Saturday, July 13, 2002
● صدا زدم: "تویی؟"
برگشت. او نبود. گفتم:"معذرت میخوام. با یکی دیگه که چند ساله ندیدمش اشتباه گرفتمتون." پاسخ دادی:"مهم نیست. شما هم کوه میرید؟" -بله. -تنهایید؟ سری تکان دادم. -منم. میخواید با هم بریم بالا؟ از آن پس، هفتهای یک بار کوه میرویم، دو بار شبها در خیابانها قدم میزنیم و این شده است برنامه منظم این چند سالمان. امروز هم با او قرار دارم. ساعت حوالی پنج و نیم صبح است. از دور میبینماش. درست سر موقع رسیده است. آها!حالا چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد. سلام میکنم. نزدیکتر میآید. به چشمهایاش نگاه میکنم. مستقیم به من مینگرند و میدرخشند. لبخند میزنم. لبخندی میزند و از کنارم رد میشود. و میرود. صدای خروسی از دوردست شروع روز را جار میزند. □ نوشته شده در ساعت 8:49 PM توسط سولوژن
● ساعتی پیش
........................................................................................شب پارههای اندوه را به سراغ فراموش شده دوستان ته غار فرستادم و صدایی نیامد جز و صدایی نیامد جز سکوت. دوستان من! دوستان ته غار من کجایید؟ من شما را امشب هوس کردهام ولی دوستان من شما کجایید؟ □ نوشته شده در ساعت 8:48 AM توسط سولوژن Friday, July 12, 2002
● بیا بگیر بکش راحتات میکنه اما بهتر بود که اینطوری نمیکردی
چی گفتم که بهتر بود با او اینطوری نمیکردی سخته براش سیگار را میگیرد میگوید برای منم پکی میزند سرفه میکند میخندد و میگوید عادت میکنی نمیدونم واقعا نمیدونم چرا مطمئن باش چند بار که سیگار بکشی عادت میکنی و دیگر آها و پس از لحظهای آهسته میگوید چه کنم چی رو چه کنی و پکی دیگر به سیگار میزند □ نوشته شده در ساعت 11:28 AM توسط سولوژن
● يك مشت گره خورد
........................................................................................ديگري نيز فرياد زد دومين مشت به آسمان علم شد فرياد ديگري بر آمد چهارمين نيز پس از سومين بر آمد و آخر سر همه جا مشت بود و مشت و فريادهاي به آسمان سر كشيده اي دشمنان! آري! Thursday, July 11, 2002
● شب
........................................................................................اينك پنجره سياه خود را گشوده است و با پرده اي ضخيم و تاريك چشمان خود را از ترس ظلم و جور بسته است آه اي فسرده قلب من اين كنون توان ايستادن ندارم من بگرييد اي ستارگان جاويدان سكوت سكوت سكوت آه !اين چه بود كه بر ما نازل شد مردمان به پا خيزيد اي ناكسان روزگار (19 تیر 78) Sunday, July 07, 2002
● در میان این چهاردیواری شیشهای
........................................................................................بیصدا مینشینم تا مردم به رویام گندم بپاشند و کبوترها را سکوت نشکنم. کبوترها میآیند آنگاه، دیگر آنروز مرا Saturday, July 06, 2002
● ای مردمان پاکسیرت!
........................................................................................من پسرم، فرزند شیطان از من برحذر باشید. گر سوی من میآیید، لحظههایتان را غنیمت شمارید که قلبتان سال دیگر خاکستری بیش نخواهد بود. و رویاها در قلب چروکیدهتان آتشکدهای به راه خواهد انداخت. ای مردمان پاکسرشت، Friday, July 05, 2002
● با من دوست نشوید: برای مغز و قلبتان ضرر دارم.
اگر هم میخواهید دوست شوید، یک سال بیشتر نمیتوانید دوام بیاورید. این را بهتان قول میدهم. □ نوشته شده در ساعت 4:30 PM توسط سولوژن
● ولی بعید میدانم روی پیشانی میمونها چیزی از لزوم پیشمرگ شدن نوشته شده باشد.
........................................................................................(اما باز این دلیل نمیشود که ما دلممان بسوزد ... آخر کاروان علم باید سریع پیش برود.) □ نوشته شده در ساعت 9:04 AM توسط سولوژن Thursday, July 04, 2002
● بعد از مدتها، سایبان آرامش ما، ماییم دوباره شروع کرد به نوشتن. مثلا این را نگاه کنید و یا این را که از برتولت برشت است.
□ نوشته شده در ساعت 10:36 PM توسط سولوژن
● دیشب A Beautiful Mind را دیدم. ماجرا زندگی John Nash، ریاضیدانی که از پایهگذاران Game Theory بود و خیلی چیزهای دیگر.
........................................................................................موقع دیدن فیلم، میخواستم سرم را بکوبم به مانیتور! وای! فوقالعاده بود. بابا ... متوهم مشترک! راستی به این سایت هم سر بزنید. □ نوشته شده در ساعت 10:11 AM توسط سولوژن Wednesday, July 03, 2002
● آفرینش دردناک است. انرژیبر است. تو را مجبور میکند تا وجود خودت را وقف آن کنی و این میتواند آنقدر تو را ضعیف کند که تحمل حمل بار هستی خودت را هم نداشته باشی.
........................................................................................مدتی است که مشغول نوشتن داستانی بودم. یک داستان کوتاه ولی نفسگیر. برایام سخت بود که بنویسماش. بیش از چهار، پنج نشست طول نکشید نوشتناش اما مگر میتوانستم بنشینم و بنویسم؟ هر بار نوشتناش مصادف بود با کلی تلف شدن انرژی، کلی نفرت و کلی خستگی. روزها و شبهایی که مینوشتماش (و البته من بیشتر، شبها مینویسم)، درد میکشیدم و گاهی از شدت آن، به گریه میافتادم. خلاصه امروز قسمت اصلی کارش تمام شد. مانده است یکی دو دست ویرایش و پیرایش. (پس گفتن ندارد که امروز حسابی از آن روزهای سختام بود.) راستی ... ایده اولیه این نوشته، از الهام برمیآید. □ نوشته شده در ساعت 7:30 PM توسط سولوژن |