Thursday, October 31, 2002
● تا ديروز فکر ميکردم مغز انسان داراي 1e10 نورون است ولي برحسب اتفاق در يک سايت معتبر ديدم که نوشته 1e12 سلول عصبي داريم. ديگه بدتر شد! يک چيزي اين همه پردازشگر داشته باشد و کاري نکند که ديگر واويلاست! دقيقا چه خبر است آن تو؟ مگر چقدر سلول براي پردازش تصوير ميخواهيم؟ مگر چقدر حافظه مصرف ميشود؟ به نظرم بقيهاش براي اين است که اين موجود انساننام بتواند بيايد و خودش را بسيار تحويل بگيرد. يعني اصلا اين تحويل گرفتن، خودش کلي کار است. ديگر چه کسي را ميشناسي اين همه خودش را تحويل بگيرد؟ در طي زمان (و نازمان) سه موجود وجود داشتهاند با اين ادعا: اوايل خدا بود، فرشتهها بودند و شيطان. گرچه بعدا معلوم شد که فرشتهها بيخودي خودشان را تحويل گرفته بودند بعد از آن ماجراي کذايي اسمگذاري و ... . بعد از آن بود که خدا بود و شيطان بود و ما آدمها. جالبياش اين است که جديدا انسانها بقيه را زياد جدي نميگيرند و اصولا تنها موجود قابل تحويلگرفتنيي دنيا را خودشان ميدانند. البته خندهدارترش اين است که آدمها در اين مورد توافق نظر ندارند و کم پيش ميآيد که از صفت عموميي "ما قابل تحويلگرفتنيها" استفاده کنند و تنها از "من قابل تحويلگيري" استفاده ميکنند. اگر اينطور نبود که خيلي از مشکلات بشري حل ميشد. دليل ديگري اينهمه سلول لابد چيزي از جنس توهم است. ايجاد اين حجم عظيم خيالات و ناواقعيتها، کم چيزي نيست – انسان مغرور خيالاتي!
آه! اين شاهکار است ... من به شخصه هيچ موجودي را نميشناسم که تا به حال خيالاتي شده باشد (باز هم يک مورد فرشتهها بود که خيلي زود مشکلاش حل شد). مثلا يک گربهي خيالاتي را تصور کن. ميشود؟ نه! نميشود! گربهي خيالاتي، شايد تنها در سگ-گربه ممکن باشد و تام و جري. حالا اگر رعد و برقي در ميان نباشد، خداي خيالاتي هم قابل تصور نيست. خدا و خيالات؟ امم! شايد ... خدا يا خيالاتيي خيالاتي است (و آن وقت نميتوان زياد جدياش گرفت چون زياد جدي نخواهيم بود) يا غيرخيالاتيي اساسي. حد وسطش نميشود. اما انسان ... امان! امان! انسان خيالاتي، طبيعيترين ترکيب ممکن در دنياست. اگر خيالاتي نبود، که مثل من ديشب و پريشب آنگونه خواب نميديد. اگر خيالاتي نبود که مثل خوابهاي قبليام (مخصوصا اين اواخر) دنياهاي عجيب و غريبي براي خودش نميساخت. انسان اگر خيالاتي نبود که مثل من دچار چنين توهمي نميشد که معلوم نيست بايد به خاطرش خوشحال باشم يا ناراحت. □ نوشته شده در ساعت 2:19 PM توسط سولوژن
● چي فکر کردي آقا جان؟! ربطي نداره؟ حالا وقتي گفتم ربطش رو، ببينم چي کار ميکني ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:57 AM توسط سولوژن Wednesday, October 30, 2002
● بايد حرفام را تصحيح کنم ...
مغز انسان انگار داراي حدود 1e12 سلول عصبي است و نه 1e10 که قبلا ميگفتم. با اين حساب، اگر روند پيشرفت علم کند نشود بايد تا سال 2017 داراي قدرت محاسباتيي معادل آن باشيم و تا سال 2034 به صورت تجاري با قيمت ارزان آن قدرت محاسباتي را خريد و فروش کنيم. البته به نظرم اين يک تخمين دست بالاست و حتي عددي مثل 2027 مربوطتر است. Kurzweil پيشبينياش تا آنجا که يادم ميآيد 2029 است. گرچه واقعا اينها اهميتي ندارد: چه 2020، چه 2040. □ نوشته شده در ساعت 5:39 PM توسط سولوژن
● اگر دروغ باشي چه؟
........................................................................................مرا ببخشا! من بيمار روانيام! کاريام هم نميتوانم بکنم تا وقتي نخواهم. دليلي هم نميبينم که بخواهم خودم را جور ديگري بکنم. چرا ... تا به حال کردهام ولي حس ميکنم کم خودم را گول نزدهام. ميداني ... معمولا کسي که ميخواهد خودش را بکشد، انگيزهاش جلب توجه است. براي همين در اکثر موارد يا نميخواهد خودش را بکشد يا اينکه اگر بداند که وقتي ميميرد، جدا مرده است و نميتواند لذت تاسف و وجداندرد را در صورت ديگران ببيند، خودش را نخواهد کشت. به اينها کاري ندارم. اما عدهاي هم هستند که قصد مردن دارند چون از اين دنيا خسته شدهاند و نيستي را به آن هستيي آنگونهشان ترجيح ميدهند. خوب ... خيلي سخت است. وحشتناک سخت است. نيستي ... تنام مور-مور ميشود. به هر حال ... موضوع اين است که عقيدهي اينها را نميتوان تغيير داد مگر اينکه ثابت کني در استدلالشان اشتباه ميکنند (و چون اکثر آدمها در استدلالشان اشتباه ميکنند، پس اگر باهوش باشي و آنها هم منطقي، ميتواني نظرشان را برگرداني). اما نميتواني اصولشان را تغيير بدهي يا بخواي ازشان که به اصول بهتري در زندگيشان وفادار باشند. چون بهتر بودن که در اينجا معادل چيزي است که به تو کمک ميکند تا به اصل زندهبودن وفادار باشي، به خوديي خود با ديد آنها نسبت به دنيا تناقض دارد. وقتي کسي دنيا را قبول نداشته باشد، پس نميتواني او را مجاب به قبول چنين اصولي بکني. خوشبختي براي او مفهومي ندارد چون ارزش حساب نميشود (گرچه قبول دارم که اين تقسيمبنديام مانع نيست). من نيز، شايد اينگونه باشم. نه! برنامهي خودکشي ندارم. در مورد رواني بودنام گفتم. وقتي من به يک چيزهاي اساسياي شک کردهام، طبيعتا برگشتن از آنها هم به اين سادگيها نيست. يا بايد نشانام داد که اين وسط استدلال اشتباهي ميکنم يا اينکه جوري گولام زد تا مدتي در فضاي اين اصول فعلي نباشم. آنگاه، شايد از اصول ديگر لذت ببرم و بعد از مدتي آنها را به عنوان اصول زندگيام بپذيرم. آره! خوشبختانه انسان يک ماشين منطقي نيست چون ميتواند يک سري اصل را ترجيح بدهد (ماشين منطقياي را ميشناسي که بتواند يک سري اصل را بر ديگري ترجيح بدهد؟) و اين ترجيح دادناش، يک فرآيند الکي است. آي! اعتراض دارم. الکي نيست. طبق تعريفهاي قبليام يا حقيقيست يا طبيعي. نميدانم. شايد بعضي اصلها حقيقت باشند يا شايد هم بعضي اصلها طبيعي باشند. نميدانم. وقتي به اينها فکر ميکنم، ميخواهم سرم را بکوبم به مانيتور. عقدهاي شدهام از دست اينها. تا وقتي حلشان نکنم، هيچ حرف ديگري نميتوانم بزنم. يا بهتر بگويم: حرف باارزشي نميتوانم بگويم. تصحيح ميکنم: باارزش بودن به خوديي خود بيمفهوم است. گرچه ارزش ممکن است واقعي، حقيقي يا طبيعي باشد. آنگاه، شايد مجبور باشم بگويم من هيچ حرف حقيقياي نميتوانم بزنم ولي ميتوانم حرفهايي با ارزش طبيعي بزنم. گيجات کردم؟ آره! هيچ توضيحي برايات ندادهام تا به حال در اين مورد. لعنت به اين وضع! حالا دوباره ميرسم به سوال اولام: چرا بايد دروغ نباشي؟ اگر دروغ نباشي، ميتواني مرا نجات دهي؟ شايد، شايد نجات از اينها نه در طي يک فرآيند حقيقتجويانه که در طي فرآيندي طبيعي رخ دهد. ديدن، طبيعيست. شايد بتواني چيزهاي جديدي به من نشان بدهي. □ نوشته شده در ساعت 10:34 AM توسط سولوژن Monday, October 28, 2002
● تعليم آدمها بسيار جالب است. حس ميکنم تا حدي ميفهمماش ولي نه آنقدر کامل که راضي باشم. مشکل –همانطور که گفتم- در اين است که اين نيمهفهميدناش بسيار اذيتام ميکند. فکر کنم در باتلاقي گير کردهام که راه نجاتاش يا کاملا غرق آب شدن آنجاست تا بتوانم شنا کنم يا خشک شدناش. وضعيتهاي مياني مرا به کشتن ميدهد. به هر حال ...
يادگيري انسانها بسيار پيچيده است. تاکيد بسيار زيادي بر اطلاعات زباني دارد. انسان ترجيح ميدهد تفسير يک واقعه مشاهدهپذير را بشنود تا اينکه خودش آن را تحليل کند. بهتر بگويم، فهم انساناي پديدهي بسيار پيچيدهايست که سعي ميکند تا حد ممکن از منابع مختلف (و گوناگون از نظر جنس) اطلاعات کسب کند. بعضي از اين منابع، به خوديي خود دست اول نيستند. مثلا توصيف يک فرآيند به وسيله يک متن (چه گفته شود و چه خوانده شود) وقتي امکان در محيط قرار گرفتن وجود داشته باشد، منبع دست اولي نيست ولي ميتوان از آن استفاده کرد براي تغيير تعبير شخص از يک واقعه يا مفهوم. مثال خيلي دم دستام: در يک ساختار مديريتي، مديري که تبليغ مناسب بيشتري براي خودش بکند، ميتواند داراي وجههي بهتري در نظر مردم باشد تا ديگرياي که واقعا بهتر کار کرده است. لازم نيست دروغي اين وسط گفته شود. کافيست اطلاعات درست، با احتمالهاي متفاوتي بيان شوند و همچنين به گونهاي ديگر، ارزشگذاريي بهتري روي آن رفتارهاي داراي احتمال بيشتر شود. مثالاش اينکه، در مرحلهي اول روي يک سري کارها بيشتر تاکيد شود (و اين الزاما به اين معنا نيست که تنها خوبها گفته شود و بدها بيان نشود، ميتوان بعضي از خوبها را بيشتر گفت) و بعد اينکه از سمتي کاملا متفاوت، بعضي از کارها مهمتر، سختتر و بااهميتتر (مهم و بااهميت چه فرقي با هم دارند؟) جلوه داده شود. اين پديده را خيلي ميبينيم ولي چندان توجهاي بهاش نميکنيم. بعضي وقتها راه حل رفع چنين چيزي را "بررسي همه جانبه مساله" مينامند در حالي که درستترش اين است: "يافتن تابع توزيع احتمالي معکوس تاکيدها يا واتاکيدسازي گزارههاي زباني". اسماش سنگين آمد؟ خوب! واقعا مهم نيست. هر چه تو دوست داري به آن بگو، من قبولات دارم (گرچه بايد اعتراف کنم که در نوشتن اين بخش تنها به تو فکر نميکردم و بهتر بگويم، بيشتر به کسي –يا واقعهاي- فکر ميکردم که به دليل عدم القاي خوب بودنام، جدا باورش شده که بد هستم!). □ نوشته شده در ساعت 10:17 AM توسط سولوژن
● گاهي حس ميکنم خيلي ميفهمم. گاهي حس ميکنم در پديدههاي اطرافام چيزهايي را ميبينم که همينطوري به چشم نميآيند. سادگيهاي بنيادي را در آنها ميبينم، روابطي ساده که تبديل به پديدهاي به ظاهر پيچيده ميشوند. گاه حس ميکنم به تحليلهايي رسيدهام که باعث آگاهيي عميقي ميشود ولي آنگاه است که ناگهان دوباره در دره سقوط ميکنم. شايد فقط يک وجب، يک وجب لازم داشته باشيم تا رسيدن به پاسخ، ولي قبل از آن بهتر است سکوت اختيار کرد- خفه شد! دنيا آنقدر دور و ناشناخته برايام مينمايد که اين آگاهيهاي مختصرم را به حساب نميآورم. تا وقتي اينها متحد و سازگار نشدهاند حق پذيرفتنشان را ندارم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:13 AM توسط سولوژن Sunday, October 27, 2002 ........................................................................................ Friday, October 25, 2002
● What we cannot speak about we must pass over in silence (Tractacus,Wittgenstein)
آره! آخرش همینه! همینه! همينه! بايد ساکت شد وقتي چيزي نميتوني بگي ... حالا چي ميگي؟ بازم حرف ميتونيم بزنيم؟ من خفه شدم! من خفه شدم به طور کامل! زورم نميرسه جز چرنديات ببافم. هر چي دست و پا ميزنم از اين بيرون نميآم، گير افتادم. لعنت به اين مينيمم محلي! □ نوشته شده در ساعت 11:48 PM توسط سولوژن
● کاش ميبودي
وقتي رنگها را پرپر ميکردم و سياه را ميگذاشتم بماند و سياه را. کاش ميديدي سنگيني سنگها بر دوشام آنقدر آرام گرفته است که گويي سيزيف شدهام و نميفهمم که به کجا پيش ميروم و کاش ميبودي تا مرا ميديدي هنگامي که بوسهاي را تمنا ميکردم براي بيدار شدن و هيچگاه بيدار نشدنام را. □ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط سولوژن
● من دارم نتيجه دو سال زحمتام را مستقيم به سطل آشغال مياندازم؟!
........................................................................................همينه؟! يا اينکه دارم يک غلط ديگه ميکنم؟ □ نوشته شده در ساعت 3:29 AM توسط سولوژن Thursday, October 24, 2002
● زن وارد خانه ميشود. مرد در خانه است. مرد لباس ميپوشد و از خانه بيرون ميزند.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 2:12 PM توسط سولوژن Tuesday, October 22, 2002
● راستي اين هم اولين نمونه از سري داستانهايام! اممم ... نه! تا به حال فقط دو، سه نفر خواندهاند. تقريبا جديده: اسفند نوشتماش. اسماش دلهره است. بخوانيدش!
□ نوشته شده در ساعت 7:48 PM توسط سولوژن
● احساس نوعي شناور بودن ميکنم. نگفته بودم؟ نه انگار. جديد نيست. حداقل يک ماه پيش به رکسانا گفته بودم. مثالام دو صفحهاي هستند که نسبت به هم شناورند و هيچ کنش محکمي براي پايداري نسبيشان ندارند. يا شايد هم قايق که به ساحل نزديک شده است و در کنار اسکله در آب شناور است ولي با هيچ طنابي به چيز ديگري متصل نيست. يکي از اين صفحهها من هستم و ديگري دنياي اطرافام هست. ارتباطهاي من نيز، آن کنشهايي هستند که بسيار ناپايدار -و با کمي بيانصافي- سطحي هستند. بيانصافي از آنجا که شايد اصولا نشود کار ديگري کرد. يعني شايد يک رابطه بيش از يک حدي عمق پيدا نميکند و رابطههاي من هم چندان از نظر عمق بد نباشند، ولي رابطههاي انساني به طور کلي اينگونه باشند.
□ نوشته شده در ساعت 7:45 PM توسط سولوژن
● آآآآآآآمممممممم!!!!!
........................................................................................يک نفس عميق ... خميازهاي طــــــــــــــــولاني ... آره!آره! خيلي وقته! نه! خداحافظي که نکرده بودم، کرده بودم؟ چي؟ نه بابا! اين چه حرفيه؟ قهر کرده بودم؟ نه! نه! خوب، شايد ... شايد ... ميشود گفت. اما نه دقيقا ... چي؟ دلتان تنگ شده بود از نفهميدنها؟ من هم! ولي به هر حال نميشد که همينطوري پاشي و بيايي بنويسي وقتي دليلي نداري براي نوشتن. نه! خوب ... واقعا دليل ميخواهد، اين را قبول کن. اوووه! ممنون! کي گفته آدمهاي خوب ديگه پيدا نميشن؟! آره! شوخي کردن! من، خيلي وقت است که اينجا ننوشتهام. 3 ماهي ميشود. 2 ماهي هم هست که اين سايت را گرفتهام، ولي باز دست و دلام نميرفت براي نوشتن. اما حالا، خوب، همه چيز فرق کرده است. نه! ديگر گمانام عاشق وبلاگ نوشتن نباشم، جور ديگري آن را ميبينم ولي خواهم نوشت. ممکن است اينکار جاذبههاي جديدي برايام داشته باشد. مخصوصا اين بخشهاي ديگري که کنار وبلاگام قرار دادهام (و خواهم داد). حتي ميشود گفت که وبلاگ در کنار آنهاست: گذشت زمان مشخص ميکند. قبل از ادامه بايد بگويم که خواستهام يک مقدار بيشتر با من آشنا شوي. براي همين حتما يک نگاهي به "من کيستم؟" بينداز – حتي تويي که مرا هر روز ميبيني، شايد لازم باشد ديشب مرا بازخواني کني (آخر ديشب آن متن را نوشتن و توضيح دادهام که ...). خوب ... امممم ... اوهوم .... آره! رواني ... دلام واقعا تنگ شده بود! همين! |