Thursday, July 31, 2003

● کلي نوشته بود و با تمام وجود -يا حداقل اين‌طور به نظر مي‌رسيد- اعتراض کرده بود به يک وضعيتي، آن‌گاه در کامنت‌اش نوشته بودند "متن زيبايي بود. دستت درد نکند". زيبا؟ مساله زيبايي‌ست؟!


● کافي‌ست يک بار قتل کني تا پيامبر نباشي (نوشته‌ي قبلي را بخوان).


● من از فرآيندهاي ANDي خوش‌ام نمي‌آيد: نه يادگيري‌ي آن‌ها ساده است (دوشنبه يک تز فوق‌ليسانس در اين‌باره خواهيم داشت)، نه يافتن تکاملي‌ي آن‌ها ساده است (يک مشکل شناخته شده در combinatorial problemsهايي که با GA حل مي‌شوند) و زندگي‌اي که اين‌گونه دچار فروپاشي شود قابل تحمل است. کافي‌ست يک اشتباه بکني -يک جز را به اشتباه انتخاب کني- تا خود را در حضيض ببيني. آيا اين‌ها اجتناب‌ناپذيرند؟ دوست داشتم نبودند، اما انگار هستند - تجربه‌اش کرده‌ام.


داشت مي‌مرد و بي‌وقفه حرف مي‌زد.


● ... سرش را پايين انداخته بود و درست مثل ناپلئون دست‌هاي‌‌اش را پشت‌اش گره زده و متفکرانه در طول راه‌رو قدم مي‌زد. در که باز شد، گل از روي‌اش شکفت و به آن سو دويد. [اين داسنان است، اين مظهر غيبت است، و اين تاريخ است.]


● هيچ چيزي را بيش از حدي نمي‌توان فهميد،
هيچ چيزي را کم‌تر از حدي نمي‌توان نفهميد،
هيچ حرفي بيش از حدي درست نيست،
هيچ حرفي کم‌تر از حدي غلط نيست،
هيچ چيزي، هميشه صادق نيست.


● دوران home alone بودن من تموم شد! ديگه نمي‌خوام تنها باشم، هيچ‌وقت! خيلي بد بود، خيلي!


● در آغاز خداوند بهشت و زمين را آفريد. و زمين خالي و تهي بود. ... و خداوند گفت: نور باشد، و نور بود.
... و روز!
-خداوند، آفرينش: روز اول، انجيل چاپ اول،‌ گوتنبرگ.


........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

کشور عادل‌ها!
نه، اين ديگه اسم کتاب نيست!! من خيلي عصبانيم! اگر اشتباه رخ نداده باشه و خبري که شنيدم درست باشه، حسابي همه چيز رو به هم مي‌ريزم!! ديگه بسه!


........................................................................................

Saturday, July 26, 2003

● پينک فلويد، شک به همه چيز، نگراني،‌ ترس،‌ اندوه، اميد،‌ پوچي، پوچي، پوچي ...
همين‌ام که هستم، همين‌ام که هستم،‌ چه دل‌تان بخواهد و چه نخواهد. خوش‌تان نمي‌آيد،‌ کاري ندارد که، بعد از حيراني‌تان مي‌توانيد بگذاريد برويد هر جايي که مي‌خواهيد - درست مثل بقيه.


........................................................................................

Friday, July 25, 2003

........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

متشکرم: خيلي خوش گذشت! تجربه‌ي جالبي بود. (و البته از همه‌ي کساني که تلاش کردند براي ... !)‌


[پارسال، همين امروز] امروز ناگهان حس کردم هویت من با اطراف‌ام بیگانه است. هویت اجتماع‌ام،‌ آن‌قدر با من متفاوت است که نمی‌توانم بگویم من ادامه آن‌ها هستم. آیین‌ها و مراسمی که برای ایشان معنا دارد، رفتارهایی که از آن‌ها سر می‌زند و تفکرات‌شان کاملا با چیزی که در خود مشاهده می‌کنم فرق دارد. من مدرن‌تر از آن‌ها هستم - بسیار مدرن‌تر. اما این به مفهوم غرب‌زده بودن‌ام نیست. بعید می‌دانم در غرب –این کلمه کلی و نه چندان پرمفهوم- هم با اجتماع‌ام به طور کامل بتوانم هم‌راهی کنم. من با آن‌ها هم تفاوت دارم. ترکیبی از شرق و غرب، شاید چیزی باشد که مرا ساخته است. معجونی، التقاطی، دیالکتیکی یا شاید چیزی شبیه به همین‌ها.


........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

● جمله‌اش از ابتداي پاراگراف تا انتهاي‌اش کش مي‌يافت و معناي‌اش به صفر ميل مي‌کرد.


........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

● ببين! خيلي ساده بگويم: اگر احوال‌ات را مي‌پرسم، لابد براي‌ام مهم است که خوبي يا نه. اما اگر بعد از بيست بار تکرار چنين چيزي، وقتي ببينم تو به طور متقابل احوال‌ام را جويا نمي‌شوي، آن‌گاه اندکي حق دارم که شک کنم که آيا براي‌ات مهم هستم يا نه و ناراحت بشوم. به هر حال مي‌داني، من عيسي نيستم که بيش از حد خوب باشم ...



● آيا سيمون دو بووار و ژان پل سارتر آدم‌هاي خوش‌بختي بوده‌اند؟ حالا نه اين‌قدر کلي، اما آيا از ارتباط دو نفره‌شان خوش‌نود بودند؟ هميشه اين براي‌ام سوال بوده است. عمو ويل دورانت که مي‌گويد "نه" - البته فقط در مورد سيمون مي‌گويد. من نمي‌دانم، گرچه گمان‌ام پاسخ من نيز به "نه" بيش‌تر نزديک باشد.خب،‌ يک زماني من هم اشتباه مي‌کردم (لازم به گفتن نيست، اما من هنوز هم اشتباه مي‌کنم.)


● اين تغييرات موقت است!
(البته حرف بي‌هوده‌اي بود. با يک بحث کلامي‌ي بي‌هوده‌تر مي‌توان نشان داد که تغييرات اصولا موقت‌اند. دليل‌اش هم به لزوم حدپذيري‌ي براي تعريف مشتق برمي‌گردد.)


........................................................................................

Monday, July 21, 2003

● کسي هست که بداند چگونه مي‌شود افسانه سيزيف آلبر کامو را در تهران پيدا کرد؟ اصلا ترجمه شده؟ کي ترجمه‌اش کرده؟ بگوييد!


........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

● دل‌ام مي‌خواد به‌اش بگم که هي داري به اشتباه به‌ام مي‌گي پروفسور ولي مي‌ترسم خوش‌حال نشه.


● نه اين‌که آدم‌ها نفهمند اين‌ها با هم فرق دارند، اما حداقل اين‌که يا از زبان‌هاي مرتبه‌ي دوم استفاده نمي‌کنند يا اگر هم بکنند به اشتباه مي‌کنند. مثلا همين موضوع انواع مختلف عدم قطعيت (احتمالي، امکاني و ...) چيزي نيست که درست به کار برده شود. جالب‌تر اين‌که در استفاده از خود يکي از اين‌ها -به تنهايي و در کاربردي مرتبه اول هم اشتباه مي‌شود و به نظرم خيلي وقت‌ها اين اشتباه در کاربرد "احتمال" است. اممم ... گرچه حق هم دارند، کلا احتمال مساله‌ي مشکل‌داري‌ست.


● دانسته‌هاي مرتبه‌ي اول،
دانسته‌هاي مرتبه‌ي دوم،
و ... !
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي اول،
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي دوم،
و ... !

يا شايد هم:
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي اول احتمالي،
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي اول امکاني،
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي اول (باورپذيري-امکان‌پذيري)،
ندانسته‌هاي مرتبه‌ي دوم احتمالي،
ندانس...


● بين "نمي‌دانم که ..." و "نمي‌دانم که نمي‌دانم که ..." فرق اساسي وجود دارد. يا به عبارت ديگر بين "به احتمال p1،‌ مجموعه‌ي X داراي خاصيت A است" با "به احتمال p2، احتمال اين‌که مجموعه‌ي X داراي خاصيت A باشد درست است" و ... فرقي هست و اين بسيار اساسي‌ست! در ضمن، اين بسيار مهم است و جديدا به نظر مي‌رسد دارد خوش‌ام مي‌آيد که بيش‌تر روي‌اش کار کنم. موضوع وقتي هيجان‌انگيز مي‌شود که بداني "احتمال" تنها تعبير ممکن‌اي که از "نمي‌دانم" مي‌تواني داشته باشي نيست. مشکل مفهومي وجود دارد و من عاشق اين جور مشکلات‌ام!


صورتي: آخرش به شدت به شعورم برخورد! فيلم‌نامه‌نويس اگر نمي‌تواند يک مساله‌ي بغرنج را حل کند، به‌ترست سعي کند پايان فيلم‌اش را جوري انتخاب کند که لازم نباشد در آن مساله‌اي حل شود! پايان فيلم به شدت به نظرم ماست‌مالي شده بود و لطف نسبي‌ي بقيه‌ي قسمت‌هاي فيلم را از بين برد. گرچه فيلمي که تو نيم ساعت دير بروي و بعد از ده دقيقه همه چيز دست‌ات بيايد،‌ خيلي جدي نمي‌تواند باشد.


........................................................................................

Friday, July 18, 2003

کسي به من خبر نداد!
هميشه با اين مشکل داشته‌ام: دوست دارم اگر قرارست کسي به‌ام خبري بدهد، واقعا "خبر" بدهد نه اين‌که فکر کند خبر داده است در حالي که خبري داده نشده يا اين‌که از طريق منابع دست دوم خبر را دريافت کنم. اولين بارست که اين موضوع را در وبلاگ مي‌نويسم، اما اولين بار نيست که چنين چيزي پيش آمده است. در اين شرايط اصولا خوش‌حال نمي‌شوم. چندين بار وقتي به صورت دست دوم خبر قراري به گوش‌ام رسيده است، با وجود ميل‌اي که به حضور در آن‌جا داشته‌ام، به سادگي نرفته‌ام (آهاي! اين گرته‌برداري از انگليسي‌ست). همين يک موضوع باعث مي‌شود که بگويم بخش‌هايي از وجود من به کلاسيسيزم و عرف‌ دوران ملکه‌ي ويکتوريا اعتقاد دارد! (نه! از دست کسي "خيلي" ناراحت نشدم،‌ چون در شرايطي نيستم که از کسي اين‌گونه ناراحت شوم. براي همين هم اين‌جا مي‌نويسم‌اش بدون دل‌خوري قابل ملاحظه‌.)



● حالا گيريم پوزيتيويسم چيز خوبي نباشد،
يا شايد هم بايد فراموش‌اش کرد،
اما مگر وقتي خودت را با تيغ به آن چسباندي،
و وقتي گردن خودت را با آن زدي،
مي‌توان از يادش برد؟


........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

● برنامه‌ي دي‌شب (و امروز) "مردان انديشه" درباره‌ي پوزيتيويسم منطقي بود. برايان مگي با آلفرد جولز آير (خلاصه‌اي از کتاب معروف زبان، حقيقت و منطق او. فصل اول زندگي‌نامه‌‌اش به قلم بن راجرز(البته نياز به ثبت‌نام در نيويورک تايمز داريد که البته مجاني‌ست) و خلاصه‌اي از نظريات او و پوزيتويست‌ها) –که يکي از اعضاي ثانويه‌ي حلقه‌ي وين بوده است- درباره‌ي پوزيتيويسم منطقي گفتگو مي‌کرد. براي‌ام جالب بود! هم باعث مرور و هم باعث تاييد آن‌چه مي‌دانستم شد. همان‌طور که قبلا گفته بودم من با کليات پوزيتيويسم منطقي موافق‌ام و نظرم نسبت به فلسفه يک چنان چيزي‌ست. گرچه درست همان‌طور که گفته شد، آن‌گونه فلسفه‌ورزي باعث پاک شدن ميدان فلسفه از مهملات شد اما چيز زيادي آن وسط نکاشت. به هر حال کمِ کم اين‌که با استفاده از آن ابزارهاي منطقي مي‌توان از قبل امکان خطا بودن يک نظريه را تخمين زد (يک نظريه‌اي که در استدلال‌هاي‌اش نيز اشتباه دارد بدتر از نظريه‌ايست که معلوم نباشد اصول اوليه‌اش از کجا آمده).


روزبه به دنيا آمد! به همه‌ي عابدان‌اش تبريک مي‌گويم.


........................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

● 1-کچلي‌ات مبارک دخترم!
2-چرا هميشه بايد به کچل‌کردن تبريک گفت و نه به بلند شدن؟
3-کچل کردن و بلند کردن، هر دو يک فرآيند مويانه حساب مي‌شوند، تفاوت در سرعت است.
4-آيا سرعت فرآيندها در حس ما نسبت به آن‌ها تفاوتي ايجاد مي‌کند؟
5-فرآيندهاي سريع باعث ايجاد حس در ما مي‌شوند در حالي که با ميل سرعت فرآيندها به صفر، آن‌ها را اصلا حس نمي‌کنيم.
6-بعضي از حس‌هاي آدمي باعث ايجاد لذت مي‌شوند.
7-حس مي‌تواند به صورت‌هاي مختلفي نمود داشته باشد: از جنس لامسه باشد، از جنس بينايي باشد يا از جنس يک تفکر.
8-براي ايجاد لذت در زندگي، نياز به تغييرات سريع داريم.
9-حس بدبختي‌ هم البته ناشي از تغييرات سريع است.
10-حالا من اگر از موي بلند خوش‌ام بيايد بايد چه کنم؟
11-من از موي کوتاه هم خوش‌ام مي‌آيد!


● به درون غار نمي‌روم،
-از تنهايي‌اش مي‌ترسم
به بيرون آن نمي‌آيم،
-از روشنايي‌ آدم‌ها مي‌هراسم
به در غارم تکيه مي‌دهم
و گاه به خود مي‌نگرم
و گاهي به تو



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

● در اين امضا جمع‌کني عليه سانسور وبلاگ‌هاي فارسي شرکت کنيد. اين کار را بکنيد ...


● هر آدم زنده‌اي بايد بدونه Shannon کيه!


● ياد سيذارتا مي‌افتم ...


● چي کمه؟! يک چيزي بدجوري کمه ... بدجوري ...


● ابتدا سخن است، سپس فرياد و آن‌گاه سکوت ...


........................................................................................

Friday, July 11, 2003

● ياشار! دنيا آمدن‌ات مبارک تو و عمو نسيم‌ات!



● برنامه‌ي مردان انديشه‌ي ديروز درباره‌ي ويتگنشتاين بود. برايان مگي با آنتوني کواينتون درباره‌ي دو دوره‌ي فلسفي‌ي متفاوت ويتگنشتاين صحبت مي‌کردند. بخش‌هايي از آن برنامه را اولين بار سال‌ها پيش ديده بودم – اگر اشتباه نکنم درباره‌ي لايب‌نيتز بود يا اسپينوزا. اين برمي‌گردد به حدود 9 الي 13 سال پيش. به هر حال اطلاع از پخش مجدد سري‌ي جديدش را که چهارشنبه شب‌ها(حدود يازده) و پنج‌شنبه عصرها (حدود چهار) از کانال چهارم سيما پخش مي‌شود مرهون پويان‌ام. ويتگنشتاين هر جوري که حساب کنيم، آدم جالبي بوده است. او که شاگرد راسل بوده، رساله منطقي-فلسفي (Tractatus logico-philosophicus) را در حين جنگ جهاني‌ي اول نوشته است و مي‌توان گفت در آن ختم فلسفه را اعلام کرد. پس از آن ويتگنشتاين حدود 10 سال فلسفيدن را کنار مي‌گذارد تا اين‌که در دهه‌ي 30،‌ دوباره شروع مي‌کند به فلسفه پرداختن که نتيجه‌اش کتاب‌هايي چون پژوهش‌هاي فلسفي(Philosophical Investigations)، در باب يقين و درباره‌ي رنگ‌ها بوده است (البته احتمالا کتاب‌هاي ديگري هم باشد که الان به خاطر ندارم. در ضمن گويا هيچ کدام از اين کتاب‌ها در زمان حيات‌اش چاپ نمي‌شوند نه به دليل عدم امکانات که به خاطر وسواس او). اين ويتگنشتاين دوم، آن‌قدر با دوره‌ي اوليه‌ي آن فيلسوف تفاوت دارد که مي‌توان او را دو فيلسوف متفاوت دانست. شايد آوردن اين دو گزاره از رساله جالب باشد:
6-5) محدوديت زبان من، بيان‌گر محدوديت جهان من است.
به هر حال ويتگنشتاين درست مانند همه‌ي هم‌عصران‌اش يک فيلسوف زبان بوده است. گزاره‌ي ديگر، آخرين چيزي‌ست که در رساله آمده است:
7) از آن‌چه نمي‌توانيم درباره‌اش بگوييم،‌ مي‌بايست در سکوت درگذريم.
من تضمين مي‌دهم اين گزاره بسيار وحشتناک است! يعني درست همين‌جاست که ويتگنشتاين ختم فلسفه را اعلام مي‌کند. او همه‌ي گفتني‌ها را در 6 بخش اول رساله مي‌گويد و در بخش 7، کار بقيه‌ي فلسفه را مي‌سازد. براي ديدن عکس‌اي از او،‌ اين‌جا را نگاه کنيد (جالب اين‌جاست که عکس‌هاي ويتگنشتاين کپي‌رايت دارند و به طور مجاز در اينترنت پيدا نمي‌شوند).


........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

● 19 تير پارسال که شد،‌ يک اتفاق اساسي براي‌ام افتاد و بعد از چند روز احتضار، اين وبلاگ براي سه ماه و نيم تعطيل شد.

به گمان‌ام می‌شود گفت وارد دوران جدیدی شده‌ام. دورانی که آینده‌اش برای‌ام مبهم است ولی تاریک نیست. متاسفانه این پرش، قربانی هم داشت. قربانی‌اش آدم‌های اطراف‌ام بوده‌اند. و بهتر است بگویم "هستند". در اوج غم و اندوه و استیصال نیستم اما خوشنود هم نیستم. نگران‌ام. می‌ترسم اشتباه عمل کرده باشم. و من خوب می‌دانم که اعمال آدمی برگشت ناپذیرند. این تاسف‌بار است – از بچه‌گی با آن مشکل داشته‌ام. ...

بعد از يک‌سال، خيلي چيزها را بيش‌تر مي‌فهمم. ولي باز ...


........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

● مرگ‌ لاله و لادن مرا بسيار ناراحت کرد - نه به اين دليل که تنها انسان‌هايي هستند که مي‌ميرند که به دليل يادآوري‌ي ميرايي‌مان. لاله و لادن جزئي از تراژدي‌ي هميشگي‌ي ما انسان‌هايند.


........................................................................................

Monday, July 07, 2003

● اسم‌اش ميناست. شنبه آخرين امتحان دوره‌ي ليسانس‌اش را داد. گفت که قبل‌اش مي‌ترسيد که بعدش چطور خواهد شد اما بعد از امتحان خوش‌حالي‌ي عجيبي زير پوست‌اش دويده بود. نمي‌دانم الان چه حسي دارد - هنوز هم همان‌طورست يا ...؟


● امروز حرف جالبي به‌ام زدي: نبايد روي اين‌ جور روابط در اين سن خيلي بلندمدت حساب کرد. به تعبير RL، مثل اين است که gammaي ماجرا را کم و زياد کني. (هي! RL اسم دختر نيست، مخفف Reinforcement Learningه!) اگر اين را ياد بگيرم،‌ زندگي‌ام خيلي شادتر مي‌شود. حالا بايد ديد يادگيري‌ام چطوري‌ست ...


● بالاخره ديروز امتحانات‌ام تمام شد. ديگه حال‌ام داشت به هم مي‌خورد- جدا! در کل بد نبود ولي پوست‌ام کنده شد. ترم خيلي سختي بود براي‌ام. اين همه درس، زيادي‌ست. من دوست دارم با درس‌هاي‌ام لاس بزنم و نمي‌گويم خرخوانانه(!) اما کنجکاوانه به اين طرف و آن طرف‌شان سر بزنم – مخصوصا اين در درس‌هاي فوق‌ليسانس بيش‌تر معنا دارد- و درکي جامع نسبت به‌شان پيدا کنم ولي اين ترم خيلي کم‌تر اين‌گونه شد و اکثرا تنها به کتاب‌ها رسيدم. خب، عوض‌اش تابستان وقت خوبي‌است براي جبران اين کمبودها، مخصوصا به دليل پروژه‌هايي که خواهم داشت که دوست‌شان دارم.


● اه! من که سحرخيز نبودم!!


........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

● بالاخره يک چيزهايي رو آدم تو زندگي نمي‌دونه و اين تصميم‌گيري رو سخت مي‌کنه. مثلا هيچ‌وقت مدل مشتق‌پذيري از پديده‌هايي رو که باهاشون سر و کله مي‌زني نداري تا در جهت گراديان حرکت کني تا برسي به ماکزيمي که مي‌خواي. حرکت اتفاقي يا جهش يا هر چيزي از اين دست هم قبل از اين‌که تو رو به جاي خوبي برسونن، باعث نابودي‌ي کل ماجرا مي‌شوند. براي همينه که ما آدم‌ها خيلي وقت‌ها از جستجوي تابو استفاده مي‌کنيم - يک بار که تجربه‌ي اشتباهي داشتيم،‌ ديگه تکرارش نمي‌کنيم. اما متاسفانه اين براي سيستم‌هاي پويا خيلي مناسب نيست - باعث هم‌گرايي زودرس مي‌شود و اون وقته که تو از زندگي لذت نمي‌بري چون داري فقط از بخشي کوچيکي از قابليت‌هاش استفاده مي‌کني.


● چهار ساعت و خورده‌اي امتحان پشت سر هم. مغزم دچار مشکل شده: قدرت تکلم‌ام به يک پنجم کاهش يافته،‌ حفظ تعادل‌ام مشکل پيدا کرده و بقيه‌اش را هنوز چون کاري باهاش نداشتم،‌ نمي‌دانم - آها،‌ غذا مي‌توانم بخورم،‌ هضم‌اش را اما هنوز نمي‌دانم.


ياشار! تولدت مبارک!
[هاها! خيلي جالبه که آقاي بوش بايد بياد توي تلويزيون خونه‌ي آدم و شروع کنه به خالي‌بندي و اين حرف‌ها و بعد آدم ياد روز استقلال بيافته تا يادش بياد آره و اينا!]


........................................................................................

Friday, July 04, 2003

● خب، اولين مقاله‌ي کنفرانسي‌ي خارجي‌ام پذيرفته شد. خوبه!


● هي کنکوري‌ها! تبريک مي‌گم تموم شدن کنکور رو!
(برخلاف پارسال، من کلي کنکوري مي‌شناسم ... اممم ... مرضيه، پريسا، آيدا، مينا، مينا، لنا، آنا و الميرا - به ترتيب زمان آشنايي!) اميدوارم همتون خوب داده باشيد!


● اميدوارم مغزم بخش fault toleranceش به‌تر از سيستم طراحي شده توسط خودم باشه وگرنه کافيه faulty بشم تا ... !


● من به اپتي و دايي و مدي فکر مي‌کنم،
آن‌ها به که فکر مي‌کنند؟!


هر چيزي که سخت است، دود مي‌شود و به هوا مي‌رود.
نقل به مضمون کردم از مارکس - يا شايد هم انگلس! مهم نيست، مهم بيش‌تر خود جمله است و تفسير من از آن: به شدت جالب است! خوش‌ام مي‌آيد. بسيار، بسيار!
مثال بياورم؟ باورهاي سفت و شخت، دوستي‌هاي عميق،‌ عشق‌هاي شديد و به ظاهر پايا و يا حتي کلکسيون‌هاي پرسابقه. مثلا همين آخري: ورژن جديد Y! Messenger را که گرفتم،‌ مي‌داني چه کرد؟! ابله 15 ماه offline messageهاي‌ام را برباد داد. کلي سند تاريخي بودند اين‌ها، خيلي مهم بودند، حتما بعضي‌هاي‌تان مي‌دانيد چرا، من همه‌ي گفتارهاي مهم‌تان را نگه مي‌داشتم،‌ خدا خفه‌اش کند اکيدا و رسما.


........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

● تلفن‌اش را مي‌گيرد.
بوق ... بوق ... بوق ... بوق ... هيچ!
روي مبل ول مي‌شود و به ديروز فکر مي‌کند.



تصميم‌گيري: شک دارم که اين چيزي که ما آدم‌ها به آن مي‌گوييم تصميم‌گيري،‌ واقعا اين‌همه ابهت داشته باشد. ممکن است تنها مثل ريختن اسيد کلردريک و سود سوزآور بر روي هم باشد: کمي صبر کني، آب نمک خواهي داشت. اگر آن ارلن ادعا کرد که او به نتيجه رسيده‌است که "آب نمک"، ما هم مي‌توانيم بگويم که "برو جلو". خودش اين‌طوري مي‌شود، همين! فلسفه ... مشکل فلسفي پيدا کرده‌ام؟ درگيري‌ي فلسفي؟ هماني که آن دخترک مي‌گفت کلمه‌ي معادل عاشق شدن است؟ نه! هيچ کدام‌شان نيست. من چقدر فکر کرده‌ام؟ اصلا من مي‌توانم فکر کنم؟ من فقط فکر مي‌کنم که مي‌توانم فکر کنم. به‌تر بگويم، من تنها تصور مي‌کنم که فکر مي‌کنم. همين! همين! لعنتي، همه‌اش همين است!


........................................................................................