Wednesday, May 29, 2002
● Dogs of war and men of hate
........................................................................................With no cause, we don't discriminate Discovery is to be disowned Our currency is flesh and bone Hell opened up and put on sale Gather 'round and haggle For hard cash, we will lie and deceive Even our masters don't know the web we weave One world, it's a battleground Invisible transfers, long distance calls, One world, it's a battleground The dogs of war don't negotiate One world, it's a battleground -The Dogs of War, Momentary Lapse of Reason, Pink Floyd Monday, May 27, 2002 ........................................................................................ Sunday, May 26, 2002 ........................................................................................ Friday, May 24, 2002
● آه! حالام به هم خورد. امروز کارم شده بود نوشتن گزارشکار آزمایشگاه فیزیک. تایپ کردن، نمودار کشیدن و ... اصلا منصفانه نیست. نمیفهمم هدف اینها از نوشتن گزارش دقیقا چه چیزی است؟! اینکه یاد بگیریم گزارش بنویسیم؟! اگر اینطور است که هدفشان اصلا برآورده نمیشود. این گزارشهایی که ما مینویسیم هیچ ارزشی ندارند. فاصلهشان با چیزی که به آن میگویند technical report از زمین تا آسمان است. هیچ آموزشی هم نمیدهند. هدف پس چیست؟! هیچ! خوداشتغالی یا سرکارگذاری یا چیزی از این دست. (بدیاش این است که خودشان هم نمیفهمند که کارشان چنین معنایی دارد. دچار این توهم شدهاند که دستوری که به ما میدهند لازم است.)
□ نوشته شده در ساعت 8:48 PM توسط سولوژن
● کمبود وقت و از این حرفها که اجازه نمیدهد من این صفحه را به روز کنم. این چند وقت، مقداری تغییر در آدرس وبلاگها به وجود آمده که لازم است به اطلاع ملت شریف برسانم:
........................................................................................آدرس سایت جادوگر از این به بعد این است: SOrCErEr تفاوت در تبدیل یک ـ به - است. چه؟! یک خط زیر به یک خط منفی به زبان ساده. Thursday, May 23, 2002
● خطر ویروس:چند وقتی است که یک حمله ویروسی (در اصل کرمی!) گسترده بین کاربران ایرانی شایع شده است: کرم W32.Klez.H@mm که یک کرم کامپیوتری است. تا به حال کرم ندیده بودم ولی این یکی واقعا کرم است و خیلی هم جالب عمل میکند.
........................................................................................این کرم از طریق نامه حمله میکند. به این صورت که اگر کامپیوتر من آلوده شود، این کرم به طورخودکار به دنبال Address Bookهای من میگردد و فهرست e-mailهایی که با آنها سر و کار داشتهام را در میآورد. سپس یک فایل به طور دلخواه از هارد کامپیوتر من بر میدارد، یک پیغامی برای subject نامه برمیگزیند، اسم یکی از دوستان من را (ازهملن لیست) به خود میگیرد و برای بقیه دوستان(!) نامه میفرستد و خودش را میچسباند. چند نکته این وسط خیلی مهم است: فرستنده نامه برایتان ویروس نفرستاده است. فحشاش ندهید. تنها شما و فرستنده یک دوست مشترک دارید. همین! دیگر اینکه فایل ضمیمه نامه ویروسی، میتواند هر چیزی باشد. لازم به اجزایی بودن آن نیست. حتی txt! مساله این است که این نامه گول زنگ است اساسا. تیتر نامهها معمولا از لیست زیر انتخاب میشود: • Undeliverable mail--"[Random word]" • Returned mail--"[Random word]" • a [Random word] [Random word] game • a [Random word] [Random word] tool • a [Random word] [Random word] website • a [Random word] [Random word] patch • [Random word] removal tools • how are you • let's be friends • darling • so cool a flash,enjoy it • your password • honey • some questions • please try again • welcome to my hometown • the Garden of Eden • introduction on ADSL • meeting notice • questionnaire • congratulations • sos! • japanese girl VS playboy • look,my beautiful girl friend • eager to see you • spice girls' vocal concert • japanese lass' sexy pictures که جای [Random Word] یکی از عبارات زیر قرار میگیرد: • new • funny • nice • humour • excite • good • powful • WinXP • IE 6.0 • W32.Elkern • W32.Klez.E • Symantec • Mcafee • F-Secure • Sophos • Trendmicro • Kaspersky متن خود نامه میتواند گستردهتر باشد. بدیای که این کرم دارد این است که نسبت به ویروسکشها حساسیت دارد. اگر کرمی شوید، راه خلاص آن دیگر استفاده از Norton Anti-Virus و ... به طور مستقیم نیست چون غیرفعالشان کرده است. باید به طور دستی registery و ... را درست کنید که دردسر دارد. بنا به گفته سایت Symantec(سازنده همان ویروسکش یکی دو خط بالاتر!)، این ویروس وحشی است، خطرش متوسط است و توزیع جغرافیایی کاملا گستردهای دارد. یعنی ممکن است در سفارت آمریکا در افغانستان هم چنین چیزی پیدا شود. کرم، کرم است، بزرگ و کوچک نمیشناسد مگر اینکه از تکنیکهای مومیایی استفاده کرده باشید. اگر میخواهید اطلاعات دقیقتری داشته باشید، به این سایت سر بزنید. همانجا میتوانید کرمکشاش را هم پیدا کنید. در ضمن چند توصیه اخلاقی: 1. اگر کسی نامه حاوی این کرم را برایتان فرستاد، بد و بیراه بارش نکنید چون بعدا متوجه میشوید که دچار عذاب وجدان شدهاید. در عوض ببینید دوست مشترکی بین شما و او وجود دارد یا نه. اگر یک دوست مشترک داشتید، به او نامه بنویسید و بگویید احتمالا آلوده شده است. در هر حال به آنکسی که نامه فرستاده است (و البته واقعا نفرستاده) هم بگویید که مواظب باشد، چون یکی از دوستاناش کرمی است. 2. از باز کردن فایلهایی که انتظارشان را ندارید جدا خودداری کنید. این روزها واقعا زیادی شایع شده است. 3. دوستهای کمتری داشته باشید. سعی کنید زودتر با همهشان قهر کنید. 4. اگر از برنامههایی چون Outlook Express و ... استفاده میکنید، خطر مرگ برایتان بیشتر است. چون ممکن است به صورت auto-run فرستاده شود و در این صورت کرم است که در کامپیوتر شما جولان میدهد. یک AV همیشه فعال، جلوی چنین چیزی را به خوبی میگیرد. در ضمن باید بگویم که به شرطی که AV شما زیاد قدیمی نباشد. از 17 آپریل است که Norton-AV چنین کرمی را پشتیبانی میکند. 5. به هر کسی که میشناسید این توصیهها را بکنید (و یا احیانا لینکی به اینجا بدهید) تا زودتر ریشه این کرم از حکومت مقدس آدمهای اینترنتکار کنده شود. دیگه بسه! Tuesday, May 21, 2002
● یک پنجره برای دیدن
........................................................................................یک پنجره برای شنیده یک پنجره که مثل حلقه چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دستهای کوچک تنهای را از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم سرشار میکند. و میشود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافیست. □ نوشته شده در ساعت 8:40 PM توسط سولوژن Monday, May 20, 2002 ........................................................................................ Saturday, May 18, 2002
● این چند روز به طور مشخص دارای کمبود وقت هستم. کاش روز بیشتر از 24 ساعت بود. مخصوصا با این وضعیت خوابآلودگی بهار!
........................................................................................کمک!!! راستی ... خواندید داستان پارک را؟ چطور بود؟ نظری دارید؟! اینطوری دنیا کلا؟! مطمئن نیستم. یک زمانی فکر میکردم میتواند اینطوری باشد. الان انسانیت آدمها را بیشتر کردهام. وجودشان را غلیظتر حس میکنم. □ نوشته شده در ساعت 11:26 PM توسط سولوژن Thursday, May 16, 2002
● (قسمت دوم و آخر از سه گانه)
........................................................................................پارك سلام! اسم من پرهام است. 10 سال دارم و خوب اگر زیاد جدی نگیرید یك كمی شیطون هم هستم. الان كه دارم این خاطره را براتون تعریف میكنم توی اتاقم هستم و برادرم پشت میزم نشسته و خاطراتم را مینویسد. آها! باشه، الان میگم ... اصلا باید بگم چطور شد كه چنین چیزی را دارید میخونید. من و پژمان چند روز پیش رفته بودیم پارك. آره، چهارشنبه بود. چهارشنبه همین هفتهای كه گذشت. اون جا یك اتفاق خیلی عجیب و غریبی رخ داد كه دوست دارم شما هم بدونید. البته این وقایع برای من رخ داد و نه برای برادرم و برای همین اون پیشنهاد كرد كه من بنویسمشون. اما چون انشاءام زیاد خوب نیست اون قبول كرد كه من تعریف كنم و پژمان بنویسه. گرچه بهم گفت باید تا حد ممكن خودم جملهبندیها را بگم و فقط اون یك سری كلمات را برام درست میكنه. مثلا طبق قراری كه با هم گذاشتیم اگر فعلی را اشتباهی به كار بردم اون درستاش میكنه. آخه هنوز جزو باسوادهای درست و حسابی محسوب نمیشم. گرچه خانم معلممون هر روز میگفت -الان كه تابستونه، خوشبختانه چیز خاصی نمیتونه بگه- شما خرس گندهها خجالت نمیكشید چهار سال درس خواندید و هنوز خانواده را خوانواده مینویسید و به خودتون میگید باسواد؟ من نمیدونم اگر برای كسی این مشكل كوچولو حل بشه جزو باسوادها حساب میشه یا نه؟ بگذریم! اون الان اشاره میكنه كه بگم خودم هم چقدر دیكتاتور هستم. نمیدونم این كلمه چیه. صبر كنید ... آها! این میگه كه من هم اجازه ندادم چیزی را هر وقت بخواهد حذف كنه. یعنی قرار است همهی چیزهایی را كه میگیم تا اون جا كه میتونه بنویسه مگر این كه یا خودم بهش اجازه بدم یا این كه جملهاش غلط باشه. گرچه باید بگم من بهش خیلی آزادی دادم و گفتم لازم نیست حرفهای خودش را بنویسه. حرفهای من كافیه. آخ! خوب بهتره برسیم به اصل ماجرا: "سلام! اسم من پرهام است. 10 سال دارم و خوب اگر زیاد جدی نگیرید یك كمی شیطون هم هستم. الان كه دارم این خاطره را براتون تعریف میكنم توی اتاقم هستم و برادرم پشت میزم نشسته و خاطراتم را مینویسد ..." -سولوژن، تابستان 79 Wednesday, May 15, 2002
● سهگانه
پارک (قسمت اول) آفتاب چه بیشرم زل زده به فرق سرم. شاید میخواهد ببیند روسریام چقدر بالا رفته یا این كه داره از دیدن موهام لذت میبره. این مردم هم چقدر بیحال روی زمین افتادهند. نمیدانم چطوری با این همه صدای اتومبیل میتونند بخوابند. همینطور كه به سمت بالا -در اصلی- حركت میكنم، این آدمها هستند كه گله گله جا روی زمین فرش پهن كردهاند و چی بیكلاس، اینطوری، وسط هفتهای استراحت میكنند. انتظار همه مدل آدم و همه نوع تفریحی را داشتم جز استراحت خانوادگی در پارك، آن هم وسط هفته. از در اصلی كه وارد میشوم، جاده مانند بزرگی را میبینم بدون هیچ موجود زنده ای. چرا، هستن! یك باغبان پیر -مگه باغبان جوان هم داریم؟- سمت چپ كنار یك جادهای كه از جاده اصلی منشعب میشود، دارد با شلنگ آب ور میرود. یك مقدار جلوتر هم عكاس دوره گردی -قبلا هم دیده بودمش- بساطاش را پهن كرده است و خودش رفته زیر سایه یك درخت قایم شده. چه سرم داغ شد. روسری را كمیپایین میكشم. بیچاره حافظ و سعدی و اینا -یك بار با اون پسره(اسم اش چی بود؟) قشنگ رفتم و اسم همهشان را دیدم -هر روز توی این آفتاب چی كار میكنن؟ آدمی هم نیست توی این پارك. انگار فقط جمعههاست كه خبری میشه. نه اسكیت بازی كه بیاد از جلوت ویراژ بده، نه دختری كه برای اونها عشوه بیاد و مجبورشون كنه كفشهای اسكیت یا اسكیت بردشان -این یكی كم تر- را از پایشان در بیاورند و دنبالاش بروند. از پله ها بالا میروم. یك مادر و دو بچهاش از پلهها پایین میآیند. یك دختر حدودا ده ساله و پسركی كمی كوچكتر. میخواهد از چند پله بپرد پایین - مادرش نمیگذارد. ازشان عبور میكنم. یك چند پله كه بالا میروم صدای تالاپی میشنوم. پسر كوچولو كار خودش را كرد. بر میگردم و یك نگاه سریع میاندازم. پسرك لباس قرمز پوشیده است، موهای لخت قهوهای دارد و موقعی كه برمیگردد و به مادرش میخندد میبینم كه صورتاش هم قشنگ است. خیلی ناز است! بزرگ بشه خوب بهاش خوش میگذره. بالای پلهها،محوطه دریاچه، كه میرسم یك پسر بیست و یكی دو ساله توجهام را جلب میكند. نگاهی به من میاندازد. این مانتو خیلی سریع توجه پسرها را جلب میكند. به سمت راست میرود، سمت اسكله. دستاش یك سینی با چند لیوان سنكوییك است. آن جا هم سه دختر و یك پسر دیگر هستند. یكی از دخترها مانتوی كرم روشن پوشیده و روسری آبی به سر دارد و دیگری هم یك مانتوی مشكی نسبتا كوتاه كه زیرش یك دامن رنگارنگ لخت كه چند وقتی است مد شده پوشیده است. از این جا در مورد قیافهشان نمیتوانم نظری بدهم. لباسشان هم زیاد معلوم نیست، فقط رنگ، ولی من از مانتوی كوتاه تا زانوی خودم بیشتر خوشام میآید. دامن اون طوری پوشیدن خیلی كلیوار است.
● مدتهاست که بین قرار دادن یا ندادن داستانهای بلندم در اینجا شک دارم. دلایل مختلفی به نفع قرار ندادن وجود دارد: سخت بودن خواندن از روی صفحه کامپیوتر، بلند شدن بیش از اندازه پیامهای وبلاگ که مورد پسند نیست، کپیرایت، منحرف کردن فضای وبلاگام از آنچه هستم به آنچه موقع نوشتن این داستانها بودهام (که اغلب دهها ماه از نوشتنشان گذشته است) و چیزهایی از این دست.
........................................................................................تنها دلیل برای نوشتن میتواند این باشد: استفاده از حداکثر رسانههای در دسترس برای انتشار خود نویسندهام. تا به حال چند داستان خیلی کوتاه در اینجا قرار دادهام. معمولا داستانهایام بلندتر از این حرفهاست. هنوز هم مطمئن نیستم از مفید بودن کارم، ولی تجربه میکنم. لطفا برایام بنویسید که آیا داستان را خواندهاید یا نه، و اگر خواندهاید حجم آن به حد قابل خواندنی هست یا نه و دیگر اینکه اگر نظرتان را درباره خود داستان هم بنویسید بسیار خوشحال میشوم. این داستانی که در ضدخاطرات قرار خواهم داد، پارک نام دارد. این داستان چند قسمت مجزاست ولی نه آنقدر مجزا که مجزا هم خوانده شود. به ترتیب بخوانید. □ نوشته شده در ساعت 7:45 PM توسط سولوژن Tuesday, May 14, 2002
● امروز که مطمئن شدم خبر پنجام شدن جادی در کنکور ارشد علوم اجتماعی درست است، آنقدر خوشحال شدم که نگو!
........................................................................................انتظارم از جادی یک چنین چیزی است: یک جامعهشناس واقعا مهم و تاثیرگذار. چیزی فراتر از این فیلسوفان و جامعهشناسان آشپزباشی جامعهمان. اگر بخواهم پیشنهادی به او بدهم چنین چیزی میگویم: مدلسازی ریاضی اجتماعی چیزی است که عاقبت خواهد داشت. جادی به اندازه خوبی ابزارهایاش را دارد. جادی! موفق باشی! □ نوشته شده در ساعت 11:35 PM توسط سولوژن Monday, May 13, 2002
● شاید اینگونه باشد:
........................................................................................وقتی میخواهیم با دیگرانی بحث کنیم، نه تنها لازم است اصول اولیه خود را با هم تطبیق دهیم، بلکه نیاز به یکسانسازی منطقها هم داریم. یعنی متن (context) تنها شامل اصول اولیه نیست، بلکه منطق را نیز شامل میشود. (طبیعی است که در اینجا فرض کردهام منطق یکتا نیست. چرا باید اینگونه باشد؟ آیا حرفام مهمل نیست؟) □ نوشته شده در ساعت 2:08 PM توسط سولوژن Friday, May 10, 2002
● آخر سر امروز از نتیجه کنکورم با خبر شدم.
........................................................................................صبح رفته بودم کوه! شیرپلا و از مسیر دربند. بر که میگشتیم، من به دلایل مختلف بیولوژیکی-استراتژیکی دچار فرسودگی شده بودم. (یکجور خستگی خوب!) حدود ساعت 5:30 بود که به شریف رسیدیم. از ساعت 2:00 توزیع کارتهای ما شروع شده بود. اولاش که کارنامهام را دیدم شوک زده شدم. دلیلاش خیلی روانشناختی بود. دچار توهم شده بودم که باید خیلی بهتر شوم. آن ابتدایی که برای کنکور شروع کرده بودم، چنین رتبهای خوب محسوب میشد. ولی همین چند وقت اخیر به خاطر تلقیانات و … به طور ناخودآگاه به این باور رسیده بودم که بهتر میشوم. طبیعی است که درست نبود. گرچه همانطور که خواهید دید دو اتفاق عجیب افتاد که چنان چیزهایی درست نیامد: مخصوصا یکیاش آنقدر عجیب بود که به عنوان مهمترین واقعهی کنکوریام به آن اشاره میکنم. قول داده بودم که خبر کنکورم را در وبلاگام قرار دهم. برای کسانی که آشنا نیستند میگویم که ما یک رتبه کل داریم و یک رتبه هر گرایش. متناسب با آن رتبه گرایش است که انتخاب میشویم. مثلا اگر من 234 در کل شوم ولی 432 در الکترونیک، شانس قبولیام در الکترونیک بعد از 431 نفر دیگر خواهد بود (و آن 234 هیچ اهمیتی پیدا نمیکند.) و حالا هم درصدهایام: زبان: 79 و مهمترین و شگفتانگیزترین واقعه، درصد 51ام در الکترومغناطیس هست. چشمهایام در حال در آمدن بود. فکر میکردم الکترومغناطیس در حدود 90 بزنم، ولی این شد! (اصولا طبق قانون مورفی آدم در هر چه ادعایاش بشود، از همان بخش هم پوزش میخورد.) خوب … این هم یک ماجرای چندین و چند ماهه که تقریبا به پایان خود نزدیک شده است. حداقل بخش مهمی از آن تمام شده. گرچه هنوز نمیدانم چه رشتهای قبول خواهم شد. امیدوارم که چیزی که میخواهم بشوم. بشریت میگوید که میشوم. ولی اگر به بشریت بود که …! Thursday, May 09, 2002
● چه خوبه که آدم دوستهای فوقالعادهای داشته باشه. و من دارم!
□ نوشته شده در ساعت 7:21 PM توسط سولوژن
● اگر اصرار داریم کسی را سنگسار کنید، نخستین سنگ را کسی پرت کند که تا به حال گناه نکرده باشد. (عیسی مسیح – الواح شیشهای)
فوقالعاده نیست؟! □ نوشته شده در ساعت 7:20 PM توسط سولوژن
● مشغول نوشتن برنامه پروژهام هستم. یک برنامه محاسبات عددی بزرگ. دردسر خیلی دارد. ولی خوب باید حل شود، پس میشود. قبلا تصمیم داشتم دربارهاش بیشتر بنویسم، کمی هم نوشتم و توضیح دادم ولی بعد به این رسیدم که کار مهملی است. از توضیح دادن زیاد (و مخصوصا تکنیکی) صرفنظر کردم. شاید هر چند وقت یک بار مختصری درباره حواشی آن بنویسم: این جالبتر است.
........................................................................................این برنامه را با C++ مینویسم. میشود گفت OO است با اینکه همه بیشتر از همه از قابلیتهایی مثل encapsulationاش دارم استفاده میکنم تا چیزی مثل inheritance آن. در چنین پروژهای نیاز چندانی به آن نمیبینم. گرچه شاید اگر میخواستم گسترشاش بدهم به امکان پیادهسازی چندین روش عددی متفاوت، کار خوبی باشد (و هست!). محیط کارم یک سکویXP Windows هست و VC++. مهمترین سود این ترکیب امکان استفاده از حافظه زیاد است. قبلا باDOS کار میکردم و اساسا مشکل داشتم: استفاده از extended memory در Borland C++ دردسر دارد (و از آنجا که کار اصلی من هم قرار نیست سر و کله زدن با چنان چیزهایی باشد) و Watcom C هم تنها C هست و قابلیت OO به من نمیداد. بعضی وقتها میشود از آن استفاده کرد ولی اینبار ترجیح دادم بروم سراغ همین یکی. خوبیاش این است که فوقالعاده پایدار است (به خاطر XP بودن!). Linux هم همین خوبی حافظه را داشت ولی هم این یکی راحتتر است و هم اینکه برای ارایه بیشتر Windows قابل دسترسی است تا آن یکی(جالب نیست که در دانشگاه ما یک سکوی Linux هم وجود ندارد؟!!!). امروز یک نکته بامزه کشف کردم: کار کردن در 1280x1024 کیف دارد. برای اولین بار است که میتوانم ادعا کنم که دو تا پنجره سورس کدم را میتوانم باز کنم و هر دو را هم با هم ببینم. □ نوشته شده در ساعت 2:09 PM توسط سولوژن Tuesday, May 07, 2002
● نمایشگاه کتاب – برداشت دوم:امروز دوباره به نمایشگاه رفتم. تصمیم نداشتم بروم ولی از خیر کلاسها گذشتم و یک سر رفتم سراغ نمایشگاه. هدفام کتابهای خارجی بود که دفعه پیش نرسیده بودم بروم.
........................................................................................فرآیند خرید کتابهای خارجی خیلی مسخره است. بهتر بگویم، روندی آکادمیک نیست. در یک کار تحقیقاتی و آکادمیک، تو از قبل میدانی چه کتابی لازم داری و بعد میروی آن را تهیه میکنی. محل اصلی آشناییات با کتاب معمولا مقالات و کتابهای دیگر هستند. اما اینجا اینطوری نیست: میگردی و میگردی تا شاید کتاب مورد نظرت پیدا شود. اگر پیشرفتهتر عمل کنی از قبل جستجویی انجام میدهی و معمولا هم آن چیزی که میخواهی پیدا نمیشودد. بدتر اینکه ناشران معمولا کتابهای جدیدشان را به نمایش میگذارند غافل از اینکه کتابهای مهم آنقدرها پریاب نیستند. نتیجهاش این میشود که من علاقهمند به موضوع X، آنقدر در میان کتابهای مربوط میگردم تا از چیزی خوشام بیاید. من اینجا روش میل به هدفام را کند کردهام. این نمایشگاهها برای خرید کتاب خودآموز برنامهنویسی جاوا که هزار نفر در دنیا کتابهای شبیه به همای نوشتهاند خوب است ولی نه برای خرید کتاب روباتیک تکاملی که تنها یک کتاب دربارهاش نوشته شده است (البته زیاد این آخری را جدی نگیرید). سرم درد میکند. نمیدانم چرا ... دو وعده سیبزمینی خوردم به علاوه یک ساندویچ کالباس وارفته. دو بطر نوشابه و یک بستنی مگنوم. در یک کنسرت در محوطه دریاچه نمایشگاه شرکت کردم که خوشام آمد. گفتم کنسرت، خودم هم خندهام گرفت. یاد این دوستان محدود پیانو کار خودم افتادم و تصوری که از کنسرت دارند (روزبه و ایگور استراوینسکی و ...!). کنسرت موسیقی عاشورایی بود! اما به نظرم زیباترین چیزی بود که در این باره شنیده بودم. این برنامه شامل این موجودات بود: 1-خواننده سولو (طبیعتا یک نفر! به نظرم از قبل میشناختماش. اسماش را نمیدانم. ترک است. آموزش خوانندگی در یک کشور خارجی (یا آمریکا بود یا یک جای دیگر) دیده است. قویترین صدایی است که تا به حال از یک ایرانی شنیدهام. در یک مراسم تقریبا خصوصی (محک) زیباترین "ای ایران" ممکن را به صورت سولو خواند. از آهنگهایی که میدانم تعداد زیادی از ملت شنیدهاند، "ورزشکاران، دلاوران، قهرمانان، به یاد یزدان پیروز باشید ..." درست بعد از بازی ایران-استرالیا است. کل خوانش(!) متن آهنگ با صدای بلند را بیتنفس انجام میدهد. (حالا چرا من این همه ذوق کردهام؟) 2-خواننده متن: اسماش آقای رضوی بود. نمیشناسماش ولی صدایاش بم و بسیار دلنشین و موقر بود. چیزی شبیه به صدای شاملو ولی بمتر. اولین احساسام نسبت به صدایاش این بود که طرف نمیتواند بیسواد باشد (بیسوادها در نظر من جویدهتر صحبت میکنند. با اینکه الزاما اینطوری نیست). 3-دو دف نواز با دو عدد دف 4-فلوت 5-بوق (نه دقیقا دیدم چه بود و نه اینکه مدلهای مختلفاش را میشناسم. ولی یک ساز غربی بود. مثلا فرض کنید ساکسیفون. تشبیه ساکسیوفون و بوق نوبره (باز هم روزبه!)) 6-کیبرد 7-گیتار کلاسیک 8-ویولون سل 9-گروه کر 15-10 نفره که گاهی شعر مجزایی را میخواند و گاهی همخوانی میکرد. از همه چیز میخواند. مثلا اولین آهنگی که اجرا کردند، گروه کر "الا یا ایها ساغی ..." میخواند. 10-کامپوزر و موسیقیساز 11-سازنده شعر (شاعر!) میبینید ... وجود موارد 5 الی 8 راغبام کرد که گوش کنم به آن. جایگاه کاملا پر شده بود. من سیبزمینی میخوردم و گوش میدادم. کلا میشود گفت بد نبود. گرچه یک ویژگی غالب همه آثار سنتی ایرانی را داشت: کشداری. مثلا در آهنگهای اول و دوماش، همان آقای بمصدا حدود دو دقیقه همآهنگ با گیتار واقعه عاشورا را مدیحهسرایی میکرد. این زیاد است. جدا از این خیلی از آوازها را چندین و چند بار تکرار میکردند. این چیزی است که در آهنگهای غربی کمتر میبینیم: کجای دنیا راجر واترز اگر میخواست Hey You را اینطوری بخواند میتوانست سر و ته آن را در کمتر از یک روی کاست هم بیاورد؟! خلاصه اینطوری ... این از حواشی نمایشگاه. چه کتابهایی خریدم؟! دو خرید اساسی خارجی داشتم. 3-ماجراهای دست اول که از سری ماجراهای هنک گاوچران است. این را برای آق داداشام و خودم گرفتم. Monday, May 06, 2002
● این تنها شعری است
که میتوانم بگویم من تنها کسی هستم که میتواند آن را بنویسد وقتی همهچیز خراب شد خود را نکشتم به اعتیاد پناه نبردم موعظه نکردم سعی کردم بخوابم اما وقتی نتوانستم بخوابم یاد گرفتم بنویسم یاد گرفتم بنویسم چیزی که یک نفر مثل خودم در شبهایی این چنین بتواند بخواندش. (لئونارد کوهن) خیلی وقت است که ننوشتهام، برای خودم، برای خودم، در آن دفتر خاطرات دوست داشتنیام، همانی که چند باری دنبال اسم گشتم برایاش، ولی تنها به "تو" رسیدم و باز هم برایات نوشتم. میدانید ... این شعر بالا را خیلی دوست دارم. برای اولین بار که خواندماش یک جور احساس نزدیکی خاصی به آن کردم. لازم نیست بگویم چرا، دلیلاش مشخص است: گویی خودم آن را سراییده بودم. □ نوشته شده در ساعت 9:34 PM توسط سولوژن
● امروز بعد از ظهر برایام عجیب بود ...
باورم نمیشد اینهمه خجالتی شوم در یک لحظه. ساعتام را نگاه کردم. یک ساعت بود که منتظر بودم، فقط برای اینکه بگویم میشود دقیقهای وقتتان را بگیرم. لازم بود به خودم بگویم "احمق!" وقتی ساعت هفت و نیم شده بود و من از شش و ربع تعطیل شده بودم. عجیب بود. □ نوشته شده در ساعت 9:33 PM توسط سولوژن
● یکشنبه بعد از ظهر، اوقات خوبی بود برایام.
........................................................................................در یک جمع دوستانه قرار گرفتن، زمینهسازی برای ایجاد دوستیهای جدید و به اشتراک گذاشتن فکرهایمان. به همه اینها نیاز دارم: دوستان جدید و بحثهایی جدید. چرا اینها را اینجا مینویسم؟ □ نوشته شده در ساعت 9:33 PM توسط سولوژن Saturday, May 04, 2002
● به لرد شارلون عزیز!
........................................................................................گمان میکنم هوای رومانتیسیسم ایدهآلیستی از سرم پریده باشد. حداکثر به نوع ماتریالیستی آن بسنده کردهام. استفاده از آدمها در-موقعیت و نه بیشتر. جدیدا زیاد کارهایام مفهوم نیست. ولی یکجورهایی انگیزههایی پیدا کردهام برای تعقل بیشتر. شاید این چیزی بود که همیشه در من وجود داشت. البته با منای که از زمان دبیرستان میشناسی تفاوت کردهام (و خوب آن زمان کمتر از الان عقلگرا بودم). اما میشود گفت مدتی است که از این روش جدیدتر عقلگرایانه هم کمی دورافتاده بودم که به تدریج حس میکنم به آن نزدیک میشوم. دلیل دور افتادنم چه بود؟ خیلی راحت نمیتوانم تحلیل کنم. اما شاید بشود گفت که "نمیخواستم فکر کنم". همین! راستی از اینکه درباره The Rite of Spring استراوینسکی نوشتی ممنون. Friday, May 03, 2002
● همین امروزا (یعنی دوم می) دیوید بکهام به دنیا آمد. خدا بروکلین ژوزف خان را سلامت نگه داره!
□ نوشته شده در ساعت 10:45 PM توسط سولوژن
● دیروز به نمایشگاه کتاب رفتم. از ساعت 11:30 صبح تا 8:30 شب. آخر سر انداختنم بیرون! کلی کیف داد. خیلی! نرسیدم همه چیز را ببینم. کتابهای خارجی (که البته امیدی به خریدشان ندارم) ماند به علاوه مطبوعات. به هر حال اینطوریهاست.
........................................................................................کلی کتاب گرفتم و کلی کتاب هم نگرفتم. آخر جیب آدم به طور ذاتی محدود است. کتابهایی که خریدم اینها هستند. (دیشب با وضعیتی فاجعهبار (چون داشتم ساندویچ میخوردم و از بس گشنه بودم نمیتوانستم صرفنظر کنم از خوردن و در همان حال املاح(!) درونی ساندویچ میریخت روی میزم!) برای الهام نوشتم که چه چیزهایی خریدهام، ولی وسطهای کار متوجه شدم که قطع شده است و رفته. کلی خوشحال شدم.) لیست کتابهایی که گرفتم، اینهاست: 1. آخرین خنده که مجموعه داستانهای کوتاهی است از فاکنر، ناباکف، همینگوی، آلن پو، ویرجینیا وولف، کاترین منسفیلد (نمیشناسماش!)، سال بلو (قبلی!)، بکت، ری برادبری (فقط اسماش را شنیدهام)، لنگستن هیوز، رالف الیسن (ناشناس) و ترومن کاپوتی. Thursday, May 02, 2002
● نمایشگاه کتاب: تا دقایقی دیگر راهی نمایشگاه خواهم شد. امروز تقریبا سفیدم! چه گیرم خواهد آمد؟!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:45 AM توسط سولوژن |