Saturday, November 30, 2002
● شب به خير مامان،
شب به خير پاپا، شب به خير دختر کوچولو، شب به خير آدمهاي خوب، و همچنين بقيهي کساني که شب به خير بهشان نگفتهام در جملات بالا، به اضافهي همه کساني که خوابشان نميبرد، شب به خير آدمهاي خير، شب به خير سيبزمينيي محبوب من، شب به خير خنگ خدا، شب به خير تو، که هر چه بالا و پايين ميپرم، کل سايت را چپ و راست ميکنم، اصلا انگار نه انگار که چيزي را فهميده باشي، شب به خير ... هوي! رواني! بگير بخواب ديگه!
● يک خبر بد براي خودم: تنها Penpal عزيزم، Mary، خداحافظي کرد و رفت. مري ميخواهد برود سراغ کار و زندگي و ديگر به امر penpaling ادامه نخواهد داد و همهي اکانتهاياش را به زودي خواهد بست! ناراحت شدم. :(
خوبيي مري اين بود که يک چيزهايي را دربارهي من ميدانست که اصولا بقيه نميدانند. حيف شد! اميدوارم هر جا که باشه و هر کاري که بکنه، موفق باشه! Goodbye Mary! I’ll miss you so! □ نوشته شده در ساعت 1:33 AM توسط سولوژن
● از قديم گفتهاند شبکهي عصبياي که ... اه! ولاش کن! به هر حال کار کرد بگي نگي. فقط مشکلاش اين است: خنگ است. حالا يکمي صبر کن من خستگيام در بره، بعد بهات ميگم خنگ بودن آدمها يعني چه و چطوري ميشن آدمها وقتي ميبينيم يکهو ديگه عقلشون نميکشه. آره عزيز دلام، اينطوريه ماجرا
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 1:26 AM توسط سولوژن Friday, November 29, 2002
● البته مايهي تسليي دانستن اينکه نه تنها شبکهي عصبيي من که درصد قابل توجهي از آدمها خنگاند: مثلا بخش رومانتيک من اصلا درست کار نميکنه!
□ نوشته شده در ساعت 10:17 PM توسط سولوژن
● هاه! فکر نکنيد يکهو اون eureka ربطي به اين شبکه عصبيي خنگ دارهها!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:14 PM توسط سولوژن Thursday, November 28, 2002
● باز هم یک جهالت دیگر ...
زنی در نیجریه به خاطر رابطه جنسی خارج از زناشويي (يا بهتر بگويم، فرض وجود چنين چيزي) محکوم به سنگسار شده است. واقعا حرفي براي گفتن وجود ندارد. اين موضوع آنقدر بديهيست که لازم نيست بياييم آسمون و ريسمون به هم ببنديم و بگوييم که چرا نبايد چنين کاري کرد و يا چرا بايد کرد. به هر حال اگر جزو عدهاي هستيد که اعتقاد به حرمت وجودي انسان داريد و با چنين نوع مجازاتي مخالفايد لطفا در اين امضا جمع کني شرکت کنيد و در ضمن در وبلاگتان هم لينکاش را بگذاريد. □ نوشته شده در ساعت 11:07 AM توسط سولوژن
● هممم .... من چه خنگيامها ...
الـــــو ... ببين!!! من خيلي خوبامها! روزي ده بار بگو اين رو لطفا! چرا؟ خب به خاطر من ديگه. خب، باشه؟ فهميدي خوب؟ آفرين دختر خوب! □ نوشته شده در ساعت 5:37 AM توسط سولوژن
● به نظرم آمد که اگر بخواهم کار خوبي بکنم، اين است که نپرسم چرا آن کار را کردي (يا درستترش: نکردي) چون احتمالا همه همين سوال را از تو کردهاند. نپرسيدنام نشانهي کمتوجهي و غير مهم بودن کارت نبود، فقط نميخواستم من هم درست مثل بقيه در مقابل تو رفتار کنم. اما يک نگاه بدبينانه (و حتي به نظر ميرسد واقعبينانه) ميگويد که تو همان برداشتي را کردي که انتظارش را ندارم و از خود پرسيدي که من چرا از تو چنين چيزي نپرسيدم. مهم است ولي کارياش نميتوانم بکنم. قبلا هم گفته بودم، آدمها عقيدهشان بيش از آنکه به دادهها وابسته باشد، به تحليلهايي که از بيرون بهشان القا ميشود بستگي دارد. در اين مورد درست است که احتمالا کسي تحليلي عليه رفتار من به تو ارايه نداد ولي در عوض تحليلي هم به سود من انجام نشده است و خوب، احتمالا تو دوباره نفهميدي سکوتام را!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:19 AM توسط سولوژن Sunday, November 24, 2002 ........................................................................................ Saturday, November 23, 2002 ........................................................................................ Friday, November 22, 2002
● در میان این چهاردیواری شیشهای
بیصدا مینشینم تا مردم به رویام گندم بپاشند و کبوترها را سکوت نشکنم. کبوترها میآیند آنگاه، دیگر آنروز مرا
● صداها که معناي خودشان را از دست بدهند، سکوت است که ميتواند به جاي آنها نقش بازي کند. اما وقتي سکوتها هم مفهومي نداشته باشند، آنگاه چه بايد کرد؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:27 AM توسط سولوژن Thursday, November 21, 2002
● به نظر ميرسه هر چيزي که رياضياش را ياد ميگيرم، خودش را فراموش ميکنم ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:47 AM توسط سولوژن Wednesday, November 20, 2002
● گیریم حقیقت دری باشد که باید در عمق دریا پیدایاش کرد. خوب مگر من و شما دیوانهایم که برویم سراغاش؟ طبق اصل فرما(=حمار) در اپتیک (و معادل انسانی آن، یعنی اصل حماقت بشری) انسانها سادهترین راه را برمیگزینند: راهی که نیازی به فکرکردن نداشته باشد. پس ما فرای اینکه چه کسی باشیم، به طور معمول احمقانهترین و جاهلانهترین راه ممکن را برمیگزینیم:
جلوی همکلاسیهای خود میایستیم، بر صورتشان فریاد میکشیم و میگوییم "تو نمیفهمی و ما میفهمیم". مهم نیست که ما چه چیزی میفهمیم و آنها چه چیزی را نمیفهمند. مهم تنها این است که گفتم: من آره، تو نه! راستی این تنها یکی از احمقانهترین راههای ممکن است. در اصل به علت تفاوت جنس محیط (در اپتیک) و تفاوت ساختارهای ذهنی انسانها (در مورد جوامع) احمقانهترین روشها ممکن است متفاوت باشند. اصل جهالت همیشه برقرار است: تنها صورت آن تفاوت میکند. برای عدهای این اصل بدین صورت تفسیر میشود: کاری به کار آنها نداشته باش، بگذار دوستهایات را بزنند (تا وقتی تو کتک نخوردهای، سیستم عصبیات درد واقعیای حس نمیکند)، بگذار توهین کنند (چون میتوانی گوش نکنی و در نتیجه در متن تو توهین نشده است) و بگذار هر کاری که میخواهند بکنند: من تنها کمی خود را جابهجا میکنم. همه چیز حل خواهد شد. این دو مورد خاص از آن اصل بود. دو قضیه منتج شده از آن. اولی را احتجار میگویند و دومی را انفعال. هر دویاش مخصوص آدمهای ابله است، گیریم متفاوت در شکل بیان شدن متناسب با شرایط محیطی فرد. خلاصه اینکه: ابله، ابلهست! □ نوشته شده در ساعت 11:53 PM توسط سولوژن
● هنوز مطمئن نيستم که صداقت چيز خوبي باشد يا نه،
........................................................................................ولي حداقلاش اين را ميدانم که صداقت يک طرفه احمقانه است. وقتي با من صادق نيستي، نميتوانم گوي شيشهاي باشم. ببخشيد! □ نوشته شده در ساعت 9:10 PM توسط سولوژن Tuesday, November 19, 2002
● انگار اصلا متوجه نميشوي که چقدر جديات ميگيرم. کاش خودت را کمي جديتر ميگرفتي، الکي که نيستي!
□ نوشته شده در ساعت 11:11 PM توسط سولوژن
● پرندههايي در آتش ...
........................................................................................خوابشان را ديدهام. ديشب خوابهاي عجيبي ديدم. خواب ديدم که به شدت همه چيز توفاني شده است. شهر در توفان فرو رفته است و هواپيماها آنقدر نزديک من باشکوه سقوط ميکنند که لحظهلحظهشان را حس ميکنم، وحشت ميکنم و موج انفجارشان (که البته در حالت واقعي به نظرم نبايد آنچنان شديد باشد با توجه به شرايط) مرا در بر ميگيرد. عجيب بود ... بسيار عجيب و بسيار واقعي! واقعا ترسيدم. جديدا خيلي بيشتر خوابهايام را به خاطر ميآورم. به نظر ميرسد جديتر هم هستند. هنوز نميفهمم مفهوم خيليهايشان را ... □ نوشته شده در ساعت 11:08 PM توسط سولوژن Monday, November 18, 2002
● کلي دردم! ميخواهم فرياد بکشم ولي نه در يکجا، بلکه همهجا، همهي نقاط جهان و آنقدر گوش ميخواهم براي فريادهايام که ميدانم وجود نميتواند داشته باشد. من تو را ميشنوم، تو مرا ميشنوي ولي فقط همين، نه بيشتر! گويي لازم است دنيا بشوي و فرياد بکشي و فرياد بکشي و دنيا بشوي ولي نميشود! ميخواهم بينهايت از خودم بنويسم، ميخواهم بينهايت براي تو بنويسم، ميخواهم بينهايت براي او بنويسم و ميخواهم بينهايت براي بينهايت انسان ديگر نيز بنويسم. ما، انسانها! من، کلي دردم، تو کلي دردي، او نيز کلي درد است، ما همگي درديم، ما فرياديم، ما ستارههايي هستيم که منتظر نابوديمان هستيم و سالها نابود نميشويم و آنگاه که نابود شديم، دردمان همچنان باقيست
□ نوشته شده در ساعت 9:13 PM توسط سولوژن
● و اين سوال پيش ميآيد: چقدر پر شدهام؟
........................................................................................من، انساني که 22 سال پر از تجربه، 8000 روز پر از خاطره، 192000 ساعت وصفناپذير و 693 ميليون ثانيهاي که در هر کدام از آنها ميتوانستهام عاشق کسي بشوم داشتهام، اينک چه هستم؟ من، اميرمسعود فرهمند اصلا نميفهمم که چه کار ميکنم. روزگاري که سپري ميشود و من درکاش نميکنم، يا فوران آگاهيهاي لحظهاياي که ساعتي بعد از خاطرم محو شده است. من مجموعهي بيکراني از تجربهشدهها هستم که به خاطرش نميآورم. من، شيئي هستم که در زمان غوطه ميخورم ولي نميفهمم چرا چنين ميکنم. بارها به پاياندادن اين روند فکر کردهام. اما هيچوقت آنقدر استدلالهايام راضيام نکرده بود که اقدام کنم. من، تصميم دارم بمانم تا آخر ماجرا را ببينم! اميد واهيايست ... آخري وجود ندارد! جدا از آن، به فرض که ديدم، چه چيزي را کسب کردهام؟ ديدن، فهميدن و آگاه شدن به ظاهر خوب است ولي واقعا چرا بايد خوب باشد؟ □ نوشته شده در ساعت 9:08 PM توسط سولوژن Saturday, November 16, 2002
● يک سوال ديگر ... به نظرت نقش سازمانهاي يک جامعه در رفتار آن سيستم چگونه است؟
مثلا خيلي ساده ... به نظرت چقدر تفاوت ميکند که بخش نامهرساني يک اداره به صورت توزيعشده و مجزا (در هر بخشاش) باشد يا اينکه يک دبيرخانه داشته باشند و ...؟! ميداني به چه فکر ميکنم؟ آشوب! Cellular Automata ...! □ نوشته شده در ساعت 4:38 PM توسط سولوژن
● گفتم عوامل بسيار زيادي ممکن است وجود داشته باشد که در استدلال به صورت explicit وارد نميشوند ولي در پسزمينهي ذهن فرد وجود دارد. يکي از اين عوامل توزيعهاي احتماليي ماجراست.
يکي از کارکردهاي مهم يک شبکهاي عصبي (بهتر بگويم، يکي از ديدگاههايي که به يک شبکهي عصبي ميتوان داشت) مدلسازي چگاليي توزيع احتمالي يک سيستم است. براي اينکه اين توزيعها درست باشند، بايد با دادههاي متناسبي (يا مکانيزم جبرانسازيي مناسبي) تعليم ببيند (آهاي! هر دوي اين روشها مهم است، به زودي ميگويم چگونه). کارکرد اينها در فرآيند استدلال ميتواند در ارزش و منزلي باشد که به هر کدام از گزارهها در طي استدلال (يا استنتاج) ميدهد. يعني مشخص کنندهي شباهت، تفاوت و ... هست. چيزي که باعث شد اين به ذهنام برسد (لازم است بعضي وقتها آدم اعتراف کند که چگونه ايدههاياش را ميآورد) گفتگويي بين مامانجون و کيان بود. امروز مامانجون انگار از نزديک مدرسهي کيان ميگذشت و ميگفت که ممکن است ديده باشمات و براي اينکه بگويد چه زماني در آن حوالي بوده است، کمي صحنه را تشريح ميکرد. قسمت جالباش وقتي بود که ميگفت "توپ به فلان قسمت حياط افتاده بود و يکي از بچهها رفته بود بياوردش". خوب! طبيعيست که من کمي حرص بخورم در اين زمانها ولي بعد که ايدهام را کشف کردم، احساس خوبي داشتم. مامانجون چون بسيار از جريان روزانه يک بچهي دبستاني دور است، نميداند که چنان اتفاقي به عنوان يک واقعهي کليدي مطرح نميشود چون بسيار متداول است. بخشي از شبکهي عصبي مامانجون هست که وقايع يک بچهي دبستاني را مدل کرده است. اين مدل با توجه به تعريفها و ديدههاي و تصورات قبلياي که داشته (خود و بچههاياش) شکل گرفته است. مثلا سر کلاس رفتن، نمره گرفتنها (قبلا اگر 18 مد بوده، الان 20 مد هست. پس نسبت به 20 احساس تعجب بيشتر ميکند و آفرين بيشتري ميگويد. البته اين فقط يک مثال است و الزاما درست نيست)، شلوغي متناسب مدرسه (مدرسههاي قبلي خلوتتر/شلوغتر بودهاند ولي الان تراکم متفاوت است)، بازيها (ايده از بازيهاي خودش، بچههاياش و ...) و ... . اما اين مدل با واقعيت فعلي تفاوتهايي دارد و اين باعث ميشود که استدلالها برابر نباشند. خوب ... يک نفر در دو حالت درست استدلال ميکند (البته فقط از يک جنبه): يکي اينکه خود در محيط باشد و مدل محيط را خود بسازد (و حاضر نيستم بگويم که مدل کساني که در يک محيط هستند يکسان است ولي به هر حال شبيه است) و ديگري اينکه توسط يک ساختاري در حين استدلال به تفاوت دو محيط توجه داشته باشد. اين دومي، يک فعاليت هوشمندانهتر انسانيست (يک حيوان چنين قدرتي دارد؟) و به اين صورت است که پيشبيني ميکند مدلاش چقدر با مدل واقعي تفاوت دارد و بدون اينکه مدل خود را واقعا تغيير دهد در هنگام استدلال دانشاش را با ضرايب وزنيي مناسبي دخيل ميکند. اين فعاليت خيلي شبيه به فعاليتهاي علوم اجتماعيست: جامعهشناس لازم نيست جاهل باشد تا بتواند يک جامعهي پر از جهالت را درک کند! چنين چيزي در شبکههاي عصبي مصنوعي هم وجود دارد. اينجا گرچه اين سوال پيش ميآيد که چنين مکانيزمي در حد لايهي کارکردياي ظاهر ميشود. به نظرم در لايهي خود شبکهي عصبي نيست، بلکه در لايهاي خيلي بالا و در حد و حدود خودآگاهيي فرد است که ظاهر ميشود. يعني در جايي که ديگر با شبکهي عصبي کاري نداريم بلکه به مغز به عنوان يک پردازندهي سمبولي نگاه ميکنيم. باز هم دقيق نبود حرفام. کارياش نميتوانم بکنم چون هنوز نميدانم چنين مکانيزمي چگونه است. کسي ميداند؟ بعيد ميدانم! مساله به شدت حل نشده است. (از اينجا هم ميتوانيد اين نوشته را بخوانيد!) □ نوشته شده در ساعت 11:01 AM توسط سولوژن
● شنبه ... براي يک شنبه، زيادي کار دارم! تقريبا طبيعيست که پوستام کنده شود. ولي اصلا حوصلهي پوستکنده شدن را ندارم. آخر تازه همين يکي دو روز پيش پوستام را عوض کردم (2 وجب پايينتر را نگاه کنيد). نميدانم از کجا شروع کنم ... احتمالا کمي NN (که هنوز اصلا نميدانم ميخواهم روي چه مقالهاي در اين يکي دو ماه بعدي کار کنم)، کمي emotional و robotics و ... (که آنقدر وسيع است که فکر کنم اگر به من باشد، همهي ايدههاي دنيا را ميخواهم درش پيادهسازي کنم) و همچنين کمي کنترل مدرن و اگر شد تطبيقي! ديجيتال هم اگر الان نخواهم بخوانم، پس کي بخوانم؟ هاه! وقتي آدم يک هفته اعصاب نداشته باشه، نتيجهاش همين ميشه!
........................................................................................تو چه ميکني؟ □ نوشته شده در ساعت 10:56 AM توسط سولوژن Friday, November 15, 2002
● به نظرم ميآيد تداعي معاني (مشابه ساختن يک مفهوم با مفاهيم ديگر، معمولا سادهتر و ...) يک جور بالا بردن بعد feature space به منظور سادهتر کردن قابليت جداسازي و ... است.
□ نوشته شده در ساعت 3:40 PM توسط سولوژن
● فعلا همينها ... موزيک در حال پخش Anathema است که به قول هاجر بايد با بيمهي کامل گوشاش داد.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:17 AM توسط سولوژن Thursday, November 14, 2002
● راستي امروز يک آدمي اومد و گفت اولين کسي که بهات زنگ زد و تبريک گفت، يک دوست واقعيه!
آقاي لرد! شما به اين مقام نايل شدي ... اما لازمه بگم که چندين ساله که به چنين مقامي رسيدي - حتي ممکنه که به بچهات هم چنين مقامي برسه (البته به شرطي که اول يک فکري به حال نصف ديگهي ذخيرهي ژنيي بچهات بکني). □ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط سولوژن
● نيت چي کردم؟ آره! آره! ميگم حالا. اگر گفتي تو توي نيتام چطوري بودي؟
□ نوشته شده در ساعت 11:35 PM توسط سولوژن
● تازه جالبتر هم ميشه که بدونيد الان درست بعد از نيت کردن و کيک بريدن هستم و هنوز حتي به کيف خوردن هم نرسيدهام!
□ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط سولوژن
● ساعت اتمي من ميگه الان 11:59 شب هست (ساعت Blog اشتباهه اصولا)! در اين آخرين لحظات، نوشتن در وبلاگ کلي کيف داره!
□ نوشته شده در ساعت 11:31 PM توسط سولوژن
● بله! همينطوريهاست ... مهم نيست بقيه چه هستند، مهم نيست که بقيه چه فکر ميکنند، مهم نيست که بقيه با من چگونه رفتار کردهاند، مهم نيست،
........................................................................................مهم اين است که 22 سال پيش در همين امروز يعني 23 آبان، من به دنيا آمدم، مهم اين است که من هستم، وجود دارم و حضورم دارم! دل همهتان بسوزد! هر کاري که ميخواهيد بکنيد، بکنيد! از رو نميروم! □ نوشته شده در ساعت 11:30 PM توسط سولوژن Wednesday, November 13, 2002
● But they tell me to please go fuck myself!
آره! يک جورهايي همين را گفتند ... □ نوشته شده در ساعت 11:37 AM توسط سولوژن
● انتظارش را نداشتم. جوري با من رفتار کرد که انگار سالهاست با هم دوست نزديکايم. ديروز نميدانستم چه بايد بکنم. نزديک بود بزنم زير گريه.
"يه قضيهي وجودي هست ميگه من خيلي آدم خوبيام!
● ولي فرض کنيم که تو در آمدي و به من گفتي
"نه اميرمسعود! من ميخوام هنوز توي سکوت خودم باشم" يا شايد هم کمي بداخلاقتر "نه! نميخوام" و ياز هم بداخلاقتر "از تو انتظار نداشتم. فکر نميکردم اينطوري باشي" (چطوري؟!) و يا بداخلاقتر (نه! ديگه بعيد ميدانم بياي تو صورتام بهام فحش بدي) بروي و توي دلات بد و بيراه به من بگويي (آره! چنين چيزي ممکن است. توي دلات!) يا خلاصه چيزي از اين دست. خوب ... فکر ميکني در اين صورت من چه خواهم کرد؟ □ نوشته شده در ساعت 11:28 AM توسط سولوژن
● آهاي! اون سه نفري که ممکنه سوء تفاهم برايتون پيش اومده باشه: پيش نياد!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:25 AM توسط سولوژن Tuesday, November 12, 2002
● دربارهي شناخت 1
(نوشتههايي پراکنده دربارهي موضوعي بنيادين) مسالهي شناخت براي من بسيار مهم است. من ترجيح ميدهم به اين مساله از ديد cognitive scienceي نگاه کنم. اعتقادم به ممکن بودن ساخت ماشينهاي هوشمنديست که درست مانند انسان داراي شناخت، ادراک، اراده و تعقل باشند. و بر اين باورم که وقتي ما ميتوانيم اين مساله را درست بررسي کنيم که ايدههايمان تا حد ابزارهاي رياضي تقليل پيدا کند. يعني اينکه وقتي ميگوييم "بچه ياد ميگيرد که با اسباببازيهاياش بازي کند" دقيقا توضيح دهيم که چنين يادگيرياي به چه معناست. فعلا نبايد انتظار يک فرمول رياضي را داشت. گرچه اعتقادي هم ندارم که چنان فرمولياي اهميت اساسياي داشته باشد اما بايد بتوان کليت مساله را فرمولبندي کرد. خيلي ساده بخواهم بگويم، اينکه تعليم فلان بخش مغز داراي ساختاري چندلايه بدون فيدبک است و با الگوريتم BP مانندي يادگيري در آن انجام ميشود (گرچه چنين حرفي اشتباه است چون الگوريتمهايي اينچنين در مغز پيادهسازي نميشوند، تنها يک مثال است، آن هم غلط!) که وروديها از چشم ميآيد و خروجيها به بخشي وارد ميشود که يک کلاسهبنديي اين تعداد دستهاي هست که بعدا با نتايج کلاسهبنديهاي ديگر ترکيب ميشود و در يک شبکهي عصبيي ديگر با فلان مشخصات به چنين نتيجهاي ميانجامد. خوب! اين خيلي خوب است و البته داراي جزييات به اندازه کافياي هم هست. اما فعلا دراکثر قسمتها چنين چيزي وجود ندارد و مخصوصا وقتي ميخواهيم به يک کليت برسيم، دچار مشکل ميشويم. حالا ... از طرف ديگر، چند روز پيش شروع کردن به خواندن کتاب "روانشناسي کودک" از ژان پياژه که دربارهي يادگيري کودک نيز نوشته است. ايدههايي از آن گرفتم (و لازم است بگويم که من از روششناسياش خوشام نميآيد. نميدانم تنها در اين کتاب است که اينگونه بدون دليل نتيجهگيري کرده است يا کلا او اينگونه بوده يا محتملتر، خود روانشناسي اينچنين است) و سعي کردم با مسالهي اساسيي خود-آگاهي (consciousness) ترکيباش کنم. و اين دقيقا چيزي بود که سخت مرا به کوه کوبيد. خود-آگاهي از کجا ميآيد؟ چگونه ميشود که من مدلاي براي خودم ميسازم و وضعيت خود را نسبت به جهان ميسنجم. از طرف ديگر اين سوال نيز پيش ميآيد که اصولا فرآيند کليي يادگيري در انسان چگونه است. در يکي از يادداشتهايام (گمانام در جزوهي فازي يا شايد هم عصبي) نوشتهام که RL آن قدر و منزلت اوليهاش را برايام ديگر ندارد چون به نظر نميرسد در خيلي از موارد پاسخگو باشد.RL براي فعاليت هاي سطح-پايين بيشتر مفهوم دارد تا پردازشهاي سطح-بالاتر. آه! واقعا دارد خوابام ميبرد. با اينکه به نوعي اصرار داشتم که همهي اين موضوعات را بگويم، ولي ترجيح هم ميدهم که زماني اينها را بنويسم که احتمال چرت و پرت گوييام زياد نباشد. فقط براي اينکه يادم نرود بگويم که اين ايده به ذهنام رسيد که شايد اصلهاي اوليه نيز آموختنياند و هر کسي درستي (p=>q,p| q) را درک ميکند به خاطر آن قوانين سطح اولي بود که به تدريج درست ميشود. بعد اين سوال پيش ميآيد که آيا ممکن است کسي قوانين منطق ديگري را پذيرفته باشد (و در او نهادينده شده باشد) نسب به اشخاص معمول؟ نميدانم، شايد نشود. شايد قوانين منطق به دليل حکمفرماييشان بر طبيعت، به گونهاي طبيعي هستند که آن شبکههاي يادگيري طبيعيست که آنها را يادبگيرند. بعد دوباره به حقيقت و ... رسيدم. حسام اين بود که از دو ديد مختلف به شدت فشرده شدهام. آه! واقعا ديگر دارم چرت و پرت مينويسم. بايد بروم بخوابم. خوب! الان چند روز ديگر است و من ترجيح ميدهم اين بخش نوشتهام را تمام کنم. البته بسياري از حرفها را گفتم ولي شايد نياز به کمي توضيح داشته باشد. جالب اينکه چند خط آخر را عملا در خواب نوشتم. به عبارت ديگر چندين بار پيش آمد که وسط يک جمله خوابام برد و ناگهان حس ميکردم بيدار شدهام و پيوستگيي فضا-زمان را از دست دادهام (البته اين به خوديي خود حرف بيخوديست!). با اينحال به دليل بديع بودن جملات قبلي، دستي بهشان نميزنم و دوباره آنها را با زباني شفافتر بيان ميکنم. موضوع يک چنين چيزيست: يادگيري در انسان چگونه صورت ميگيرد؟ ژان پياژه به روانشناسيي development اعتقاد دارد. البته دقيقا نميدانم که او موضوع را چگونه تبيين ميکند. بيشتر سواد من از اين موضوع برميگردد به حوزههاي ديگر و به طور خاص يادگيريهاي هوشمند. به هر حال موضوع يک چيز است. خوب! چنين ايدهاي بسيار خوب است ولي مدلسازيي عملي آن چقدر ممکن است؟ يعني چه عاملي باعث اين گسترش پلهپلهاي يادگيري ميشود؟ پياژه ميگويد که طفل داراي خودآگاهي نيست و به تدريج کسباش ميکند. همچنين او ميگويد که طفل بعد از چند سال تازه به قدرت استدلال (reasoning) ميرسد – حالا هر مدلاش که ميخواهد باشد. يعني به نظر نميرسد که مثلا يک ماشين deduction در درون انسان وجود داشته باشد. (لازم است توضيح بدهم که جديدا در به کار بردن فارسيي اين لغات کمي شک ميکنم. انگار واقعا کمي مشکل دارند. يعني قياس، استدلال و استنباط ترجمه سه چيز متفاوت هستند که من به عنوان فارسيزبان سريع درکشان نميکنم و ترجيح ميدهم از همان کلماتي استفاده کنم که در همان حوزه-زباناي که يادشان گرفتهام (رياضي-انگليسي) استفاده ميشود.) استنباط من از نظر پياژه اين است که طفل در اوايل بيشتر از روشهاي شرطيشوندگي استفاده ميکند. البته با اين تفاوت که پروسهاش کمي پيچيدهتر است و ساختارهاي SOM و CAM هم در آنها حتما وجود دارد. بعد ناگهان به جايي ميرسد که موضوع کاملا فرق ميکند و رفتارها ديگر reactive نيستند بلکه استدلال از روي قياس (و البته کمي زودتر –به احتمال زياد- از راه تشبيه) نيز وارد ماجرا ميشود (خندهدار است! من براي نوشتن هرکدام از اين کلمهها به دفتر فازيام –که معادل فارسيي اين لغات به روايت دکتر لوکس را نوشتهام- رجوع ميکنم!). خوب ... دقيقا اين يک مرحله development است: ابزارهاي منطقي وارد ماجرا شدهاند! طفل اين ابزارهاي منطقي را چگونه براي خودش دست و پا کرده است؟ سوال خوبيست ولي جواب خوبي ندارد! شنبه (روز اوليهي نوشتن اين موضوع) ميخواستم سرم را به کوه بزنم تا جواب اين را بيابم، ولي پيدا نکردم که نکردم! البته مسخره هم بود که پاسخي مييافتم. با اين حال چند حدس مختلف داشتم که در اينجا مينويسم. اما قبل از ادامه بايد مساله را به طور دقيقتري مشخص کنم. ميخواهم ببينم موتور استنباط انسان چطوري به وجود ميآيد. از جمله کارهايي که اين موتور بايد انجام دهد، حل مسالههايي مانند (pq, p’):q’ (p^q,~p):~q (p,q):p^q است. بعد اين موتور ميبايست زورش به ساختارهاي شبکهاي استنباط نيز برسد. چنين چيزي را مثلا بچهي 10 ساله انجام ميدهد (يک بچهي 4 ساله شايد از پس يک ساختار دو مرحلهاي برآيد. گرچه ميترسم تخمين بدي زده باشم و کمي کنف شوم. دليلاش هم اين است که تا آنجا که يادم ميآيد، هميشه قدرت عقلاني يک بچهي کوچک تعجبام را برانگيخته است). به هر حال رسيدن از قوانين شرطي شدن به اين مرحله برايام عجيب است. پاسخهاي من چنين چيزهايي بودند: اين ساختارها ياد گرفته ميشوند. ساختارهاي عصبيي مغز ياد ميگيرند که درستي p و q باعث درستيي p^q ميشود. يعني ميتواند در جملهاي با يک ترکيب "و" آنها را به هم متصل کند و درک کند که معناياش چيست. چگونه؟ هنوز نميدانم ولي خيلي به ساختارهاي توزيعشده خوشبينمام. به طور خاص از چيزهايي مثل SOMها (البته اين جمله دقيق نيست. يک SOM به خوديي خود چنين کاري نميکند ولي وقتي من به اين موضوع فکر ميکنم، به يادش ميافتم. شايد تنها ارتباطش در همين باشد). با اينحال اثبات درستيي چنين چيزي نياز به نشان دادن دقيق چگونگيي چنين رفتاري دارد. سوالي هم که اينجا مطرح ميشود اين است: آيا شيوهي استدلال افراد در فرهنگها و شرايط متفاوت مختلف است؟ آيا کسي پيدا ميشود که (pq, p’):q’ را قبول نکند؟ به نظر نميرسد چنين چيزي درست باشد. تفاوتها بيشتر در لايههاي ديگر است. مثلا ارزيابيي شباهت p و p’. يا r و r’ هايي که در ظاهر نمايان نيستند ولي در روند استنباط دخالت دارند (و دقيقا همينها هستند که دارند پوست مرا ميکنند!) بگذار يک مثال بزنم: 1)اگر کسي بقاي نسل بشر را ميخواهد، بايد فرزندان زيادي به وجود بياورد. 2)اگر کسي فرزندان زيادي ميخواهد، بايد ارتباط جنسي زيادي داشته باشد. 3) آقا يا خانم A بقاي نسل بشر را ميخواهد. و طبيعتا نتيجهاش ميشود: I) آقا يا خانم A بايد ارتباط جنسي زيادي داشته باشد. خوب ... حالا يک نفر ممکن است اين وسط استدلال کند که از اين طريق خيلي چيزها ممکن است (تعدد همسر، تجاوز، ارتباط جنسي در سنين پايين (چون هر چه زودتر شروع کند بيشتر نزديک ميشود و ...) در حالي که ميبينيم با اينکه خيليها ممکن است 1 و 2 و 3 را قبول داشته باشند ولي نتيجهاش را نميپسندند. دليلاش هم همان وجود گزارههاييست که نميبينيم. مثلا اينها: 4) حق ديگران داراي ارزشي مساوي از خواستههاي فرد است. (و در نتيجه تجاوز با برآورد کردن اين امر متناقض است.) 5) بقاي نسل بشر داراي اهميت کمتري نسبت به کيفيت نسل بشر است. (پس ارتباط جنسي در سنين پايين و همچنين تعدد همسر دچار مشکل ميشوند چون در اولي احتمال کودک ناقص زياد است و همچنين (و مهمتر از آن) اوليا هنوز به پختگيي فرهنگيي لازم براي تربيت نسل جديد نرسيدهاند و براي دومي هم چون باعث کم شدن diversity نسل بعد ميشود، خوب نيست و البته مشکلات ديگر که ربطي به موضوع ندارد.) 6) بالاتر بودن کيفيت زندگيي هر فرد اصل است. 7) بچهدار شدن در سنين پايين باعث پايين آمدن کيفيت زندگيي فرد ميشود (چون مثلا بايد تحصيلاتاش را متوقف کند) (و از اين دو آخري نتيجهاي ميشود که در سنين پايين نبايد ارتباط جنسي داشت) و خلاصه خيلي موارد ديگري که در ساختارهاي ذهنيي فرد (و همچنين ساختارهاي مفهوميي اجتماع – که به آن عرف ميگويند) جاي گرفته است که شايد به راحتي هم ديده نشود.به هر حال اين مورد تنها بياني از اين بود که مساله بيش از اينکه تفاوت در موتور استنباط باشد، به ساختارهاي ديگر باز ميگردد. حالا اين سوال برايام جدي ميشود: چرا موتورهاي استنباط متفاوتي به وجود نميآيد؟ پاسخام باز ميگردد به معضل طبيعت/حقيقت/واقعيت. شايد مساله اين است که طبيعت باعث ميشود که افراد چنين الگويي را ياد بگيرند. يعني با اينکه به صورت از پيشين چنين چيزهايي در ذهن افراد جاي نگرفته است ولي در روند يادگيريشان و در اين ساختار فيزيکيي اين جهان (و يا حداقل کرهي زمين) چنين چيزهايي را مجبورند که ياد بگيرند. در نتيجه با يک واريانسي بايد اين رفتارها شبيه به هم باشند که هستند. پاسخ ديگرم اين است که اين ساختارهاي استدلال، در مغز وجود دارند ولي زمان ميبرد تا فعال شوند. خوب ... چنين چيزي خيلي هم بد نيست ولي مساله را خيلي بهتر نميکند. چون مساله باز ميگردد به اينکه به جاي learning از evolution براي به وجود آمدنشان استفاده کردهايم. شايد اين خيلي هم بد نباشد چون به نظر ميرسد واقعا يک چنين چيزهايي وجود داشتهاند. مثلا در مورد زبان ... به نظر ميرسد واقعا ما احتياج به تکامل داشتهايم تا بتوانيم سخنگو باشيم و اين تکامل هم زياد دور نبوده است (مثلا 20 هزار سال پيش). اما مشکلي که پيش ميآيد اين است که اين تکامل تا آنجايي که ميدانم بيشتر يک تغيير کوچک بوده است تا به وجود آمدن يک ساختار پيچيدهي استدلالي. يعني موتور استدلال به وجود نيامده و مثلا تنها يک شاهراه ارتباطي بين دو نيمکره به وجود آمده است و اين باز از يادگيري رفعتکليف نميکند. شنبه در راه فکر ميکردم که ما داراي يک مشکل ديگر هم هستيم و آن اين است که مقايسه ايدهها و نظرهاي مختلف فعلا برايمان آسان نيست. براي اينکه بگويم A راه حل مساله هست يا B، بايد بتوانم به شيوهاي علمي اين دو را مقايسه کنم. اما مشکل اين است که نه Bي وجود دارد (A يک تئوري بدون رقيب است) و نه اينکه خود A هم به شکل کاملي وجود دارد(A اصلا وجود ندارد). عدم وجود يک تئوري کامل هم بدين معناست که هيچ وقت نميتوانيم کل ماجرا را با هم ببينيم و به نظر ميرسد چنين مسايلي داراي طبيعت پيچيدهاي (complex) هستند و رفتار emergent آنها مهم است: تا همه را نداشته باشي نميتواني حرفي بزني! □ نوشته شده در ساعت 9:14 AM توسط سولوژن
● به نظر ميرسد شرايط پايدار نيست. تا بلايي سرم نيامده، نظريات فوقالعادهي شناختيام را در اينجا ميگذارم. البته فعلا بخش اول! يک نسخه در وبلاگ، يک نسخه هم در صفحهي مخصوص خود: دربارهي شناخت 1 يا تاملاتي دربارهي شناخت و ادراک انساني.
........................................................................................آره! اينجور چيزها را تا داغ است بايد چسباند. من هم که اصولا 2، 3 سالي هست که نسبت به اين موقع سال حس غريبي دارم (ترکيبي از نوستالژي، زندگي، شادي، آخرين داستان، پايان ماجرا و مرگ) و امسال هم به نظر نميرسد وضع بهتر باشد. □ نوشته شده در ساعت 9:12 AM توسط سولوژن Monday, November 11, 2002
● آهاي ... شايد بديي من اين باشه که هيچ وقت نيامدم از خودت بپرسم. از خودت بپرسم که "آيا واقعيت داري برايام؟".
حالا ميپرسم ... تو چه هستي؟ يک واقعيت براي من يا تنها يک توهم؟ □ نوشته شده در ساعت 10:28 PM توسط سولوژن
● سپيدي برگهاي سبز،
........................................................................................بنفش بودن رنگهاي بنفش، و ديگر ترکيبات ممکن ديگر ماشينهاي کيهاني زيبا نيستند؟ نيستند! وقتي آهنگها را دوباره از اول ببيني و بخواني و بخندي. □ نوشته شده در ساعت 10:22 PM توسط سولوژن Sunday, November 10, 2002
● بعضي نامهها مرا آنقدر خوشحال ميکنند که خيلي راحت توصيفپذير نيست. يکي از اين نامهها را رضا قاسميي عزيز برايام نوشته است.
به او: خيلي ممنون از وقتي که گذاشتي! نظراتات خيلي باارزشاند برايام. بله! بايد حسابي کار کرد، به هر حال اگر چنين چيزي برايام مهم است تلاش زيادي براياش لازم است: بايد بيشتر کار کنم. در ضمن چه بخواهيد و چه نخواهيد باز هم برايتان ميفرستمشان! پس منتظر باشيد! (: □ نوشته شده در ساعت 9:31 PM توسط سولوژن
● جامعهشناس لازم نيست جاهل باشد تا بتواند يک جامعهي پر از جهالت را درک کند!
□ نوشته شده در ساعت 9:27 PM توسط سولوژن
● آيا شيوهي استدلال افراد در فرهنگها و شرايط متفاوت مختلف است؟ آيا کسي پيدا ميشود که اين را قبول نکند:
(p=>q,p'):q' □ نوشته شده در ساعت 9:26 PM توسط سولوژن
● خود-آگاهي از کجا ميآيد؟ چگونه ميشود که من مدلاي براي خودم ميسازم و وضعيت خود را نسبت به جهان ميسنجم؟
□ نوشته شده در ساعت 9:24 PM توسط سولوژن
● آآآآآ!!! وقتي ميگم واريانس خوشي/ناخوشيام خيلي بالاست، اصلا شوخي نميکنم! اينها چيه ديشب نوشتم؟ حسابي انگار قاطي کرده بودم! آره! خيلي بيش از اين حرفها! ديوانه شده بودم، از آن ديوانههاي بد! خوشام نيامد. بيچاره تو! آره! بهتره هوا امروز. خيلي بهتره. صبح که بيدار شدم، همه چيز خوب به نظر ميرسيد. کلي انرژيدار براي کليکلي کاري که اين هفته در پيش دارم و نصفاش هم همين امروز است! له ميشوم. شانس آوردم فقط 3 درس دارم وگرنه چه ميشد؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:23 PM توسط سولوژن Friday, November 08, 2002
● نه! ربطي به غروب جمعه بودن ندارد خيلي ... اتفاقا اين جمعه و شباش، خوب بود. در ظاهر که به شادي گذشت. ولي خوب ... نميشود گفت بيربط هم بود. هيچ دو چيزي بيربط نيست: حتي من و تو!
□ نوشته شده در ساعت 10:23 PM توسط سولوژن
● دلام گرفت،
دلام ناگهان به وسعت دريا و به بلنداي کوه گرفت دلام ماه ميخواهد و آرامش سايههاي خوابآلود □ نوشته شده در ساعت 10:19 PM توسط سولوژن
● قبول ميکند وبکمات را ببيند. ميپرسد "خب؟" و وقتي چشمهاي تو را ميبيند، فورا پنجره را ميبندد، قطع ميکند و به کوه پناه ميبرد …
□ نوشته شده در ساعت 1:06 AM توسط سولوژن
● دقايقي پيش کتاب "اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري" نوشتهي ايتالو کالوينو تمام شد. اين دومين کتابي بود که از او ميخواندم – قبلي "بارون درخت نشين" بود که تا آنجا که به خاطر دارم زمستان سال پيش سراغاش رفته بودم. با توجه به آن کتاب قبلي، انتظاري که از آن داشتم بسيار متفاوت بود با چيزي که خواندم. کتاب عجيبي بود! ميشود گفت تا به حال چنين چيزي –يا حتي شبيهاش- را نخوانده بودم. انتظار يک رمان سبک و دلنشين را داشتم، اما با رمان مدرناي مواجه شدم که اگر کسي به آن بگويد "بيانيهي يک نويسندهي فوقحرفهاي دربارهي نوشتن" مخالفتي نميکنم. اين کتاب شامل يک روايت بستر و تعداد زيادي داستان نيمهتمام بود که همگي به نوعي در يک جهت بودند. اما ويژگياش اين بود که در اين ميان کالوينو آنقدر به آنچه در ذهن يک نويسنده ميگذرد پرداخته بود که کتاب به روايت داستانيي يک پديدهي ذهنيي حرفهي نويسندگي پهلو ميزد. نميدانم بقيه در اين مورد چه حسي دارند ولي خيلي از چيزهايي را که او ميگفت من به عنوان کسي که داستان مينويسند قبلا حس کرده بودم. کتاب به شدت فشرده بود! آنقدر مطلب در هر جملهاش بود که در يک خوانش معمول از دست ميرفت. با اينحال بايد اعتراف کنم که اين کتاب را نفهميدم. تقريبا سرسري خواندم. يعني همهاش گيج بودم که دقيقا خواندن من به چه مفهوم است. شايد دوباره خواندناش لازم باشد ولي بايد اعتراف کنم که اين غلظت معناياش باعث نشد که کتاب هيجانانگيزي برايام باشد. مخصوصا که در ابتدا به آن بيشتر به چشم يک کتاب تفريحي نگاه ميکردم – اما خوب، بايد گفت که اينگونه نبود (بايد توضيح بدهم که منظور من از يک کتاب تفريحي، پايين آوردن سطح آن نيست. به نظر من طاعون نيز جز بعضي از قسمتهاياش چنان چيزيست (و البته لازم به ذکر نيست که من چه ارادتي –چه بادليل و چه بيدليل- نسبت به اين کتاب دارم به طوري که حاضر نيستم براي بار دوم بخوانماش تا نکند نظرم نسبت بهاش عوض شود) و خوب اين خود شاهد خوبي بر مدعاي من است). چندان تجربهاي در رماننو خواني ندارم ولي به نظرم بسيار شبيه به نوشتههاي (يا بهتر بگويم، نوشتهي) کوندراست. گرچه تنها از نظر تراکم حرفهايي که نويسنده در طول متناش ميزند.
........................................................................................به هر حال اين کتاب هم تمام شد. خواندناش واقعا زيادي طول کشيد – از هفتهي دوم شهريور که رکسانا اين کتاب را به من هديه داد تا امروز- و زمان زياد باعث خرابشدن کتاب ميشود. به هر حال تعداد زيادي کتاب ديگر دارم براي خواندن. نميدانم از کدامشان شروع کنم. اميد آندره مالرو بدجوري وسوسهام ميکند ولي آن کتاب دو مشکل دارد: در برنامهي قبليام نبوده است (جواب هفت، هشت کتاب ديگر را چه بدهم؟) و ديگر اينکه خواندناش واقعا بايد جدي باشد. کتاباي نيست که بخواهم تعلل در خواندناش نشان دهم چون نه تمام ميشود (به نظر بيش از 500 صفحه ريز ميآيد) و نه اينکه سوختناش را ميخواهم. يعني يا بايد خوب بخوانم يا نخوانم! در ضمن يک مشکل ديگر هم دارد. جادي ميگفت که اين کتابي بوده که همراه با آن، شاد يا غمگين ميشده و اين واقعا هشدار دهنده هست. وقتي يک موزيک ميتواند وضعيت مرا حسابي به هم بريزد (در حالي که بقيه چنان نيستند)، چنين چيزي ميتواند واقعا برايام خطرناک باشد. بايد احتياط کنم: يک چيزي شبيه به زيرآبي رفتن طول استخر است – يا بايد تا آخرش بروي يا اصلا بهاش فکر هم نکني! □ نوشته شده در ساعت 12:54 AM توسط سولوژن Thursday, November 07, 2002
● البته مشکل تنها از حکومت نيست ... بايد قبول کرد که مردم جاهلاي هستيم! يک چيزي در حد و حدود حقمان است!
مشکل اين است که جامعهمان داراي واريانس خيلي زياديست و از هر قشري که باشي، عدهي بسيار زيادي هستند که عقايد کاملا متضادي با تو دارند. آره! من به بهار حق ميدهم که از ايران رفت ... فرهنگ ايراني، فرهنگي نيست که من به همه چيزش افتخار کنم، يعني اصولا چندان قابل افتخار نيست. نه! من وطنپرست نميتوانم باشم. □ نوشته شده در ساعت 1:12 PM توسط سولوژن
● هاها!!!!
حالا هي تو بيا از شناخت و يادگيري و ... صحبت کن و خردرفتارهاي انساني را تحليل کن در حالي که بوي گند جهالت از گوشه گوشهي جامعهات به مشام ميرسد. اين احمقها چه فکر کردهاند؟ محکوميت اعدام براي هاشم آقاجري نشانه چيست؟ حماقت، جهالت يا بيشرفي؟ به نظرم هر سه! فقط يک چيزي: اميدوارم اينها تا ميتوانند بکِشند ... □ نوشته شده در ساعت 1:06 PM توسط سولوژن
● از خيلي وقت پيشها ...
........................................................................................میشود زمانهایی که تو تمام میشوی و میخواهی فریاد بکشی و کسی را میخواهی که همه انرژی تیره تو را بگیرد و برایات به دوری بریزند- نه اینکه همه را به تو باز پس دهد. نمیدانم ... نمیدانم که آیا باید به دنبال آن کسی بگردم که همه آن میخواهمها را به من بدهد یا نه؟ آیا اصلا چنین کسی وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، آیا اوست؟ برایام تحملناپذیر است اگر وجود داشته باشد و کسی جز او باشد. امیدوارم! Wednesday, November 06, 2002
● سرما
........................................................................................روي نيمکت مقابل در اصلي نشسته بود. باد ملايمي ميوزيد. تکمههاي ژاکتاش را بست و به گنجشکي که روي پلههاي سردر ساختمان بالا و پايين ميپريد خيره شد. چند نفر از بچهها کنارش ايستاده بودند و صحبت ميکردند. يکي از پسرها به ساعتاش نگاه کرد و گفت "بعد از کلاس ميبينمتون" و بعد روي به او کرد و گفت "هستي که؟". جوابي نشنيد، شانهاي بالا انداخت و به سوي کلاساش روان شد. دقيقهاي نگذشت که بقيه نيز پراکنده شده بودند. ساعتي بعد پسر کارش تمام شده بود، کلاغها ديگر داشتند به جشن قارقاريشان خاتمه ميدادند و باد سردتر از قبل ميوزيد و او کماکان روي نيمکتي روبروي در اصلي ساختمان دست به سينه نشسته بود. به ساعتاش نگاه کرد. هنوز نيم ساعتي مانده بود. چشمهاياش را بر هم گذاشت. باد شديدتر از قبل شده بود. زانوهاياش را بغلکرد و چمباتمه نشست. دوباره چشمهاياش را باز کرد. حس کرد لحظهاي خواب بوده است. چه مدت؟ نفهميد. سراسيمه از روي نيمکت بلند شد و اطرافاش را نگريست. چند نفري در محوطه بودند. پس کلاسها تعطيل شده بود. هوا ديگر کاملا تاريک شده بود - چراغهاي بيرون ولي خاموش بودند. به سمت ساختمان دويد که دختر جلوياش ظاهر شد. Tuesday, November 05, 2002
● يک قضيه وجودي هست که ميگه در دنيا حداقل دو عدد آدم خوب وجود دارند: يکيشان ربطي به آرمانشهر و ... دارد و ديگري هم مربوط به يک آدم شوريده و ديوانه ميشود.
اثبات قضيه پيچيده است و به دپارتمان رياضي ارجاعاش ميدهيم، فقط شروعاش را ميگويم که از Alan Parsons' Project شروع ميشود و به کامپيوتر من منتهي ميشود. □ نوشته شده در ساعت 9:19 PM توسط سولوژن
● قراردادهاي قلب شده ... آنهايي که در هيچ شرايطي مو لاي درزشان نميرود، چون آنقدر به شکل مسخرهاي تغيير کردهاند که نقض نميتوانند بشوند ... قراردادهاي مسخ شده ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:25 AM توسط سولوژن Monday, November 04, 2002
● برشي از افکار يک ديگري:
پرسيده بودم: اصلا اين همه سوال ميکني بگو چيه؟ حداقل بگو توي اين به ظاهر مغزت چي ميگذره؟!
● ماه کامل بود ولي هواي شب تاريک، در حياط صومعه خفه شده بود.
........................................................................................يک نفر جيغ زد، حال يک نفر به هم خورد و يک نفر مرد. ××× يک راهبه که عاشق مرد عياشي بود خودش را کشته است، ولي او خودش را نکشته بود او به دنبال پاکي هويت انسان به پشت بام رفته بود و ماه سفيد بود و ماه پاک بود. ××× و آن راهبه من بودم، عاشق اختيار تو که آن را از خود دريغ کرده بودم، و تو عاشق پاکي من بودي ... ما همه گناهکاريم، ما عشق عطاشده را فراموش کرديم و در پاکي و ناپاکي، بدون هويت انسان گمشده برابر بوديم. ما هر دو گناهکار بوديم ... ××× امشب به دنبال پاکي ماه به پشتبام رفتم، ايستادم، مستقيم به سمت ماه حرکت کردم دستهايم را به پاکي ماه آويزان کردم و اکنون مغز سفيد متلاشي شدهي من مانند ماه پاک شده است. و من سقوط کردم ... [اين روايت آيدا بود، و اين هم روايت من] Saturday, November 02, 2002
● ميخوام برم کوه،
........................................................................................شکار آهو، تفنگ من کو؟! (آهاي! خودم يکهو شيکار نشم؟!!) Friday, November 01, 2002
● جیغی چراغهای صومعه را روشن کرد و ساعتی بعد، پس از اینکه در اتاقی کوچک، پارچهای بدن سرد راهبه را پوشاند، صدای خمیازهها دوباره بلند شد. مرد در محراب زیر نور ماه آرام میگریست.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط سولوژن |