدی کاغذ میمیرد: میمیرد. قلمام دیگر نمیتواند به سرعت ذهنام برسد. و ذهنام آنقدر سریع شتاب میگیرد که دیگر چیزی به آن نمیرسد: آدمها، اجسام، دنیا و خودم. پس همهشان رنجام میدهند: درد میکشم. و مینویسم. و درد میکشم. پس مینویسم. و درد میکشم. پس باز خواهم نوشت. پس درد خواهم کشید. درد میکشم تا بنویسم، مینویسم تا درد بکشم، درد مینویسم، نوشتههایام درد میکشند - من نوشته میشوم. Friday, April 12, 2002
●
Another mother's breaking It's the same old teen With their tanks In your head What's in your head Zombie, No Need to Argue, The Cranberries
● آخ!این بکهام رو زد، من دردم اومد، من دردم اومد، بکهام پاش خرد و خمیر شد، آی بکهام مصدوم شد، من حالام گرفته شد، آخ حال من گرفته شد، آی جام جهانی بیمزه شد، آی، آخ!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:44 AM توسط سولوژن Thursday, April 11, 2002
● این را بدون هر گونه توضیحی از بامداد نقل میکنم:
٭ اعتراض: قوه ی قضاييه ی نيجريه در22مارس زنی به نام" آمنه لاوا"رابه سنگسارشدن محکوم کرده است.آمنه به جرم آبستنی پس ازطلاق، به چنين کيفری محکوم شده است.يکی ازراه های جلوگيری از اين حکم ضدبشری فرستادن اعتراض نامه ی زير به نشانی الکترونيکی سفارت حکومت اسلامی نيجريه در پاريس است: (توضیح از سولوژن: سفارت نیجریه درایتالیا درست است و نه فرانسه.) embassy@nigerian.it
● SONG: Another Brick in the Wall, Part III
I don't need no walls around me.
● SONG: One Of My Turns
[ Oh my God, what a fabulous room! Day after day, Run to the bedroom,
● SONG: Empty Spaces
What shall we use to fill the empty spaces, Where we used to talk? How shall I fill the final places? How shall I complete the wall? □ نوشته شده در ساعت 3:49 PM توسط سولوژن
● تا یادم نرفته باید بگویم که نوشتههای قبلی ترجمههایی از آهنگهای پینک فلوید بودند: Empty Spaces و One of My Turns هر دو از آلبوم The Wall. (گرچه باید قبول کرد که ترجمههای بیخودی بودند و اصلا نمیبایست ترجمهشان میکردم.)
........................................................................................برای همین متن اصلیشان را هم میگذارم. اگر توانستید گوششان دهید: □ نوشته شده در ساعت 3:48 PM توسط سولوژن Wednesday, April 10, 2002
● من احتیاجی به دیوارهایی دورم ندارم.
و من احتیاجی به مخدر برای آرامششدن ندارم. من نوشته روی دیوار را دیدهام. فکر نکنید که من اصلا چیزی میخواهم. نه. فکر نکنید که من اصلا چیزی میخواهم. همه و همه این فقط آجرهایی در دیوار بود. همه و همه این فقط آجرهایی در دیوار □ نوشته شده در ساعت 12:21 AM توسط سولوژن
● [آه!خدای من! عجب اتاقیه!
همه اینا گیتارهاتن؟ اینجا از آپارتمان ما هم بزرگتره. امم، میتونم آب بخورم؟ تو هم میخوای، هان؟! آه! این وان رو نگاه کن! میخوای دوش بگیری؟ به چه نگاه میکنی؟ ســـلام؟ حالت خوبه؟] روزها در پی روزها، بدو برو به اتاقخوابام،
● از چی استفاده کنیم برای پر کردن فضاهای خالی؟
........................................................................................کجا بود که ما صحبت میکردیم؟ چطور من باید آخرین مکانها را پر کنم؟ چطور من باید دیوار را کامل کنم؟! □ نوشته شده در ساعت 12:16 AM توسط سولوژن Monday, April 08, 2002
● لباس درنیاورده، دفترچه تلفن جدید را روی میز، کنار دفتر قدیمی گذاشت. بعد کاغذی برداشت و روی آن، نام همه کسانی را که میشناخت نوشت: دوست، دشمن، عشق قبلی، عشق فعلی و ... .
........................................................................................بعد صفحه آدمهای سازگار،ناسازگار و فوقالعاده جذاب مربوط به ماه تولدش را از کتاب فالای که ساعتی پیش خریده بود باز کرد و با توجه به آن، همه آدمهای ناسازگار فهرستاش را خط زد. باقیماندهها توفیق ثبتشدن در دفترچه جدید را یافتند: اما از عشقاش خبری نبود. حال میتوانست با خیال راحت چرتی بزند. □ نوشته شده در ساعت 10:12 PM توسط سولوژن Sunday, April 07, 2002
● چرا انرژیات پرید و رفت دوست من؟
چرا دیگر نمیآیی تا ببینیمات ... چرا زود از پای در آمدی ...؟ امروز به کسی میگفتم قوی زندگیکردن را دوست میدارم: با صلابت انتخاب کردن، تجربه کردن و شکست خوردن. نه چنگزدن به شکست ناپذیریهای از پیش معلوم را ... از خوابام میزنم، از چشمام میزنم، اشکهایام جاری میشوند ولی نمیایستم ... گامهای من میبایست استوارتر از این حرفها باشند. و گامهای تو هم! خسته شدی دوست من؟! بپا خیز! فردا منتظرتام! □ نوشته شده در ساعت 7:22 PM توسط سولوژن
● نویسندگان اندیشههایشان را از روی خاک پیدا میکنند ولی آنها را آسمانی معرفی میکنند.
□ نوشته شده در ساعت 7:21 PM توسط سولوژن
● چقدر آدمها برای به وجود آوردن ارتباطهای انسانی مشکل دارند. چقدر برای ایجاد ارتباطهای جدید و ناشناس اینرسی دارند. چقدر سخت از جمعهای از پیش تعریف شدهشان دل میکنند.
مثلا دردر دانشگاهمان این وضعیت آنقدر به وضوح دیده میشود که ... 77یها و 78یها و79یها و ... هر کدام گروههای مجزاییاند. برنامههای درون سالی دارند در حالی که این کارشان هیچ معنای مشخصی ندارد. نه سنشان تفاوتی میکند و نه انسانیتشان. تفاوت تنها در میزان واحدهای پاس کرده است. و این تفاوت اخیر آنقدر کلیدی (و به همان میزان احمقانه!) به نظرمیرسد که اگر کسی در چنین ویژگیای (تعداد واحدها) با بقیهای شباهت داشته باشد، از نظر رفتار دوستانه هم شباهت پیدا میکند. (و البته همیشه هم تعدادی وجود دارند که در این نرمهای رفتاری نباشند ولی شکل غالب نیست.) یا مثلا پسرها و دخترها ... دخترها برای خودشان گوشهای جمع میشوند و پسرها هم همینطور. و این نشانهای نیست جز تبعیض جنسی که به صورت ذاتی در رفتارهای اجتماعیمان گنجانده شده است. دلیل این دو گروه شدنها تفاوت جنسی واقعی نیست، تفاوتی القا شده است که وجود خارجی ندارد. از این وضعیت خوشام نمیآید. محدودیت احمقانهایست که در گوشه و کنار دانشکده دیده میشود. گروههای جنسی، گروههای سالی و حتی گروههای گرایشی. □ نوشته شده در ساعت 7:20 PM توسط سولوژن
● صدای پای آب که میآید
........................................................................................یخها را زیر سایهام میشکنم و خورشید را با چشم به گیسواناش میدوزم شاید جای خالی آفتاب را پر کند. □ نوشته شده در ساعت 7:20 PM توسط سولوژن Friday, April 05, 2002
● آگاهی چیزی است که در زندگی دنبالاش هستم: آگاهی، فهم، درک.
این به صورتهای مختلف تظاهر میکند. مثلا این شکلاش: دوست دارم بدانم در ذهن دیگران چه میگذرد. □ نوشته شده در ساعت 11:12 PM توسط سولوژن
● من Timeام رو میخوام!!!!! امروز به 30 ثانیهای که از اینترنت گرفته بودم گوش دادم. من Timeام را میخوام!
(توضیح ضروری برای ناآگاهان: Time اسم آهنگی است از آلبوم Dark Side of The Moon از Pink Floyd که احتمالا همهتان اولاش را در تقویم تاریخ سالهای پیش (ساعت شش و نیم صبح) شنیدهاید.) آی!!! □ نوشته شده در ساعت 11:09 PM توسط سولوژن
● بازینویسی کامپیوتری، صنعتی 20 میلیارد دلار در سالی است!
خوشحال باشیم! □ نوشته شده در ساعت 11:07 PM توسط سولوژن
● اگر از کسی بدتان بیاید چه میکنید؟ از او دوری میجویید؟ با او مبارزه میکنید؟
اگر از کسی خیلی بدتان بیاید چه؟ از او دوری میجویید؟ با او مبارزه میکنید؟ اگر با کانون جهالت و شر مواجه شوید چه میکنید؟ فرار میکنید؟ میجنگید؟ میکشید؟ نمیدانم ... فکر نمیکردم اینهمه آدمی پیدا کنم که از آنها بدم بیاید. ولی پیدا شدند و خوب هم پیدا شدند.
● در حال تصحیح داستانی هستم که مدتهاست آغازبه نوشتناش کردهام. البته مدتها به معنای اوایل بهمن است. این چند روز اخیر کمی به آن دست بردهام و بخشهایی هم به آن اضافه کردهام. فصل پایانیاش باقی مانده است که با اینکه میدانم میخواهم چه کارش کنم ولی درباره جزییاتاش چندان چیزی نمیدانم. نباید داستان بدی شده باشد: خودم بدم نیامده از آن. جدا از این حرفها یک ویژگی جدید زبانی هم دارد. آن هم این است که برخلاف بقیه داستانهایی که تا به حال نوشتهام در دیالوگها از زبان نوشتاری متداول فارسی استفاده نکردهام. هر چیزی را که میشنویم به همان صورت نوشتهام. بعضیها (از جمله خودم چند وقت پیش!) فکر میکنند که این کار نادرست است ولی پس از خواندن چند فصل از کتاب "دوره زبانشناسی عمومی" فردینان دو سوسور حس کردم که درستتر همان چیزی است که گفته میشود و نه برعکس. البته این تنها در حد یک حس بدون آگاهی عمیق است چون نه هنوز خیلی به آن فکر کردهام و نه اینکه اطلاع قابل ملاحظهای از زبانشناسی دارم.
□ نوشته شده در ساعت 12:39 AM توسط سولوژن
● چند روز پیش تلویزیون ایران فیلم "پری" را نشان میداد که اقتباسی است از "فرانی و زویی"ی سالینجر که این یکی را به تازگی خواندهام. دیدن فیلم یک کتاب همیشه برایام جالب بوده است و این مورد هم مستثنا نبود ولی باید اعتراف کنم که به نظرم قسمت عمدهای از زیبایی کتاب دود شد و رفت پی کارش. صحنه فوقالعاده (یعنی شاهکار!) گفتگوی زویی (زاخارین!) و مادرش در حمام تبدیل شده بود به گفتگو در اتاق خواب و پشت بام و یک صحنه معمولی. گرچه شاید بتوان گفت صحنه خودکشی (آتشسوزی) زیباتر از خود کتاب بود (این را یکی از وبلاگها هم گفته بود. ولی یادم نیست کجا بود.). تنها میتوانم بگویم که لذت کتاب خواندناش به دلایل مختلف چند ده دیبی بالاتر بود.
□ نوشته شده در ساعت 12:32 AM توسط سولوژن
● امروز یک دوست عزیز را دوباره پیدا کردم: پویان!
........................................................................................ممنون پویان از نامهات. مدتها بود که نامههایات را نخوانده بودم و دلام لک زده بود برای آنها و برای تو. و بازهم ممنون از خوشآمد گوییات در آن صفحه کذایی کم خوانندهات. من خواننده دایماش خواهم شد، حتی اگر ننویسی چیزی در آن. □ نوشته شده در ساعت 12:31 AM توسط سولوژن Wednesday, April 03, 2002
● "سیزده به در امسال چند نفر از دوستانام را دعوت کرده بودم و کلی کار کردیم. صفحهی سفیدی را هم باز گذاشتم تا هر کس هر چه میخواهد در آن بنویسد و این نتیجهاش شد. البته میشد بهتر از اینها در آن نوشت ولی همین هم چندان بد نشد از نظرم."
من اينجام... در اتاق اميرمسعود هستم داره پسر عمويش را خفه ميکند. من اينجا هستم و لورنا دارد ميخواند. برو Raminia.blogspot.com .... نوشتم... اين چرا اينطوري است؟ (رامین نوشت)
● یکی دو نوشته اخیر با چیزهایی که قبلا در اینجا قرار میدادم کمی فرق داشت. یکی داستان کوتاهی بود و دیگری هم یک نمایشنامه.
........................................................................................ویژگی منحصربه فرد نمایشنامه در این بود که توسط من به تنهایی نوشته نشد، بلکه هرکدام از شخصیتها توسط یک نفر نوشته شده است. ویژگی مفید این کار بالا رفتن دینامیک متن است. گفتهها از فضاهای ذهنیای میآیند که تنها برای یک نفر نیست و این یعنی تنوع بیشتر اندیشهها: نوشته خود به خود چندزبانی میشود. از طرف دیگر عیباش این است که به احتمال زیاد انسجاماش بسیار کم میشود و نویسنده برای نزدیک شدن به مشغله ذهنیاش نه تنها باید با زبان کلنجار برود که با چند انسان فعال هم اینکار را بکند. پس اگر من میخواستم به یک پایان داستان مشخص برسم نباید از این روش استفاده میکردم چون ممکن بود وسط کار توسط یکی از شخصیتها به دور افکنده شوم. و این واقعا زیباست چون متن بسیار شبیه به مبارزه زندگی میشود آن هم نه به وسیلهای القایی که به صورت خود به خود و ذاتی. کمی در مورد داستان مینویسم: در این داستان معمول و غیرمعمول در هم آمیخته شده است. شخصیت اصلی داستان (که البته در نهایت معلوم میشود در آن همه افراد دنیا شخصیت اصلیاند یا به عبارت دیگر شخصیت اصلی و غیراصلی وجود ندارد و همه یکیاند) در یک چهارراه ایستاده است و چون هر فرد معمول دیگری به نکاتی چون لکهای که شبیه روغن مینماید (و بعدا مشخص میشود که نیست) توجه میکند و آفتاب هم به صورتاش میزند و شخصی از او کمک میخواهد. آن شخص عینک عجیبی به چشم گذاشته است. چرا باید اینجوری باشد؟ عینکی که شیشهاش آنقدر قطور است که برای شخصیت اولام غریب مینماید. او با این عینک نمیتواند از خیابان عبور کند. او نمیبیند آنچه باید ببیند (ولی میتواند حمله کند). در آن سمت هم آن فرد عینکی به کمک کنندهاش حمله میکند. چرا باید این کار را بکند؟ و اگر از طریق آخر داستان بفهمید همه یکیاند و آن عینکی و غیرعینکی شخصیتهای جدایی نیستند چه میگویید؟ او به خودش حمله است: او خود را میخواهد نابود کند بدون اینکه از این آگاه باشد. در ضمن کجای دنیا با یک ضربه مشت کسی خونین بر روی زمین میافتد؟ چرا آن شخص میبایست اینهمه شل و ول باشد؟ عادت ندارم درباره چیزهایی که مینویسم توضیح بدهم. روزگاری کسی به من گفت که اگر کسی از تو پرسید چرا مینویسی، تنها بهاش بخند. نوشتن دلیل ندارد، نوشتن خود دلیل است. نوشته، خود، وجودی واقعی است که نیاز به تفسیر و توضیح ندارد و اگر کسی چنین کرد تنها نظر شخصی خودش را گفته است. در نتیجه آن چه در بالا نوشتم هم تنها برداشت خودم از داستان میشود و البته برایام بدیهی است که بیان این برداشت توسط خود نویسنده مخربترین کاری است که ممکن است توسط یک نویسنده برای متناش انجام شود (چون جلوی تاویلها را تا حد زیادی میبندد) ولی با اینحال این کار را کردم چون میخواستم قربانی کنم! □ نوشته شده در ساعت 11:46 AM توسط سولوژن Tuesday, April 02, 2002
● {مقدمه: این نمایشنامه نمونهایست از آثاری که توسط چند نویسنده پدید آمده است. هر کدام از شخصیتها توسط یک نفر بیان شده است. لازم به توضیح است که قبل از نوشتن داستان در مورد خط سیر آن توافقی به عمل نیامده بود. نویسندگان این نوشته به ترتیب قد بدین ترتیباند:
........................................................................................-لرد شارلون -رامین -سولوژن} {مکان میز گردی در گوشهی دنجی از یک کافه میباشد. آسمان نیمهتاریک است.} س: چرا؟ |