Monday, June 30, 2003
● ببينيد در بخش "من کيستم؟" چه نوشته بودم چند ماه پيش:
آهاي ملت! اگر قلب شما ضعيف است، اگر نگران ايمانتان هستيد، اگر از يک شکگرا ميترسيد، اگر مسايل جنسي اساسا برايتان مضر است طرفهاي اين سايت پيدايتان نشود! مثلا اگر روزي يک عکس پورنو ديديد، يا اگر يک روز شروع کردم به شک کردن در تک تک گزارههاي دين و ايمانتان و يا دروازهي جهنم را در صفحهي اصلي سايت ديديد، تعجب نکنيد! ميخواستم چند روز پيش چنين چيزي را دوباره تاکيد کنم، اما نشد. به هر حال اصل بهينگي ميگويد براي بهينه بودن هر رفتار، بيتوجه به گذشته ميبايست از نقطهي فعلي تا آينده بهينه رفتار شود. راه بهينه براي من، تاکيد اين موضوع است: اگر از اينجا خوشتان نميآيد، خيلي راحت به اينجا تشريف نياوريد. در اينجا من به جهالت توهين خواهم کرد! □ نوشته شده در ساعت 11:43 PM توسط SoloGen
● ميخواستم بدونم چند نفر احساس ميکنن اينجا تهوعگاه منه و بوي استفراغ ميده؟ ميدونم که بعضيها هستن که به خاطر همين بو ميآن. اگر کسي چنين حسي داره، لطفا واکنش نشون بده و يک نامه به من بنويسه و بگه حساش رو. ولي برام جالب بود که به خاطر بوي استفراغ ميآمد اينجا، فکر کنم اين يک جور مازوخيسم باشه.
به هر حال من اشتباه خودم را ميپذيرم و از حضور همهي بچههايي که سرشون رو امشب درد اوردم (شامل رامين، هاجر، پريسا، مهسا و نادر) معذرت ميخوام که يک مسالهي به اين کوچکي رو اين همه بزرگ کردم. بايد قبول کرد که اگر من بخوام از اعتقاداتم مثل پوزيتيوسم منطقي، زيبايي داستان مينيماليستي، فيزيک کوانتوم، عدم وجود روح، امکان ساخت ماشين کاملا هوشمند و ... دفاع کنم، ميبايست پيهي اينجور ماجراها رو هم به تنام بمالم. البته اصلا خوشآيند نيست که کسي که فکر ميکردي برات احترام قايله، فحشات بده اما خب، اين هم سختيهي کاره! فقط انتظار نداشتم از اينجا بخورم که سعي ميکنم حتما دفعهي بعد چنين انتظاري رو هم داشته باشم: از هيچ کسي هيچ انتظاري نداشته باشم! (ثابت شده اين جملهي آخر اثر تخريبي داره. اگر احساس کرديد بده، نخونيدش!) البته يک انتظار نداشتن ديگه هم وجود داشت: شمشير با شمشير، زبان با زبان، نظريهي ادبي با نظريهي ادبي! هاها! هاها! □ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط SoloGen
● خيلي آدم بايد از نظر فکري قاطي کرده باشه که دلاش بخواد تفنگ برداره و بزنه توي زانوي يکي و درد کشيدناش رو ببينه؟ [چون جديدا آدمها به شدت مشکل پيدا کردهاند به اينکه بفهمند وقتي من از چيزي مينويسم، دارم از چي مينويسم، براي همين به صراحت اعلام ميکنم که اين نوشته به کوير ربطي ندارد.] [اگر تونستم حدس بزنم نفر بعدياي که دچار سوء تفاهم ميشه کيه؟!]
□ نوشته شده در ساعت 10:21 PM توسط SoloGen
● ستارهها سقوط ميکنند
ميشوند قلب قلبها سقوط ميکنند ميشوند سنگ و چقدر سنگ بر زمين ريخته است [و چقدر هنوز دردهاي نيامده در آسمان هست] □ نوشته شده در ساعت 8:22 PM توسط SoloGen
● کارتهاي اينترنت البرز به لعنت خدا هم نميارزد! بيچارهام کرد. مطلقا در هيچ سايتي نميرود از جمله شمارندهام، Y! Mailام، جايي که بايد مقاله بفرستم و هيچ جاي ديگري جز وبلاگهايي که خوشام نميآيد ازشان.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:38 AM توسط SoloGen Sunday, June 29, 2003 ........................................................................................ Saturday, June 28, 2003
● چرا وقتي ميشود يک قصه را خيلي ساده بيان کرد، آن را پيچيده بازگو ميکنيم؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:05 PM توسط SoloGen Wednesday, June 25, 2003
● من از استعارههاي نخنما -بازمانده از دوران سعدي و انشاهاي دبستاني- خوشام نميآيد. کم معناياند، گمراه کنندهاند و به طرز مبتذلي آشنا: ساحل زندگي، گوي حيات، بلنداي هستي، نگاه فرشتهگون، بال خيال، نقاب شب، ردپاي خدا، قشنگترين احساس، نسيم پرشور، حس شکآلود و ... [همهي اينها در زبان فارسي الزاما ساختار استعارهاي ندارند، بعضيها صفت-موصوفاند. منظور من از استعاره هم ساختار معنايي استعاره است که يک تغيير در محور جانشينيي جمله است]
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:13 AM توسط SoloGen Tuesday, June 24, 2003
● زمانهايي که ميگذرند ...
........................................................................................پارسال اين موقع، سال قبلترش، همين حدود، و تمام حرفهايي که ميگفتم و همهي ادعاهايام و همهي باورهايام: کجاييد؟! □ نوشته شده در ساعت 6:28 PM توسط SoloGen Monday, June 23, 2003
● اين خبر را از وبلاگ ياوههاي عاشقانه مينويسم اينجا. مطابق معمول اين مواقع، نميدانم درست هست يا نه اما يک تلفن کردن که ضرر ندارد.
البته اين خبر نه در مورد درگيريهاي اخير هست ونه در مورد اطلاعيه دفتر تحكيم وحدت و نه حتي در مورد اين حرف پسر شاه كه از سواحل هاوايي براي مردم ايران پيغام داده كه آهاي ملت ايرن بريزيد توي خيابون كه ما داريم مي آييم اونجا جاي بابامون بشينيم و هفته ديگه ميدون آزادي (همونجايي كه تاكسي هاي ميدون امام حسين ايستادند! ) همديگر رو مي بينيم ،لطفا بيائيد دست بوس فقط خواستم بگم امروز كه شركت بودم يكي از مسئولان موسسه غير دولتي تلاش( همونجايي كه محل نگهداري كودكان عقب مونده ذهني است) زنگ زد و گفت كه بچه ها نياز بسيار شديدي به مواد غذايي مثل گوشت ، سويا، مرغ و ... و مواد شوينده به خصوص شامپو و صابون دارند و خواست كه اگه امكان داره حتما كمك كنيم از اونجايي كه يه بار قبلا دوستان در روز 16 اسفند به اين موسسه غير دولتي كمك كرده بودند مي خواست اگه امكان داره باز هم اين كمك ها تكرار بشه و تاكيد كرد كه به خصوص به مواد غذايي شديدا احتياج دارند من هم قول دادم كه تا اونجايي كه بتونيم كمك ميكنيم اگر شما شيراز هستيد ميتونيد كمك هاي غير نقديتون رو مستقيم به موسسه كه در اكبر آباد واقع است تقديم كنيد و اگر نه ، ميتونيد پول به شماره حساب موسسه واريز كنيد(شماره حساب 1967 بانک صادرات شعبه پل حر - شيراز ) و تازه اگر نمي خواهيد كمك مادي كنيد حداقل اش آن است كه اين مطلب را در وبلاگتان بنويسيد تا ديگران نيز آگاه شوند حتي اين دفعه هم ميشه مثل 16 اسفند وبلاگ نويس ها همه با هم كمك كنند البته اگر مثل اون دفعه باز دعوا نشه سر اين كه بگن آره به خاطر افزايش هيت اين بحث ها مطرح ميشه يا اينكه بگن ما اول پيشنهاد داديم ،ما دوم پيشنهاد داديم به هر حال هر كاري ميكنيد فقط سريع بجنبيد كه شديدا به كمك ما احتياج دارند. شماره تلفن موسسه هم برای اطلاعات بيشتر اين است 2423391(0711) 711کد شيراز است. □ نوشته شده در ساعت 8:55 PM توسط SoloGen
● صبح چشمهايام هنوز باز نشده بود که دو نامه از استادم توي صندوق پستيام ديدم. چه خبر شده؟ مشقهام را ننوشتهام يا اينکه قراره امتحان بهام بيست بدهند؟ بازشان کردم، ديدم اي بابا، استاد چه چيزهايي نوشته است ... !!
........................................................................................آه! خب، به هر حال کامپيوتر يک استاد (يا يکي از آشناياناش) هم ممکن است ويروسي شود. □ نوشته شده در ساعت 5:38 PM توسط SoloGen Sunday, June 22, 2003
● کوه برده است آب را، نقش زيارت زنيدش!
........................................................................................آب عزيز! کلي کيف داد امروز، ممنون بابت عکسها و ممنونتر بابت حرفها و وقت و فضاي کليي ماجرا! (البته همراه خوب و شيطان هم موثر بود) در ضمن از تمام آدمهايي که دودرم کردند، متشکرم! □ نوشته شده در ساعت 12:52 AM توسط SoloGen Saturday, June 21, 2003 ........................................................................................ Friday, June 20, 2003
● گاهي وقتي کامنتهاي شلوغ و پلوغ بقيه را ميبينم، هوس ميکنم که مثل قبل يکي از اينها را براي خودم دست و پا کنم، اما فورا منصرف ميشوم وقتي به اين اصل توجه ميکنم که ابتذال از رگ گردن به انسان نزديکترست (از مرحوم اميد ميلاني که اگر هنوز اينجا را ميخواند، ندايي دهد) و کامنت مانند تيريست از جانب شيطان براي وبلاگ. بعضي وقتها مردم چرت و پرت ميگويند، گاهي آنها خرفت بازي در ميآورند، هر از چندي ملت فحش ميدهند (و البته گاهي بزدلانه و به صورت مخفي اينکار را ميکنند که از نظر بعضي دستگاههاي اخلاقي به شدت مذموم است خانم يا آقاي بيتربيت!) و صد البته هر از گاهي مردم حرفهاي خوب ميزنند که کلا اتفاق نادريست. خلاصه بگويم، فحش خوردن و ثنا شنيدن از طريق اي-ميل هيجانانگيزترست: آنگونه با من ارتباط برقرار کنيد.
□ نوشته شده در ساعت 6:41 PM توسط SoloGen
● نمايشگاه عکس آب امروز افتتاح ميشود. برويد زيارت کنيد! اطلاعات دقيقتر در وبلاگاش هست.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:37 AM توسط SoloGen Wednesday, June 18, 2003
● وقتي کسي تو را بغل ميکند، آرام ميشوي، همهي فکرها و ناراحتيهايات ناگهان در عرض چند لحظه فروميپاشد و ابتدا تنها به اين سير آرامشبخش ميانديشي و بعد از مدتي ديگر هيچ چيزي در فکرت وجود ندارد. اگر بعدا از تو بپرسند که در آن لحظات به چهها فکر ميکردهاي، چيزي نميتواني بگويي جز اينکه آن لحظات برايات ماورايي بوده است. بله! يک چنين چيزيست حواس انسان گرچه وجودي ماورايي نيز در آن وجود ندارد. همه چيز به سادگي به اين باز ميگردد که وقتي تو را بغل کردهاند، تمام سنسورهاي حسيات به شدت فعال شدهاند و بقيهي عاملهاي مغزت را تا حد ممکن خنثي و بياثر کردهاند. درست مثل يک معماريي S.S. يا شبکهي عصبياي که به خاطر وجود يک سيگنال قوي به وضعيت اشباع رسيده باشد و ديگر هيچ سيگنال ضعيف –ناشي از تفکرات وهمآلود- ديگر در آن ادراک نميشود.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:54 PM توسط SoloGen Tuesday, June 17, 2003
● اين هم خوب است: انقلاب 82ي ايران (مايكل لدين، نشنال ريويو) يک نوشتهي تحليلي، گيريم از طرف يک خارجي. چيزي که اين روزها کم ديده ميشود.
□ نوشته شده در ساعت 11:20 PM توسط SoloGen
● اين خانمها بهترست به جاي اينکه ISP راه بيندازند، بروند زمين را بيل بزنند، سيبزميني بکارند.
(چي شد؟! مشکل پيدا کرديد؟ خب، به جاي "خانمها"، "آقايون" بگذاريد، ميشود يک جملهي تيپيکال که نه به خانمها بد ميآيد و نه به آقايان. چي شد؟ چرا ناراحت شديد؟ من فرض کردم که خانمها همهي حقوق حقهي خود را دريافت کردهاند و تعداد قابل توجهي از کارکنان ISP، خانماند. جالب است. مهشيد چند وقت پيش در دفاع از حضور زنان در همهي مجامع عمومي از قول مقالهاي نوشته بود: If there is a piece of shit over there, we want half of it و اين بسيار برايام جالب آمد، چون به نظرم بزرگترين خطر از راه به در شدن فمينيسم هم ميتواند در همين باشد چون بعضيها ممکن است تنها shitهاي مورد پسند را بخواهند. جملهي صحيح به اعتقاد من يک چنين چيزيست: If there is a pice of shit over there, we must want and have half of it.) □ نوشته شده در ساعت 11:14 PM توسط SoloGen
● اين داستان فرشته احمدي را بخوانيد.
از پشت در صداي پچ پچ مي آيد. مامان چند بار تو اتاق سرک مي کشد. به پهلو خوابيده ام. وقتي فکر مي کند خواب هستم، مي آيد تو و از زير بلوزم چادر گلوله شده را بر مي دارد. جيغ مي زنم و چادر را پس مي گيرم. آرزو کرده بودم آرش بميرد، خيلي وقت پيش. دلم نمي خواست کسي او را بييند. دوستهاي نزديکم يکي دو تا از عکس هاي ريزش را ديده بودند. اما چيزي معلوم نبود، هيچ چيز. مرگ خوب است. مرگ همه چيز را پاک مي کند. اگر آرش ميمرد، با خيال راحت اسمش را جلوي همه مي گفتم. برايش گريه مي کردم. خيلي يواش آرزو کرده بودم، اما آرش مرد. گريه کردم. رو سرم خاک ريختم. رفت لاي موهام. خيلي دوست دارم خاک برود لاي موهام تا هي با سر انگشتهام رو پوست سرم دنبال دانه هاي ريز خاک بگردم. .... اين داستان فرشته احمدي، درست مثل بيشتر داستانهاياش باز هم فضاي غريبي دارد – فضايي که هنوز با آن مانوس نيستم و کاملا درکاش نميکنم. البته شايد اين به سليقهي من بازگردد که نميگويم کاملا جهتدار اما به هر حال نه بيتفاوت به نوع داستان و فضاسازيي آن شده است. اين نکته را اخيرا فهميدهام: نسبت به داستان کوتاه سختگير شدهام. اصولا من وارد جريان غالب داستاننويسيي ايرانيها نشدهام و تازه دارم يواش يواش خودم را به مياناش ميکشم. با نويسندگان يک نسل بالاترم شروع کردهام: شيوا ارسطويي و مريم رييسدانا (و البته فرشته احمدي که از طريق رسانههاي الکترونيکي نوشتههاياش را ميخوانم و چند نفر ديگر به طور غير سيستماتيک). شايد اينکنون براي قضاوت خيلي زود باشد اما حس ميکنم داستانهايشان صلابت مورد نياز داستان کوتاه را ندارد و خيلي وقتها تنه ميزنند به فضاي نوشتههاي شخصي و يا وقايعنگاريي شاعرانه. البته گفتم، سليقهام به شدت سختگير شده است، مثلا تا به حال هيچ کدام از داستان مجموعهي "مشقتهاي عشق" را که برگزيدهي مسابقات ادبيي آمريکاييست نپسنديدهام يا تنها داستانهاي کوتاه متاخر مارکز –که به داستان کوتاهنويسياش اعتقاد دارم- را ميپسندم. مطمئن نيستم، اما به نظرم زبان ساده و مينيمال، وقايعنگاريي بيطرف و شوکهاي موقعيتي را ميپسندم – نوشتار کاروري (حال اگر ميگوييد چرا از مارکز خوشام ميآيد با اينکه زباناش ساده نيست ميتوانم بگويم چون رئاليسم جادويياش را توجيه کرده است در مجموعهي داستانهاياش – از داستانهاي کوتاهاش بگير تا صد سال تنهايي). پرت افتادم، به اين داستان بياسم فرشته بپردازم. باز هم چون قبل ميگويم که نظرم در مورد اين داستان تنها يک برداشت از برداشتهاي ممکن است. سوال ميپرسم تا خواننده بداند چه سوالهايي ميتواند در حين خواندن از خود بپرسد. برداشت من با برداشت نويسنده الزاما يکسان نيست و دليلي هم ندارد که يکسان باشد: خوانش هر خواننده، ميبايست منحصر به فرد باشد. بياييد از انتهاي داستان شروع کنيم، از آخرين پاراگراف و البته هر جا که لازم شد از اطلاعات قبل استفاده ميکنيم. در اينجا گفته ميشود که همه ميتوانند بدن لخت آرش را ببينند. آرشاي که مرده است، آرشاي که او (راوي) نميخواست ديگران حتي عکساش را هم ببينند، چه برسد به اينکه از اين نزديکي، جسماش را مشاهده کنند. راوي نيز قبلا بدن آرش را نديده بود و در پاراگراف يکي مانده به آخر به صراحت گفته شده است که او نميخواسته است بدن لخت او را ببيند. آرش چرا نبايد ديده ميشد؟ يک سوال ديگر: چرا راوي نبايد ديده ميشد؟ شايد نتيجهي حسادت اين باشد. حسادتي که در آن او "ميبايست" محق باشد به ديدن و ديگراني که چنان حقي ندارند. اما راوي، خودآزارست. راوي حتي بر خودش نيز حرام ميدانست اين ديدن را ولي در مقابل ديگران، تنها اوست که ميتواند از آرش بهره ببرد. به چند پاراگراف قبل باز ميگردم که در آن نشان ميدهد که او چگونه خودش را ميزد به طوري که خون از او جاري ميشد ولي از طرف ديگر آرزوي مرگ آرش را –حتي بسيار آرام- کرده بود. چرا؟ راوي چه چيزي ميخواست؟ آرش را؟ آرشاي که به او نميتوانست برسد ولي ديگران هم نميبايست به او ميرسيدند؟ ممکن است، من اينگونه برداشت ميکنم. دوباره به پاراگراف آخر برگرديم، آنجايي که ميگويد نميخواسته از او عکس بگيرند و تنها عکسهاي خيلي ريزي از او داشته باشند – درست مانند عکسهايي که از آرش وجود ميداشت. عکسهايي که چيزي از آن معلوم نبود. راوي ميخواست بميرد، ميخواست وارد قبر شود، خودش را زخمي ميکرد و در نهايت مايل بود روي سنگ سفيد به پهلو بخوابد، درست مانند آرش. رابطهي او و آرش چگونه بود؟ رابطهاي که هيچگاه به هم نميرسد؟ آرش با کس ديگري بود؟ يادمان باشد که او آرزوي مرگ آرش را کرده بود. چرا؟ شايد چون ميخواست آرش براي کس ديگري نباشد و چون نميتوانست اين را تحقق دهد، ميبايست آرش را از بين ببرد. آرش مرد و آنگاه، او نيز ميبايست بميرد تا نزدش برود. در نهايت چادر ... چادر برايام عجيب است: در ابتدا و انتهاي داستان، هر دو، تکرار ميشود و من نميدانم مفهوماش دقيقا چيست. چرا اگر چادر سر داشته باشد او را نميتوانند ببرند؟ اما چيزي که معلوم است اين است که چادر را کسي نتوانست از او بگيرد. □ نوشته شده در ساعت 9:51 PM توسط SoloGen
● کاسههاي داغتر از آش،
........................................................................................آشهاي داغتر از کاسه، داغهاي آشتر از کاسه، آشهاي کاسهتر از داغ، آشهاي داغتر از کاسه، کاسههاي داغتر از آش! □ نوشته شده در ساعت 8:55 PM توسط SoloGen Monday, June 16, 2003
● نه، مساله حقيقت نيست، واقعيت خالي هم همان مشکل را دارد: واقعيت تلخ است يا بهترش اينکه واقعيت ترسناکست!
□ نوشته شده در ساعت 10:11 PM توسط SoloGen
● نه آقا، نه خانم، فقط من و تو نيستيم که از دست پشهها خسته ميشويم، ببينيد، ابراهيم نبوي هم با اينکه نه جوان است و نه بيحوصله مثل من و تو، خسته ميشود. ببين چه نوشته است:
........................................................................................جناب آقای خامنه ای! در خبرها خواندم که گفته ايد کسانی که در حوادث روزهای اخيردا نشگاه به اعتراض صنفی پرداخته و يا معترض به سياست های رايج کشور شده اند عوامل دشمن اند و دستور صادر کرده ايد که با اين عوامل دشمن با بيرحمی برخورد شود.[تا اينجاياش چيز جديدي نداشت، اما اين پاييني براي شروع خوب است:] … جناب آقای خامنه ای! آنانکه به تبعيت از انصار پيامبر اسلام خودشان را انصار حزب الله و لابد ياران شما مي خوانند سوگمندانه پليدترين وبی رحم ترين جوانان اين کشورند. [البته نه اينکه چيز جديدي باشدها! ولي خوب، به هر حال هميناش هم يک کتک دارد. يکي دو سطر بدون شرح ادامه بده تا بازگردم.] ... نمی دانم، فکر کرديد و دستور برخورد بي رحمانه صادر کرديد؟ يا مطابق معمول با ديدن گروهي از روستائيان ورامين که خودشان را فدايي رهبر خواندند ذوق تان گل کرد و دستور داديد؟ آيا متوجه هستيد وقتي که همه جمعيت مي گويند سرباز شما هستند و گوش به فرمان شما هستند، اين « همه » فقط پانزده در صد از جمعيت کشور است؟ و آيا می فهميد که به همين دليل است که حق نداريد احساس کنيد رهبر سياسي يا مذهبی همه مردم ايران هستيد؟ ... آقای خامنه ای! نه شما در ايران محبوب تر از صدام حسين در عراق هستيد و نه انصار حزب الله و بسيج و سپاه و طرفداران شما انگيزه و عصبيت سربازان و عاشقان صدام حسين را دارند. موضوع اين است که آقاي نبوي نه چيز جديدي گفته است و نه حرف عجيب و غريبي زده است و نه هيچ چيز ديگري، موضوع اين است که او دارد راست ميگويد و همين چيزيست که سياسيون ايرانزمين هميشه کم شنيدهاند يا بهتر بگويم، کم باور کردهاند. بگذريم ... بقيهاش را خودت بخوان از اينجا. □ نوشته شده در ساعت 11:02 AM توسط SoloGen Sunday, June 15, 2003
● از دست پشهها خسته شدي؟! کفرت را در آوردهاند؟ اينجا را ببنين!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:33 AM توسط SoloGen Saturday, June 14, 2003
● مملکت قحطالرجال که ميگويند همين است: آقاي اميرفرشاد ابراهيمي شده است سردمدار جنبش آزاديي دانشجويان اين مملکت. حضرت آقا تا همين چند سال پيش با افتخار به آزار و اذيت کساني ميپرداخته است که اکنون چون ابلهاني سنگ او را به سينه ميزنند.
آقاي ابراهيمي: شما ممکن است خيلي هم آدم خوبي باشيد، ممکن است توبهتان به استحکام توبهي پيامبران و امامان باشد، اما متاسفانه يک اصلي در سياست هست که ميگويد سياسيون مهرهي يکبار مصرفاند، اگر يک دفعه خطا کنند، بايد دورشان انداخت و شما بايد قبول کنيد که تنها احمقها ميتوانند شما را به عنوان يک چهرهي مقبول قبول کنند. شما هم درست مانند عبدي، گنجي و ... سوختهايد! □ نوشته شده در ساعت 10:00 PM توسط SoloGen
● بچههاي دانشگاه تهران (طبيعتا فني!) خيلي مثبت تشريف دارند: کلاسها تشکيل ميشود، کلاسهاي اضافي تشکيل ميشود، مقاله ارايه ميشود و کلي ميشود ديگر تا ساعت 7. پس از آن ناگهان همه جيم ميشوند از فني! آنگاه است که نيروهاي انتظامي تشريف ميآورند و تک تک جلوي فني جمع ميشوند. نکات جالباش برايام اينها بود:
-نيروهاي انتظامي بيشتر طرفهاي دانشکده بودند تا خوابگاهها. به نظر ميرسد ميخواهند جلوي ورود از طرف اتوبان را بگيرند. -اکثرشان مسلح نبودند. يعني راستاش من هيچ شخص مسلحي نديدم. همه انگار تفنگ کمريشان را توي خانهشان جا گذاشته بودند. -با پريسا از پايين تا انتهاي اميرآباد پياده رفتيم و برگشتيم، کلي خوش گذشت! -نيروهاي يگانهاي ويژه يواش يواش پيدايشان ميشد. -لباسشخصيها قبل از اذان مغرب از لانهشان خارج نميشوند: هيچ آدمي که شبيه به انصار باشد نديديم. -نيروهاي انتظامي آنقدر نزديک به خودم نديده بودم تا حالا: آن هم اينهمه. فرض کن بين 30 نفر نيروي انتظامياي هستي که در مواقع عادي حتي جرات نزديک شدن به يکيشان را هم را نداري (حالا يکمي خاليبندي بکنم هم اشکالي نداره. البته توي بخش جراتاش وگرنه همه ميدانند که من خودم تاحالا سه تا هنگ درسته را قورت دادهام). -خوابگاهها تا حد ممکن تخليه شده است. شنيدهام که خيليها از بچهها رفتهاند خانهي فاميلها يا دوستانشان. در اينجا لازم است از نوعدوستيي اشخاصي چون تانگوي يک نفره تشکر کرد. -من در اينجا به صراحت اعلام ميکنم که موافق آشوبهاي خياباني برنامهريزي نشده نيستم و اين آشوب، متاسفانه، از اين نوعست. به همين دليل برخلاف شوخيهاي نوشتههاي اين چند روز اخيرم، اميد چنداني به اتفاقاتي از آن نوع ندارم. به نظرم جو کليي ماجرا بيش از آن منفعل است که بخواهد به يک حرکت انقلابي تبديل شود. دانشجويان انگيزهي چنداني ندارند، اکثر درگيريها فقط محض حالگيريي از نيروهاي فشارست و نه چيزي ديگر، دانشجويان ترجيح ميدهند درسهايشان را بخوانند و همهي اينها به اين دليل است که رهبريي موفقي پشت اين برنامه نيست. حتي شک دارم دامنهي شورش به گستردگيي هرج و مرج دوشنبه و سهشنبهي بعد از 18 تير بشود. در نهايت اينها تنها برداشت من از کل ماجراست و دليلي بر صحتاش وجود ندارد. □ نوشته شده در ساعت 9:32 PM توسط SoloGen
● زهرا هم از بچههاي خوابگاه است و نوشتهي آخرش دربارهي وقايع کوي است.
□ نوشته شده در ساعت 12:26 AM توسط SoloGen
● دنياي يک ايراني هم از بچههاي کوي است و از وقايع آنجا مينويسد. خواندناش ميتواند جالب باشد.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:23 AM توسط SoloGen Friday, June 13, 2003
● حالا جدا از موارد قبلي، اين مورد را نگاه کنيد: خبرهاي کوي دانشگاه از زبان بچههاي کوي (از طريق اي-ميل جمعآوري ميشود). اکثرشان هم به نظر ميآيد از بچههاي خودمان هستند - منظورم ECEيه!
□ نوشته شده در ساعت 11:57 PM توسط SoloGen
● حالا که خوب دارم فکرش رو ميکنم، ميبينم که چه روزي ميتونه عدد بهتري باشه ... مثلا 24 خرداد؟! اممم ... نه، وزن نداره. 31 خرداد؟ بهتره! ولي مثلا لطفا 4 تير نباشه چون يکي اون روز به دنيا اومده که بدجوري ضدحالام زده. مثلا کي خوبه؟ 13 تير چطوره؟! آره! من پايهام!
□ نوشته شده در ساعت 11:50 PM توسط SoloGen
● حافظ احيانا شعر ديگهاي نداره که توش هم ديو باشه و هم فرشته، ولي فرشته و ديوش فرق کنن با او قبليه؟ نکنه ميخوايد من شاعر انقلاب بشم؟ اممم ... بد فکري هم نيستا، به هر حال شاعراي زمان انقلاب آدماي معروفي شدن!
□ نوشته شده در ساعت 11:44 PM توسط SoloGen
● چي؟! سياست؟! من؟! نه بابا! به سياست چي کار دارم ... من Lie derivative خودم را ترجيح ميدهم به صد مصلا و فيضيه و حوزهي علميه! ولي خودمونايم، رهبر فرزانهي انقلاب در بد وضعي گير کردهها!
□ نوشته شده در ساعت 11:29 PM توسط SoloGen
● خوب! استقلال هم که باخت: مطابق معمول چند وقت اخیر.
ياد پارسال به خير، چقدر براي برزيل داد و هوار ميکردم همين موقعها! آي کيف ميکردم فرانسه اونطوري حذف شد، آي کيف ميکردم! □ نوشته شده در ساعت 7:59 PM توسط SoloGen
● يک شعار شالودهشکن: لنگ چي کارش ميکنه؟ سوراخ سوراخاش ميکنه!
........................................................................................اه! حالام ديگه از اين دو تيم به هم ميخوره با اين فوتبال بازي کردنشون! اجازه بديد به مسايل مهمتري بپردازيم: خيلي بده که آدم صبحها که بيدار ميشه، ببينه هنوز همون آدمهاي ديروز دارن بهاش حکومت ميکنن. اممم ... آره، خيلي بهتر شد! □ نوشته شده در ساعت 3:30 PM توسط SoloGen Thursday, June 12, 2003
● آقا ... آقا ... اجازه دهيد لطفا، اجازه دهيد از آب گلآلود ماهي بگيريم، اجازه دهيد لطفا آقا، اجازه دهيد کمي، فقط کمي، براندازي کنيم، کاري نداريم که، قول ميدهيم کمتر از شما آدمها را به جهنم بفرستيم، حتي شايد بتوان با بخشي از پولهايي که در جيبتان هست هاوايي را برايتان بخريم، آنگاه آقا، باور کنيد آقا، زندگيتان خيلي بهتر ميشود، دخترهاي ايراني هميشه هم هيکلهايشان تعريفي ندارد آقا، آقا، لطفا برويد آنجا آقا!
□ نوشته شده در ساعت 9:52 PM توسط SoloGen
● کسی منو دوست داره؟! میشه يکي منو دوست داشته باشه؟! تو رو خدا آقا! تو رو خدا خانم، يکي منو دوست داشته باشه ...
........................................................................................مضحکه ... اما کسي دوستشون نداره! آخي! آخي! □ نوشته شده در ساعت 5:38 PM توسط SoloGen Wednesday, June 11, 2003
● انگار واقعا خبرهايي در کوي هست - هم گويا گفته و هم ايسنا.
□ نوشته شده در ساعت 12:24 AM توسط SoloGen
● پارسال همين موقعها يک اتفاق بامزه افتاد. يک روز عصر در دانشگاه سابقام کنسرت موسيقياي قرار بود برگزار شود که مهمانان خارج دانشگاهاي هم داشت. درست همانگونه که بچههاي گروه موسيقي از مدتها پيش براي اين برنامه تمرين ميکردند، بسيج هم خود را آماده ميکرد براي مقابله با همهي مظاهر فسادي که پيشبيني ميشد در آن روز در آن طرفها پيدا شوند. دقيق يادم نيست اما گمانام حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که شيطان و دخترهاي مردم با هم پيدايشان شدند (پس چه؟ فکر کرديد شيطان يک مردست؟) و بسيج هم غوغايي به پا کرد که آمدن و ديدن داشت. نميخواهم وارد جزييات شوم که سرم همينطورياش هم درد ميکند. فقط اينکه يادم هست به دفتر رييس دانشکده رفتم (و البته حضرت آقا تشريف نداشتند مطابق معمول)، به موبايل معاون امور دانشجويي دانشگاه و چند نفر ديگر زنگ زدم، با معاون به طور مستقيم صحبت کردم و صد البته حرص خوردم! ميدانيد آن بسيجيهاي کثافت چه کارها ميکردند؟ مثلا آنها از کساني که آنجا بودند فيلمبرداري ميکردند تا بعدا به خيال خودشان هويتمانندي بسازند. اين عمل اصولا به شدت غيرقانونيست و مسوولان ابله دانشگاه ميبايست دوربين را از آنها ضبط ميکردند، اما ... ! ديگر اينکه آنها طبق توافق قبلي با خودشان، ميخواستند کتککاري راه بيندازند و مقاومتکنندگان و همچنين مهمانان را بزنند و ... که اين هم از تراوشات مغزيي تئوريسين بسيجيها (هر وقت به يک تئوريسين بسيجي ميانديشم، به ياد اميرفرشاد ابراهيمي ميافتم و بعد که به تئوريسين به طور کلي فکر ميکنم، به ياد و خاطرهي آيتالله خميني، آيتالله خامنهاي، علامه طباطبايي، شهيد مطهري و همهي اين بزرگواران ميافتم که چه مغزهاي متفکري بودند)، دوست عزيز بچههاي 78ي (و البته بيانصافي نکنم، خيليها هم از او متنفرند)، سوسول سابق و مخلص فعلي، آقاي عادل قادران بودند که معرف حضور خيليها هستند (براي اينکه کسي ناراحت نشود لازم است بگويم آدمها يا آخوندند، يا بسيجياند يا سوسول. دو دستهي اول، شهروند درجهي يک محسوب ميشوند و ما سوسولها درجهي سه يه چهار).
........................................................................................(ميدانيد! مشکل همين آزاديست و حدود آن. اينکه هر فرد چقدر اجازه دارد در زندگيي ديگران دخالت کند. واقعيت اين است که خيلي راحت نميتوان با استناد به انسانيت -به عنوان يک مفهوم متعالي- مدعيي داشتن حقوق ويژهاي بود چون انسانيت هيچ مبناي مشخصي ندارد يا اگر هم داشته باشد، ابتدا بايد ثابت شود که وجود دارد. متاسفم! اما با اينحال فردي چون من تا حد زيادي به نتايج انسانيت معتقدست و به همين دليل با اينگونه رفتارهاي به ظاهر غيرانساني مشکل دارد.) اممم ... براي چه اينها را نوشتم؟ آنروز و چند روز بعدش برايام بسيار بد بود. حالام حسابي گرفته شده بود. اما دليل اصلياش تنها رفتار بسيجيها نبود. دليل اصلياش -شايد- رفتار بچههاي ديگر بود. آنهايي که از خودم ميپنداشتمشان، آنهايي که هميشه حرف از آزادي ميزدند (و ميزنند)، آنهايي که هميشه از اين لفظ مهمل انسانيت استفاده ميکنند و آنهايي که با همهي اينها هيچ غلطي نميکنند! آنروز، شايد از کل بچهها فقط ده نفر درگير ماجرا شده بودند که اکثرشان از بچههاي گروه موسيقي بودند که برنامهشان داشت به هم ميخورد. بقيهي آن آدمها ... هيچ! هيچ! دقيقا يادم هست که يک عدهشان رفتند به کنسرت، يک عدهي ديگرشان روي نيمکتها نشسته بودند و ديگران هم .... (و البته خوشبختانه اينها را از روي هوا نميگويم، شما حتي حاضريد تصديق کنيد که اينگونه بوده است، چون خيلي از شما خوانندههاي عزيز من در آن صحنه حضور داشتيد و بعضا خودتان روي نيمکت نشسته بوديد). فرداياش انتظار داشتم که شاهد واکنشها و بيانيهها و ديگر قضايا باشم اما ميدانيد چه خبر شد؟ دو نوشته در اين مورد به در و ديوار خورد که يکيشان را يکي از دوستهاي عزيزم نوشته بود و ديگري را هم من! همين! همين! من پنج سال است که به خودم قول دادهام هيچ گونه فعاليت سياسياي نکنم، اما من در اين مورد مينويسم و انجمن اسلاميي بزدل هيچ غلطي نميکند جز اينکه نوشتهي مرا در بردش قرار ميدهد. ميدانيد ... کل اين واقعا برايام شرمآور بود. شرم از ابله بودنمان! □ نوشته شده در ساعت 12:05 AM توسط SoloGen Tuesday, June 10, 2003
● درسته که کوي دانشگاه شلوغ شده؟! کسي خبري داره؟
........................................................................................خب، چه شده باشه و چه نشده باشه، از فرصت استفاده ميکنم تا کمي بد و بيراه بگويم: ... ! اي بابا! الله اکبر! اه! نه، ببين! خيلي سخته که آدم آزادي نداشته باشه، آن هم از انواع مختلفاش، بيان و انديشه گرفته تا آزاديي جسمي! چي؟ البته! البته! تعريف محدودهي آزادي خيلي سخت است، اما حداقل ميتوان گفت اين چيزي که فعلا اينجا وجود دارد آزادي نيست. اممم ... ولي اگر واقعبين که باشيم، نميتوان حرف زيادي زد. □ نوشته شده در ساعت 11:22 PM توسط SoloGen Monday, June 09, 2003
● خوابهاي عجيب ... خوابهاي غيرعجيب هم مگر داريم؟
........................................................................................عجب خوابي بود. نميدانم چرا اين خواب را ديدم - شايد زياد تشنهام بوده است. مست شدگي ... اممم، جالب بود! □ نوشته شده در ساعت 6:53 AM توسط SoloGen Sunday, June 08, 2003
● غمآور نيست؟!
........................................................................................... نوشته بودي که بالزاک مزخرف زياد مينوشته. اين رو فکر کنم خودش هم ميدونسته. علتش هم تا اونجايي که يادمه اينه که براي کتابش قرارداد داشته و ناشر ميامد واميستاده بالاي سرش و زورش ميکرده که بنويسه و گاهي براي اينکه پول بيشتري بگيره مجبور بوده بيشتر بنويسه: يک نويسنده فقير، که مجبوره لفتش بده، براي همينه که ميگن پستي و بلندي زياد داره نوشتههاش. ... اينها را پويان عزيز برايام نوشته بود. در همينجا از آقاي اونوره دو بالزاک عذرخواهي ميکنم و به يکي از جنبههاي مثبت کارش اشاره ميکنم: اونوره ميتوانست 5 صفحه دربارهي بزرگواريي يک زن سيساله (و حتي بيشتر) بنويسد و تو از هر جاياش که ميگرفتي و ميخواندياش، کار دستات ميآمد. □ نوشته شده در ساعت 6:58 AM توسط SoloGen Saturday, June 07, 2003
● لرد عزيز! با اينکه هيچ مشکلي ذاتياي در اين کلمهي abnormal نيست، اما هر وقت کسي آن را به زبان ميآورد ياد "هستش" يکاي ميافتم! تو را درود ميفرستم و آره و اينا!
□ نوشته شده در ساعت 7:15 AM توسط SoloGen
● برايام خيلي جالب بود که لازم نيست خط زباني را بداني تا بتواني به آن زبان بنويسي: دخترخالهي من يک کلمهي فارسي هم نميتواند بخواند (و احتمالا بنويسيد، البته بعضيها قرآن را بلدند بخوانند (لازم نيست قرآن را کسي بنويسد) اما چيز ديگري را کلا بلد نيستند. از معجزات فعلا ميگذريم) اما با کمال تعجب هيچ مشکلي با پنگليش ندارد. حدود 3 سال اين را دير فهميدم، وگرنه براياش بيشتر نامه مينوشتم. (:
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:12 AM توسط SoloGen Friday, June 06, 2003
● با اينکه الان وقت زيادي ندارم و بايد بروم بيرون، اما دلام خنک نميشود اگر نگويم بالزاک چقدر چرت و پرت ميگفته است! توصيفات احمقانهاش مرا به شدت آزار ميدهد. توصيفاتي بيربط، بدون علت و تنها پرکنندهي جاي خاليي يک عکس – آن هم در چيزي که يک رمان است و نه يک فيلم سينمايي! گفته بودم که "زن سيساله" را ميخوانم. کتاب بدي نيست اما فوقالعاده هم به نظرم نميآيد. بدتر از آن، بعضي چيزهاياش به شدت مرا آزار ميدهد. مثلا برايام قابل قبول نيست اينهمه دربارهي عشق و محبت و معصوميت زنان حرف زدن آن هم با کلماتي که بار معنايياي ندارند. به هر حال خيلي وقتها خواندن کتاباش زجرآورست. جدا از همهي اين حرفها قصد دارم اين کتاب را به پايان برسانم. بعد از تجربهي ناخوشآيند "اميد" که متاسفانه ناتمام باقي ماند (آن هم نه در بيست يا سي صفحهي اول و همچنين نه به اين دليل که خوشام نيامد که تقريبا شيفتهاش شده بودم که پس از بيش از دويست و پنجاه صفحه خواندن)، قصد ندارم يک کتاب نيمهکارهي ديگر اضافه کنم. جديدا کتابهايي که اينگونه ميشوند بيشتر شده است. شايد يک دليلاش کم بودن وقتام باشد که باعث ميشود نتوانم آنطور که ميخواهم پشت سر هم وقت بگذارم. قبلا به راحتي ميشد يک روز تمام بر چنين چيزي وقت گذاشت اما حالا ديگر نميشود. عامل ديگر –اگر منصف باشيم- اينترنت و چت کردن و اين جور چيزهاست که حالا يواش يواش به نظرم ميآيد بيش از حد شده است. بهتر بگويم، به نظرم وقت کتاب خواندنام را گرفته است. شبها به جاي اينکه از ساعت ده تا يک يا حتي بيشتر پاي آن باشم، خيلي بهترست که دو ساعت کتاب داستان بخوانم – براي همه چيز مفيدترست. سعي ميکنم به تدريج چنين سياستي را در پيش بگيرم. همين باعث ميشود که کلي وقت برايام به وجود بيايد و اين برايام در حال حاضر يکي از خوشآيندترين چيزهاست.
□ نوشته شده در ساعت 10:56 PM توسط SoloGen
● چند روز پيش، بالاخره زن سيساله از بالزاک تمام شد. دربارهاش چيزي ننوشتهام جز نوشتهي کوتاه وسطهاي خواندنام که در پست بعدي ميبيني. خيلي عاشق نگارش بالزاک شده بودم که امروز هم بعد از مدتها که پاي تلويزيون نشسته بودم، فيلمي بر اساس داستان ماجراي دو عروس (يا چيزي در همين حدود) از او نشان ميداد. نگاهاش کردم، به هر حال 67 دقيقه تماشاي فيلم خيلي بهترست از چند ده ساعت خواندن يک کتاب که آن هم براي من پشت سر هم نميتواند بشود. باز هم همان مشکل هميشگي: من با شخصيت زنهاي بالزاک به شدت مشکل دارم!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:49 PM توسط SoloGen Thursday, June 05, 2003
● سفر علمي
........................................................................................شنبه:امروز از مامان سومام اجازه سفر گرفتم. يكشنبه:صبح زود از خانه بيرون آمدم اما هنوز زياد دور نشدهام كه نتوانم خانهمان را ببينم. دوشنبه:امروز كلي موجود لزج و آبكي ديدم. اينها خيلي برايام جالب اند. تصميم گرفتهام تا آخر هفته همين دور و برها باشم. سه شنبه:امروز به يكيشان دست زدم ولي نفهميدم چه شد كه يك مقداري از هم جدا شد و ديگر تكان نخورد. عجيب است ! چهارشنبه:امروز چندتاييشان سوار يك چيز كميمحكمتر از خودشان شدند و به سمتام حركت كردند و يك چيزهايي به سمتام انداختند. فكر كنم ميخواستند بازي كنند، پس من هم اولين چيزي را كه دم دستام آمد به سويشان پرت كردم. فقط نميدانم ديگر چرا بعد از آن، همهشان با هم وا رفتند. پنج شنبه:تا الان كه هيچ خبري از هيچ كدامشان نيست. نه از آنا و نه از موجودات لزج ديگر. فكر كنم كمي خرابكاري كرده ام. نبايد باباي دومام از اين بويي ببرد وگرنه ممكن است مجبور شود خيلي به پخسرش افتخار كند. جمعه:ديگر بايد بروم. فقط بايد اين را بنويسم كه همين چند دقيقهي پيش چند تاييشان را ديدم كه از زير سطح سيارهشان بيرون آمدند و در طي چند دقيقه دوباره همهجا را اشغال كردند. البته هنوز هيچ كدامشان متوجهام نشده است. اين بار بهشان دست نخواهم زد، خيلي شل هستند اينها! □ نوشته شده در ساعت 8:22 PM توسط SoloGen Tuesday, June 03, 2003
● کاش ميشد به همون خودخواهياي که به نظر ميرسم، خودخواهانه فکر ميکردم.
کاش ميشد به همون اندازه که عوضي به نظر ميرسم، عوضي ميبودم. کاش ميشد به همون اندازه که ازم ميترسند، ترسناک ميبودم. کاش ميشد به همون اندازهاي که فکر ميکنيد دنيا رو براتون سياه ميکنم، سياهاش ميکردم. کاش ميشد به اندازهي همهي بديهايي که بهام نسبت ميدهند، بد ميبودم! کاش ... □ نوشته شده در ساعت 11:27 PM توسط SoloGen
● در جعبه را باز ميکنم. چيزي دروناش نيست. از اتاق بيرون ميروم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:24 AM توسط SoloGen Monday, June 02, 2003
● امروز داشتم فکر ميکردم ببينم چه عوامل آرامشزا و چه عوامل استرسزايي در زندگيام وجود دارد، به نتيجهي خوبي نرسيدم: شمردن عوامل استرسزا يک مسالهي NP-Hard نسبت به سنام محسوب ميشود.
□ نوشته شده در ساعت 11:28 PM توسط SoloGen
● شعور!
........................................................................................چه انتظاري دارم؟ انتظار شعور در ديگران؟ نه! اين ماجرا خيلي نسبيتر از اين حرفهاست، سليقهايست، تنها به سليقهي من نميخورد بعضي رفتارها وگرنه مشکلي هم مگر هست؟ اي بابا ... شما به بيشعوربازيتان ادامه دهيد عزيزان! □ نوشته شده در ساعت 10:08 PM توسط SoloGen Sunday, June 01, 2003 ........................................................................................ |