Tuesday, February 25, 2003
........................................................................................ Saturday, February 22, 2003
● - شب به خير!
........................................................................................- شب بخير! خواب هفت پادشاه ببيني! - اوه، ممنون! ولي به شخصه ترجيح ميدم خواب دختر يکي از اون پادشاها رو ببينم ... □ نوشته شده در ساعت 2:07 AM توسط سولوژن Friday, February 21, 2003
● سولوژن در به در به دنيال موجودات فضايي
ميزان CPU Timeي که تا به حال براي پروژهي SETI صرف کردهام از 1000 ساعت گذشت (دقيقترش1034 ساعت و 15 دقيقه و خوردهاي) و نتيجه هم تا به حال 98 بستهي پردازش شده بوده است. (براي اطلاعات بيشتر به + مراجعه کنيد. تا اينلحظه، 1338177 سال (يک ميليون و سيصد هزار و .... سال!) زمان پردازشي روي چنين پروژهاي صرف شده است که 97 سالاش از ايران بوده است. اطلاعات به روز را از + بگيريد.) □ نوشته شده در ساعت 1:07 PM توسط سولوژن
● هيچ! يک مقدار کاغذ را سفيد ول ميکنيم، نورش مستقيم بزند به چشمات. همين ... کاري ندارد که. وقتي هنوز مريضي، وقتي بيماريات را ميبيني، ديگر از آن نوشتن ندارد که، لحظهاي منفجر ميشود، کمتر از بيست ثانيه و بعد بايد ولاش کني، به آن فکر نکني تا فراموش شود. واقعا بهترست دربارهاش ننوشت، يک دقيقه به صفحهي خاليي مانيتور نگاه کن و به هيچ چيزي فکر نکن (يا به مينسکي گوش بده) و آنوقت ميپرد. شايد همين فکر کردن، همين نوشتن وضعيت را بدتر ميکند. گرچه اميدوارم که وضعيتام رو به بهبود باشد. اگر وروديي مضري نداشته باشم، حالام تا حد خوبي مساعدست – همين حالاياش هم!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:40 AM توسط سولوژن Thursday, February 20, 2003
● از رنجي که ميکشم را درک ميکنم. رنج متقابل خالق و مخلوق را خيلي وقتها با تمام وجودم حس کردهام. گاهي آنقدر برايات طبيعي و واقعي ميشود که خودت را ناگزير ميبيني از سپردن داستان به دست او و فقط کاش شخصيتات آدم خوشبختي باشد و تو را در نهايت با غمات تنها نگذارد: اگر بگذارد و برود و تو تنها بماني، چه ميتواني بکني جز اينکه مدتها مبهوت بماني و آرزوي بودن دوبارهي چيزي را بکني که هيچگاه بيرون کاغذها و شيشهها نبوده است اما نزديکتر از او به خودت نيز نميشناسي.
........................................................................................آن گاه است که ميخواهي دوباره بنويسي، دوباره به وجود آوري و دوباره دنيا را زيبا کني – اما مگر ميشود؟ مگر ميشود؟ پويان! درک ميکنم رنج افتادن در اين چرخهي بيپايان نوشتن و نرسيدن به آنچه فکر ميکنيم بايد به آن برسيم و متاسفانه نميدانيم که چيست. □ نوشته شده در ساعت 11:04 AM توسط سولوژن Wednesday, February 19, 2003
● من سردم است
........................................................................................من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد اي يار، اي يگانهترين يار، "آن شراب مگر چند ساله بود؟" نگاه کن که در اينجا زمان چه وزني دارد و ماهيان چگونه گوشتهاي مرا ميجوند چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري؟ (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد - فروغ) □ نوشته شده در ساعت 12:40 PM توسط سولوژن Sunday, February 16, 2003
● بچهي نيم وجبي ميخواد من رو دست بندازه! هي ... بگم اسمات پيمانه آبرو برات نمونه تو محل؟
........................................................................................اونام چه ساعتي ... □ نوشته شده در ساعت 1:10 AM توسط سولوژن Saturday, February 15, 2003
● امشب با ولنتاينام رفتيم کوه، 800 تومان چايي خورديم، برگشتيم، بدون يک اپسيلون شکلات!
□ نوشته شده در ساعت 11:59 PM توسط سولوژن
● چيه؟ مشکل از چيه؟ چرا هوا اين همه تاريکه؟ طبيعيه اين ساعتها خورشيد نباشه يا مشکل چيز ديگهايه؟
□ نوشته شده در ساعت 7:12 AM توسط سولوژن
● اگر سرتان براي يک داستان پيچيده درد ميکند، هانگ فرشته احمدي را بخوانيد.
........................................................................................اين هم نوشتهي من دربارهي داستان: هانگ، از آن داستانهاي سخت است. يک يا دو بار خواندناش کافي نيست. چند بار هم که بخواني، باز آنقدر سوال برايات باقي ميماند که ميتواني شک کني که اصلا آن را فهميدهاي يا نه. بعيد ميدانم خيلي راحت بتوان رمز نشانههاي داستان را فهميد. خودم ترجيح ميدادم چند داستان ديگر از خانم احمدي ميخواندم پيش از آنکه بخواهم نظري دربارهي اين داستان بدهم (ولي به دليل اينکه وقت مسابقه محدود است و از من خواسته شده است که نظرم را دربارهاش بنويسم، مجبورم). به هر حال، احتمال ميدهم نظراتام دقيقا شبيه به نظر نويسنده نباشد و اين دقيقا اولين نقطهي قوت نوشته است: اجازه ميدهد هر چقدر که ميخواهي خيالپردازي کني بدون اينکه منطق داستان جلويات را بگيرد. در اين داستان، منطق دنياي واقعي وجود ندارد! Friday, February 14, 2003
● درست است که من خيلي باحالام، اما واقعيتاش اين است که آدم-لحظههايي وجود داشتهاند که آنها هم خيلي باحال بودهاند ...
آها ... به نظرم به بعضيها بايد شديدا احترام گذاشت. مثلا يکيشان Alan Turing است و يکي ديگرشان هم Shannon! اينها ديوانههايي بودهاند براي خودشان. مثلا تورينگ، اولين برنامهي شطرنج کامپيوتري را نوشته است. ويژگيي جالب برنامهاش اين بوده است که هيچ وقت روي يک کامپيوتر اجرا نشده است، بلکه به صورت دستي اجراياش کرده بودند!! اين تورينگ بيچاره، اصولا مشکل کمبود کامپيوتر داشته است، خيلي از اولين کارهايي که در AI شده است را اين دوست عزيز براي اولين بار انجام داده است و برنامههاياش را به همين شکل پيادهسازي(؟!) کرده است. نابغه يعني اين! □ نوشته شده در ساعت 9:41 PM توسط سولوژن
● يکي دو سال پيش نوشته بودم که اگر کامپيوتر وجود نداشت، حاضر نبودم برق بخوانم، اما ديگه الان داره حالام از هر چيزي که پشتاش الکترونها سريعتر از يک حدي حرکت ميکنند به هم ميخوره!
يک مقدار کاغذ لطفا، يک مقدار فضاي خالي، يک مقدار تفکر ناب ... □ نوشته شده در ساعت 9:32 PM توسط سولوژن
● توماس پسر خيلي خوبي است. بيش از آنچه بتوانيد تصور كنيد. به خاطر همين خوبياش هم هست كه همه دوست اش دارند - آزارش به كسي نمي رسد. شش ماهه كه بود تا آنجا كه ميتوانست كم گريه ميکرد. فقط در مواقع واقعا ضروري مثلا موقعي كه خودش را خيس ميکرد. البته هيچ كس نفهميد كه دليل كم گريه كردناش، خوبي اوست. سه ساله كه بود پسر خاله 4 سالهاش را خيلي دوست ميداشت. براي همين هر روز كه ميگذشت، اسباببازيهاي صندوق اسباببازي توماس كمتر ميشد و مال جرج بيشتر. راستي نگفتم كه توماس بچه خيلي درسخواني هم بود. ولي همين خوبي بيش از حدش نگذاشته بود زياد سوگلي معلمهايش بشود. آخر هر بار كه روزنامه ديواري ميساخت - معلم ها از اين خوششان مي آيد- به جاي نام خودش، نام ديگران را روي روزنامه مي نوشت. آخر آن ديگران از او اين را خواسته بودند. كمي بزرگتر كه شد همه فهميدند توماس فوتباليست خوبي هم هست. دليلاش هم اين بود كه هميشه خيلي خوب مدافعان حريف را جا ميگذاشت و وقتي همه چيز براي گلزدن آماده بود، توپ را به يارش ميداد. يارش هم معمولا از هر دو يا سه موقعيت گل، يكياش را گل ميکرد. در نتيجه يار او به عنوان بهترين بازيكن مسابقات بين مدارس شهرشان شناخته شد.
توماس وقتي به دانشگاه مي رفت نيز پسر خيلي خوبي بود. خيلي هم باسواد بود. استادها هم دوستاش داشتند، چون هر سال يك مقاله از او چاپ ميشد. اين براي استادها خيلي باارزش بود. يك مقاله در سال براي يك نفر خيلي خوب است، حتي براي دوره فوق العاده همسالهاي توماس كه سالي 7يا 8 مقاله ميدادند. استادها بر اين باور بودند كه اين دوره واقعا استثنايي است چون تعداد مقالات منتشر شده آن، دو برابر دورههاي ديگر بود. حتما اگر بهشان ميگفتند كه نصف اين مقالات را توماس مي نويسد و به دوستانش مي دهد از تعجب شاخ در مي آوردند. تا فراموش نكردهام بگويم كه دخترها هم از توماس خيلي خوششان مي آمد. چون معمولا توماس خوب و مهربان حرف دل آنها را گوش ميکرد و دوستي آن دخترها با پسر مورد علاقهشان را جور ميکرد. جالب اين جاست كه پسرها هميشه بر اين باورند كه آنها هستند كه به دنبال دخترهايند و نه برعكس، ولي حتما از وجود كساني مثل توماس بيخبرند. توماس پسر خيلي خوبي است-سرشار از محبت. او هميشه دوستاناش را ابتدا در نظر مي گيرد و بعد به خودش فكر مي كند. توماس روزي متوجه شد كه با در نظر گرفتن عواطف و احساسات همه دوستاناش، مي تواند به يكي از دختران دانشگاه دل ببندد. براي همين تصميم گرفت كه روز والنتين اين احساساش را نشان بدهد. مطمئن بود كه با اين كار هيچ كس ناراحت نمي شود. براي همين بعد از اينکه صبح زود يك دسته گل رز و يك كارت تبريك بدون امضا جلوي در خانه دختر گذاشت، در پوست خود نميگنجيد. شايد فكر ميکرد با اين كار دل دختر را به سوي خودش جلب خواهد كرد. ولي فكر ميكنم خيلي ناراحت شد وقتي بعد از ظهر متوجه شد كه اين بار چه كار اشتباهي كرده است كه نام خود را بر روي كارت ننوشته بود. آخر اولين و آخرين دختر مورد علاقهاش - دختري كه هيچ كس به او دل نبسته بود - تصور كرده بود كه مارك آن دسته گل را برايش آورده بود و در نتيجه آن دو شب خوشي را با هم گذراندند. بدون توماس! (+) □ نوشته شده در ساعت 12:55 PM توسط سولوژن
● صبح روز والنتين، قبل از اينکه دو تا همسايهي سوگلي چپ و راستياش بيدار بشوند از خانه زد بيرون و توي صندوق پستي هر كدامشان يك پاكت انداخت. اما چون همسايه روبرويياش تاحالا چندان محلي به او نگذاشته بود از اين هديهها نصيبي نبرد. چند بسته ديگر هم بايد به جاهاي ديگر ميانداخت، براي همين به خيابان مجاور رفت. موقعي كه برميگشت همسايه روبرويياش را ديد كه بستهاي به صندوق پستياش مي اندازد. (+)
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:54 PM توسط سولوژن Thursday, February 13, 2003
● يک چيز جالب: به نظرم يکي دو جمله از خاطرات دختر "آخرين روز"م را –هنگامي که از پسراني که در کوچهشان بازي ميکردند و او عرق روي گردنشان را ميديد و …- از "پسراني که به من عاشق بودند، هنوز/با همان موهاي درهم و گردنهاي باريک و پاهاي لاغر/…" تولدي ديگر فروغ برداشت کردهام. ايدهام از آنجا آمده بود.
□ نوشته شده در ساعت 11:06 PM توسط سولوژن
● تولدي ديگر
همهي هستي من آيهي تاريکيست زندگي شايد زندگي شايد آن لحظهي مسدوديست در اتاقي که به اندازهي يک تنهاييست آه … دستهايام را در باغچه ميکارم گوشواري به دو گوشام ميآويزم کوچهاي هست که قلب من آنرا سفر حجمي در خط زمان و بدينسانست من
● عروسک کوکي
بيش از اينها، آه، آري ميتوان ساعات طولاني ميتوان با پنجههاي خشک ميتوان بر جاي باقي ماند ميتوان فرياد زد با تني چون سفرهي چرمين ميتوان يک عمر زانو زد ميتوان زيبايي يک لحظه را با شرم ميتوان همچون عروسکهاي کوکي بود
● امروز، سالروز مرگ فروغ فرخزادست. او را بسيار دوست دارم. با اينکه چندان شعرخوان نيستم ولي اگر بخواهم شاعر محبوبام را معرفي کنم، بدون شک از فروغ نام ميبرم. حس نزديکيي بسيار زيادي به او ميکنم. خيلي از حرفهاياش را ميفهمم و زباناش را دوست دارم - زبان صميمي و سادهاش را! (شايد بعدا از کسان ديگري هم خوشام بيايد، اما فعلا نفر اول اوست.) به همين دليل تصميم دارم يکي، دو شعري از او در اين دفترم بنويسم. با اينکه معمولا چنين کاري نميکنم اما اين يک بار اشکالي ندارد. البته يک بهانهي خوب براي اينکار، قرار دادنشان در ضدخاطرات است. شعرها را از تولدي ديگر انتخاب ميکنم. دفتر بعدياش –ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- را نيز بسيار دوست دارم و به نظرم اوج هنرنمايياش در آن دفترست (همهي شعرهاياش زيباست) اما فعلا بيشتر در دورهي تولدي ديگر هستم تا آن بعدي. [توضيح مخصوص ضدخاطرات: برايام کتاب شعري از فروغ نگيريد! جزو wish-listام نيست! شعرهاياش را دارم. اما زندگينامه، مصاحبه و ...اش را ميپسندم.]
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:01 PM توسط سولوژن Tuesday, February 11, 2003
● يواش يواش داره تعداد آشناها بيشتر ميشه: يکي از کساني را که بر روي پروژهي جالب آشوب کار ميکرد از قبل ميشناختم. بادبادک - دوست اينترنتيام! خوشحالام از کشف مجددت (با اينکه بعدا فهميدم که هماني شخصي)!
□ نوشته شده در ساعت 6:32 PM توسط سولوژن
● بچههاي فرزانگان –پريسا، مينا، آيدا و فاطمه- مرا دعوت کرده بودند به بازديد از کارگاه علومشان. امروز (دوشنبه) حوالي ساعت 11:30 به آنجا رفتم و حدود 2 برگشتم. اين، خيلي چيزها را مشخص ميکند، نه؟ اين ماجرا برايام فوقالعاده بود. بسيار لذت بردم. نه فقط خود کارگاه که همهي حواشياش هم برايام جالب بود. شبيه به آن حسهايي بود که در بچگي داشتم و مدتهاست خيلي کمتر سراغام ميآيد. هيجانزدگي و خجالت رفتن به مدرسهي دخترانه، آن هم مدرسهاي که به هر حال هميشه به صورت پنهان نوعي حساسيت نسبت بهاش وجود داشته است، دوباره مرا برد به بچگيهايام و پشت دامن مامان قايم شدنهايام که خجالت کشيدنام واقعا مسالهاي بود براي خودش و در کل مرا تبديل ميکرد به يک اميرمسعود خجالتي. اين روزها ديگر کمتر پيش ميآيد که چنان چيزي آنقدر آشکار خودش را به ديگران و حتي خودم نشان دهد اما امروز دوباره تجربهاش کردم – گرچه بعيد ميدانم ديگران چندان متوجه چنين چيزي شده باشند. اين، خيلي جالب بود. خجالتکشيدن به خوديي خود ويژگيي خوبي نيست اما اگر تو را ببرد به دنيايي ناشناخته و غريب، کاملا ميارزد. خجالتام از چه جنسي بود؟ الان ديگر در ايجاد رابطه با يک دختر مشکل چنداني ندارم. يک دختر به تنهايي هيچ معضلي نيست اما وقتي قرار باشد ميان چند نفر دختر بروي، آن وقت فرق ميکند و آن هم نه به خاطر دختر بودنشان که به خاطر جمع دخترانه بودنشان است. اين، يک پديدهي emergent است و معادل جمع تاثير تک تک اعضاي به وجود آورندهي پديد نيست، بلکه منحصر به جمع شدنشان است. گرچه شايد هم چرت ميگويم و ماجرا سادهتر از اين حرفها باشد اما من راحت نميتوانم تشخيصاش بدهم. اما اين مهمترين ويژگي امروز نبود. ويژگيي خيلي مهماش، حس دبيرستاني بودن ماجرا بود. فعاليتهايي را ميديدي، پروژههايي را ميديدي که خيلي فرق داشت با چيزي که اکنون ما به آن ميپردازيم. فعاليتهاي آنها به وضوح عنصري را کم داشت که من به آن لفظ آکادميک ميدهم و دقيقا همين، ويژگيي منحصر به فرد و جالباش بود. آکادميک بودن تحقيقات خيلي خوب است اما براي کسي که چند سال است در چنان جوي قرار گرفته است، ديدن نگاههاي ديگر بسيار هيجانانگيزست. کارهايشان، بسيار خوب بود. بيش از حدي که انتظار داشتم. و علاقهشان کاملا چشمگير بود. ويژگيي خوبام اين بود که سعي کردم در هر غرفهاي که ميروم، به طور دقيق وارد ماجرايشان بشوم: خوب گوش بدهم تا بفهمم دقيقا چه کار کردهاند و بعد بفهمم چرا چنان ايدههايي داشتهاند و پس از آن درست مانند خودشان بشوم و سعي کنم که ببينم چه چيز کار سوال برانگيزست. فرضيه مطرح کنم، بپرسم که چرا اين کار را کردهاند و نه کار ديگري را و بعد همينها را در اختيارشان قرار دهم. من، |